پیرمرد

53 21 8
                                    

پیرمردی که می‌گوید خداست
در گوشم شب‌ها قصه می‌خواند
می‌گوید این قصه ها زندگی است
پایان هر غصه قصه‌ای دیگر است
پایان هر قصه کلاغی به انتظار خانه ‌ای است
اما به‌جای خانه با بال های غصه اش
سفرش  به خانه نه به داستان دیگری است
هر بار که این کلاغ به خانه نرسید
از خدا می‌خواهم که این قصه آخر باشد
ما که دیدیم و شنیدیم کاش پایان این شب
به جای خورشید مرگ در انتظارم باشد
پیرمرد خندید و گفت با تلخی
این قصه تمام شد اما مرگ قصه‌ای دیگر باشد

مدادWhere stories live. Discover now