پارت ششم_بوسه

49 9 0
                                    


Jimin's pov

با نوازش ملایم یه دست کوچیک چشمامو باز کردم

"*نونا؟ساعت چنده؟چرا اینجایی؟"

"اول اینکه ساعت یک بعد از ظهره ، دوم اینکه میدونم خیلی خوابت میاد اما باید یه چیزی بخوری از دیشب چیزی نخوردی بعدشم اگه ناراحتی که اینجام میتونم برم"

الکی اخماشو تو هم کشید و روشو برگردوند

"*نه نونا فک نمیکردم به این زودی ببینیمت در واقع خوشحال شدم مرسی که بفکرمی"

خواستم بلند شم که درد بدی تو کمرو باسنم پیچید و قیافم مچاله شد

"چیشد جیمی درد داری؟"

سر تکون دادم شونه هامو گرفت و مجبورم کرد دراز بکشم
"میرم برات مسکن بیارم از جات تکون نخور تا بیام"

از اتاق بیرون رفت سرمو رو بالش جابه جا کردم و چشمامو بستم
رویام.....رویای تو خوابم....همون خاطره قشنگ ، قبل از اون اتفاق وحشتناک
همون خاطره ام با هیونگ دوست داشتنیم،همون روزی که تا نیمه شب
بازی کردیمو خندیدیم
همون روزی که اینقدر نارنگی خوریدیم شب جلوwc اتراق کردیم و تا صبح گفتیم و خندیدیم

همون روزی که من به عشقم نسبت بهش مطمئن شدم
که فهمیدم خنده هاش تپش قلبمو باال میبره
لمساش داغم میکنه و نگاهاش منو به عمق رویا میبره.....
نونا اومد کنارم نشست یه ورق قرص سمتم گرفت

"بیا...با یدونه هم حالت خوب میشه بعد از غذا استفاده کن اما بقیشو نگه دار اگه دیدی بهتر نشدی یدونه دیگه بخور"

بعد انگشت اشارشو به نشانه تهدید سمتم گرفت
"فقط یدونه..زیاده روی نکن عوارض داره"
آروم خندیدمو سر تکون دادم سینی ناهار رو گذاشت رو پاش و یه قاشق گرفت سمتم

اگه اینجوری کنه واقعا خجالت زده میشم

"*ممنون نونا من خودم میتونم"

"اه..بچه اینقدر لجبازی نکن و به حرف بزرگترت گوش بده"

با سکوتم بیچارگیمو اعالم کردم

همونطور که قاشق رو سمتم گرفت بهم نگاه کرد

"تو خواب لبخند میزدی"

اره اینقدر بیچاره شدم که که لبخندای واقعیم تو رویاس

"چی خواب میدیدی؟"

به چشماش نگاه کردم غم داشت انگار که تو چشمای منو گرفته

"*خانوادم"
لبخند زد

"الان کجان؟"

چشمام پر شد

"*ازدست دادمشونسمتم اومد و بغلم کرد سعی کردم خودمو کنترل کنم اما نشد اشکام بی
اجازه میریختن

"عزیزم من واقعا متاسفم"...

دستش رو رو کمرم نوازش وار تکون میداد
"*تو اتیش سوزی"

2 years & 1 month Onde histórias criam vida. Descubra agora