اسم من کیم سوکجینِ...الان 17 سالمه و در دبیرستان هامدانگ که یکی از دبیرستان های خصوصی و عالیه کشور هست درس میخونم...شاید سوال بپرسید چرا اینقدر پول میدم تا در دبیرستان خصوصی درس بخونم؟!!
به این دلیله که مادر و پدرم هر دو دکتر هستند و دلشون میخواد تک فرزند عزیزشون که منم، به قدری درس بخونم که بتونم مثل اونها دکتر خوبی بشم و روزی ریاست بیمارستانهایی که بهشون واگذار شده رو به دست بگیرم..
راستش من ادم اجتماعی هستم و دوستای زیادی دارم، اما نه داخل دبیرستان...توی دبستان یا حتی راهنمایی، با من عادی رفتار میکردند...من رو خیلی دوست داشتند؛ همچنین به خاطر نمرههای عالیای که میگرفتم، همیشه توسط مدرسه تشویق میشدم...
اما توی این دبیرستان..انگار سیستمش فرق داره. مامان و بابام میگن معلمای عالی و نخبه در این دبیرستان درس میدهند..بی راه هم نگفتند، اما برای من سواله که ایا همهی دبیرستان ها اینجوریه؟؟...این دبیرستان براساس نمرهی عالی به کسی بها نمیده، بلکه بچه های قلدر هستند که حرف اول رو میزنند...دخترها بیشتر تو نخ ارایش و قلدری به ضعیف تر از خودشون و پسرا به فکر دعوا و قلدری و ثابت کردن زور و بازوشون به بقیهاند!!...
و خب من طعمهی خوبی برای قلدری هستم!!!چرا؟؟چون چاقم...خیلی خیلی چاق...
شاید باورتون نشه که یه بچهی دبیرستانی میتونه به وزن ۱۵۰ برسه...من رسیدم!!...نه نه اشتباه نکن، بهش افتخار نمیکنم...بلکه به خاطرش ناراحت میشم...اما وقتی بهش فکر میکنم و استرس میگیرم بیشتر میخورم...اخه من، پر اشتهایی عصبی دارم. استرس باعث میشه مثل یه خوک بزرگ بشم و به مواد غذایی حمله کنم. بعضی مواقع انقدر میخورم که غش کنم. یا بالا میارم...اما نمیتونم ازش دست بکشم...فکر میکنی براش نجنگیدم؟؟! یا برای اینکه کمش کنم تلاش نکردم...خیلی سعی کردم اما انگار این واکنش عصبیه و نمیتونم جلوش رو بگیرم...دکترا میگن 4 ماه یا بیشتر باید بستری باشی و تحت مراقبت دکتر...اما برای منی که به کنکورم نزدیکم، این کار سمه...مامان بابام اجازه نمیدند که من بستری بشم...بابام همیشه دست به سرم میکشه و میگه:
"پسر گلم، وقتی کنکورت رو دادی، بعدش برای بیماریت یه فکر میکنیم باشه؟؟"
مامانم هم میگه:
"پسر خوشگلم...اصلا تو با این لپای کیوتت دلت میاد لاغر بشی؟؟فعلا همینطور ادامه بده، قول میدم بعد کنکور خودم غذات رو کم میکنم!!..."
و من همیشه بدون حرف سرم رو تکون میدم و به اتاقم میرم...اونها متوجه نیستند که من توی دبیرستان چقدر زجر میکشم...چشمهام رو بستم و به اتفاق امروز فکر کردم
"هی، گامبالووو...با توام..."
سعی کردم سریع رد شم و به سونهو نگاه نکنم...اون قلدر شماره یک مدرسس، و فکر کنم توی زندگی قبل ملکهی عذاب بوده...هر روز من رو اذیت میکنه...هر روز!!!
YOU ARE READING
Bts Scenario
Fanfictionدر این بوک از شیپهای مخلتف bts سناریو گذاشته میشه بعضی از داستانها وانشات و بعضی هاشون چند شاتیه... قراره داستان های کوتاه اما جالبی رو توی این بوک بخونید. در مورد ژانرش هم، همه چی هست...از مافیایی گرفته تا فلاف و مدرسه ای، امپرگ تا ماوراطبیعه، اک...