am i ugly?|teajin

571 87 93
                                    

سرم به قدری سنگین بود که نمیتونستم از جایم بلند شم...به شدت سرگیجه داشتم. اخه دوباره پرخوری کردم!!!..و جالب اینجاست که استرسم ناشی از درس نبود. تازگیها فقط برای یه چیز استرس میگیرم...تهیونگ...

با بی رمغی از تخت بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم، با وارد شدنم چهره مامان بابام رو دیدم...مامانم با لبخند گفت:

"سلام پسر خوشگلم...."

بابا هم گفت:

"واااو، عجیبه هر روز خوشگل و خوشگلتر میشی..."

مامان خندید و گفت:

"به من رفته..."

امروز حوصله‌ی تظاهر نداشتم...سرم رو پایین انداختم و روی صندلی، کنار بابا نشستم. زیر لبی گفتم:

"از تعریفای الکی خوشم نمیاد...من زشتم و هر روز زشتر میشم."

اگر واقعا خوشگل بودم کسی غیر از مامان بابا بهم میگفت...اما تنها کسایی که این حرف رو میزنن، فقط و فقط مامان و بابا هستن. بابا نگاهی بهم انداخت و به مامان نگاه کرد. حتما جنس نگاهش شبیه نگاه بقیه‌است!!!...ترحم...همه بهم با ترحم نگاه میکنن، حتی مامان بابام...و گرنه الان ساکت نمیشدند و توی فکر نمیرفتند...

همراه مامان بابا به مدرسه رفتم...طبق معمول داخل ماشین بحث درس بود و درس. راستش، از این موضوع بدم نمیاد...تنها چیزیه که توش عالی عمل میکنم.

با قدم زدن توی مدرسه دوباره غم روی سرم اوار شدو سوالایی مثل'سونهو کی جلوم رو میگیره؟؟'...'دوباره باید توهین های بچه ها رو تحمل کنم'...'چرا اینقدر بدبختم!!'توی سرم به چرخش در امد...و تنها التماسی که به خدا میکردم اینه که 'خدایا، تهیونگ من رو نمبینه...دعا میکنم نامرئی شم!!'...اما خدا هم میدونه که یه پسر ۱۵۰ کیلویی حتی اگر بخواد قایم هم بشه، نمیتونه...همیشه دیده میشه...

زنگ اول و دوم بدون اتفاقی گذشت...البته تنها بودنم دیگه اتفاق محسوب نمیشه چون همیشه تنهام. توی کتابخونه، اوقات بیکاری درس میخوندم و سعی میکردم با بچه ها چشم تو چشم نشم...یکی از پسرای هم سنم، وقتی سونهو نیست، صندلی کنار من توی کتابخانه میشینه و ازم سوالای درسی میپرسه. اسمش کِنه...و خب، تنها نقطه روشن من توی دبیرستان...

اینبار که داخل کتابخونه دیدمش و با خوشحالی کنارم نشست، حضور نگاهی رو حس میکردم...البته نگاه ها به من زیاده، اینجوری بهتره بگم...نگاه خیره کسی رو حس میکردم!!...

کِن بهم شکلات تعارف کرد و من تعارفش رو رد کردم...برای اینکه ناراحت نشه سریع لب زدم:

"متشکرم کِن...اما نمیتونم بخورم رژیمم..."

کِن در فکر رفت و با لبخندی گفت:

"جدا؟؟..فکر کردم شکلات دوست داری..."

Bts ScenarioWhere stories live. Discover now