بلاخره شغل مزخرفش تموم شد و با تعظیمی به همکاراش، سریعا از اداره بیرون زد...کتش رو در اورد و روی شونهاش انداخت. سوار اتوبوس همیشگی شد و بعد از نشستن روی صندلی از شدت خستگی سرش را روی شیشه گذاشت و به خواب رفت...
هر روز، صبح، ظهر، شب...بدون هیچ شوق و ذوقی به زندگی ادامه میداد. یکم کسل کننده نیست؟؟...
"جیمین شی..."
جیهان بود. دختری که در همسایگیش زندگی میکرد. لحظهای قلبش به تپش افتاد. براش جالبه که حتی با یه اتفاق کوچک هم لبخند به لب میاره اما به قدری چیزای تکراری زندگیش زیاد شدند که محتاج به یه لبخند کوچک شده...دختر با لبخندی گشاد، به سمت جیمین میدوید و با رسیدن بهش، ظرف داخل دستش رو سمتش گرفت و گفت:
"جیمین شی، کمی دوگبوکی درست کردم...بفرمایید"
جیمین لبخند معذبی زد و گفت:
"نه، نه...لازم نیست خودم غذا میپزم..."
دختر با لبخند دلنشینی ظرف غذا را جلوتر برد و لب زد:
"خیلی درست کردم. قبول نکنی ناراحت میشم..."
جیمین لبخندی به دختر زد و ظرف را گرفت...حداقل خوبیه این موقعیت اینه که بعد از شستن ظرف میتونه به همسایه کناریش سر بزنه و به همین بهونه دوباره کمی با هم صحبت کنند. جیمین تعظیمی کرد و برگشت سمت ورودی اپارتمان. جیهان با عجله گفت:
"راستی، اختر شناسان گفتند امروز یه ستاره دنباله دار رد میشه...اگر وقتی میبینیش ارزو کنی..."
جیمین برگشت و به چهرهی هیجان زدهی جیهان نگاه کرد. جیهان لبخندی زد و به حرفش ادامه داد:
"ارزوت براورده میشه!..."
جیمین ناخوداگاه لبخندی به لب اورد. چه مزخرفاتی!!...واقعا به این خزعبلات اعتقاد داره؟..برخلاف دیدگاهش سرش رو تکون داد و گفت:
"حتما انجامش میدم!.."
وارد اپارتمان کوچیکشون شد...طبق معمول در خانهاش رو باز کرد و خسته به سمت مبل نرمش رفت.روش لم داد و زیر چشمی به ظرفی که با در صورتی رویش کیپ شده بود نگاه کرد. لبخندی از جنس ارامش زد...همین که مجبور نبود امشب برای خودش غذا درست کنه بهترین خبر در طول روزش بود...
غذا را در ظرف با همان لباس ها خورد و بدون عوض کردن لباسهاش ظرف را شست...از وقتی به سئول امده بود و از دوستاش و خانوادهاش دور بود زندگیش کسل کننده شده بود. هیچکس باور نمیکنه پسر سرزندهای مثل اون توی سن ۲۸ سالگی مثل یه پیرمرد نود ساله ساکت باشه!!
ظرف غذا رو برداشت و از خونهاش خارج شد. یک دفعه به یاد صورتش افتاد و موبایلش رو در اورد تا کمی موهای بهم ریختش رو تمیز کنه. سپس به سمت خانهی همسایهی محبوبش رفت. جیهان با هم دانشگاهیش در یه خونه زندگی میکرد. گویا خونه مال والدین هم دانشگاهیشه و برای همین زیاد اجاره نمیده...تنها نقطه اشتراکش اینه که هر دو بوسانی هستند و ناخوداگاه حس دوستانهای نسبت به هم دارند.
YOU ARE READING
Bts Scenario
ספרות חובביםدر این بوک از شیپهای مخلتف bts سناریو گذاشته میشه بعضی از داستانها وانشات و بعضی هاشون چند شاتیه... قراره داستان های کوتاه اما جالبی رو توی این بوک بخونید. در مورد ژانرش هم، همه چی هست...از مافیایی گرفته تا فلاف و مدرسه ای، امپرگ تا ماوراطبیعه، اک...