am i agly?|teajin

573 85 95
                                    

چشمهام رو باز کردم...طعم تلخ بزاق، اذیتم میکرد. با شنیدن صدایی به سمت منبع صدا برگشتم...مامانم بود که داشت فریاد میزد:

"عزیزم، بیا به هوش اومد..."

مامانم به سمتم دوید و تازه متوجه قرمز بودن چشمهاش شدم...گریه کرده بود؟؟ چرا؟!!

با اومدن بابا و دیدن صورت مرطوبش، متوجه شدم اینبار وضعیتم بدتر از دفعه های پیش شده!! بابا هم گریه کرده بود...اخرین چیزی که یادم میاد اینه که رسیدم خونه، و به سمت یخچال دویدم...اینبار هم به قدری خوردم که چشمهام سیاهی رفت و غش کرده بودم.حتما خدمتکارمون به مامان بابا زنگ زده و به دادم رسیدند!!

بابا جلو اومد و پیشانیم رو طولانی بوسید و گفت:

"پسر خوشگلم...دیگه این کار رو با مامانو بابا نکن..."

زبونم سنگین بود اما تلاش کردم تا حرفم رو بزنم:

"مگه...چی شده؟؟"

مامان اشکهاش رو پاک کرد و لب زد:

"از پرخوری بیهوش شدی اما الان یه هفته‌است که ناهوشیار بودی...دکترت گفت ممکنه تو کما بری. خدا رو شکر که به هوش اومدی..."

یک هفته؟!!...کاش همیشه هفته هام اینقدر زود جلو میرفت. مامان دستپاچه به سمت در دوید و گفت:

"میرم به دکتر کانگ زنگ بزنم...."

بابا دستم رو محکم گرفته بود و بهم لبخند میزد...با لحن ارومی گفت:

"پسر قشنگم. میدونی به من و مامانت این یه هفته چیا گذشت؟!!"

قطره اشکی از چشمهام پایین چکید و پدرم سریعا با پشت دستش پاکش کرد...اروم لب زدم:

"مُ_متاسفم..."

بابا هم چشمهاش مرطوب شده بود. با صدایی مرتعش لب باز کرد:

"ما باید متاسفم باشیم...متاسفم که حواسم بهت نبود پسرم...این چند وقته پرخوریهات زیاد شده بود، اما من جدی نگرفتم...من مقصرم..."

چشمهام تار شده بود. با پلک زدنم، قطره‌های اشک پایین ریخت. با صدایی گرفته لب زدم:

"بابا..."

"جانم؟..."

با لبهای لرزانم به حرف امدم:

"من دیگه نمیخوام...نمیخوام برم مدرسه..."

بابا کمی گنگ نگاهم کرد...گریه‌ام شدت گرفت. هر چقدر تحمل کردم نتونستم باهاش کنار بیام...دیگه بسه!...

گفتم:

" میخوام بستری شم و دیگه پام رو توی اون مدرسه نگذارم..."

بابا با انگشت اشاره‌اش گونه‌ام رو نوازش کرد و گفت:

"اذیتت میکنن؟....چرا زودتر به منو مامانت نگفتی؟"

Bts ScenarioWhere stories live. Discover now