Chapter XIV

48 6 8
                                    

آنچه گذشت...

- ولم کن! برو راحتم بذار! تو که اصلاً منو نمیشناسی!
- درسته اون عشق منه، ولی اونم مثل خواهرمه!
- کوک برنگشته؟...
- نگو که ولش کردی!
- که اینطور!
- همه ی دخترا همینن؟ یا این دختر با من مشکل داره؟
- هیچوقت خودمو نمی بخشم...

Another's POV

صدایی از در خانه شنیده می‌شود؛ صاحبخانه که برای دیدن ساعت به هال می‌رود، متعجب می‌شود.

- این ساعت، کی می‌تونه باشه؟

او برای گشودن در مغازه مردد است، زیرا می ترسد که دزد باشد و دخل و اجناسش را به غارت ببرد...

اما پس از چندی درنگ، به سوی در می‌رود و می‌پرسد:
«بله؟ تو کی هستی؟!...»

شخص با شرمندگی و کمی آهسته و خسته، پاسخ می‌دهد...

″منم هلن! میشه درو باز کنی؟...″

در را باز می‌کند...

- اوه خدای من، جونگ کوک! پسرم بیا داخل! چرا زودتر بهم اطلاع ندادی که میای؟ بیا داخل!

در را می‌بندد...

- راستی چرا الان؟...

″هاه... چی بگم؟ قصش درازه! متأسفانه بازم ازت یه خواهشی دارم...″

- چه خواهشی پسرم؟

هلن با نگرانی از پسر جوان و نگران می‌پرسد.

″یکی از دوستام... که امشب باهاش بودم، خیلی حالش بد شد؛ چون عادت داشت زیر بارون برقصه و کاری از من ساخته نبود و سرما خورد! خانوادش نگران میشن اگر ببرمش بیمارستان یا درمانگاه... گفتم اگه بشه بیارمش پیشت یه لباسی چیزی براش بیاری و یکم استراحت کنه...″

- کوک این حرفا چیه که تو می‌زنی؟ تو مثل پسر نداشته ی خودم می‌مونی! حالا کی هست این دوستت؟ میخوای بیارش داخل تا آشنا بشیم!

″آههه.‌.. میدونی چیه؟ راستش، خب! اون خوابه... چون خودم توی خونم لباس زنونه و از اینجور امکانات ندارم! وگرنه اصلأ این موقع شب مزاحمت نمی‌شدم!″

- ببینم، تو چی گفتی؟ اون یه دختره؟ نکنه لیساست؟

″نه بابا! اون...″

- اون چی؟

″هیچی... من میرم بیارمش.″

- باشه برو منم لباس ها رو میارم!

Jung kook's POV

نتونستم بگم اون دختر کیِ منه! خب اصلأ کسیِ من نیست! اگر به هلن گفتم دوستمه به این دلیل بود که نمی‌خواستم فکر بدی بکنه و نگران بشه...

البته که اگر بازم در آینده با اون دختر رو به رو بشم و هم صحبت بشیم؛ از لحاظ اخلاقی کاملاً همدیگه رو می فهمیم... نمی‌دونم چرا ولی اینطور حس کردم!

در ماشین رو باز کردم و دیدم که چکه ای آب از در اون روی دست ظریف و نحیف دختر ریخت؛ همین باعث شد اون بلرزه و تکون بخوره...

دست خودم نبود، ولی به با نمکیش خندیدم و آروم بلندش کردم؛ بدنش خیلی گرم بود؛ انقدر که دستای سردمو گرم کرد! از شدت تب می‌سوخت...

قبل از رفتن به زیر بارون چتر رو باز کردم و بالای سرش گرفتم تا خیس نشه...

شنیدید که میگن: «تا زمانی که امانتی دستته، تو مسئول حراست و حفاظت از اونی؟»

من این زن رو نمی‌شناختم! ولی تا وقتی که اینجا پیش منه، وظیفه منه تا ازش مراقبت کنم...

با احتیاط بردمش داخل و دو مرتبه در رو بستم.
هلن نبود و گمونم رفته بود لباس بیاره...
اون زن واقعاً توی این کار و انتخاب لباس مناسب ماهره!
بیخود نیست که میگم اون بهترین فروشنده لباسه!

به دختری که آروم توی بغلم خوابیده بود نگاه کردم؛ سرش روی شونم بود نفس گرمش به گردنم می‌خورد...
حس قشنگی بود! دوست پسرش خیلی خوش شانسه!

توی همین فکر ها بودم که هلن با چند تا لباس گرم توی دستش رسید و...

″جونگ کوک! دوستت رو بیار اینجا؛ اون باید داخل این اتاق و روی تخت من بخوابه...″

- ببخشید واقعاً، توی زحمت انداختمت هلن!

″نه بابا چه زحمتی؟! این حرفا چیه؟ بیارش تا لباساشو عوض کنم...″

- باشه، ممنونم!

دختر رو بردم توی اتاقی که هلن گفت و خوابوندمش روی تخت؛ هلن هم لباس ها رو گذاشت روی میز کنار تخت و نشست کنار اون... دستش رو گذاشت روی پیشونیش و تبش رو اندازه گرفت.

″تبش خیلی بالاست... گمونم سرما خوردگی خیلی شدیدی گرفته باشه چون همه بدنش داره از شدت تب می‌سوزه!″

- وای خدای من! یعنی لزوماً باید بره بیمارستان؟ آخه الان اطرافیانش بیدار نیستن و بفهمن نگرانش میشن!

″نه! برو از پایین یه سطل آب سرد بیار و یه حوله سفید هم گذاشتم کنار میز خیاطی بیار.″

- حتماً!

سریع برای آوردن لوازمی که هلن گفت، اقدام کردم. خدای من اگه خانوادش منو بکشن هم حق دارن! چطور تونستم بذارم بره زیر بارون به این تندی؟ اونم توی هوای به این سردی!

آخه من به تو چی بگم که انقدر بی مسئولیتی جئون جونگ کوک؟!

سطل رو برداشتم و پس از باز کردن شیر، تا نیمه ها آب سرد داخلش ریختم؛ حوله سفید و نرمی که روی میز خیاطی بود رو برداشتم و به سمت اتاق هلن رفتم.

- خدا کنه دختره حالش بدتر از این نشه...!

Please vote and comment⊰⁠⊹ฺ

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 25 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Earth Angel | TaeLiceWhere stories live. Discover now