Chapter 08

48 5 0
                                    

چپتر 08: تغییر نگرش

صبح زود، تایپ مدتی بود بیدار ولی پس لرزه های مریضیش باعث شده بود هنوز توی تخت باشه و خسته بود. ابروهاش درهم کشیده شده بود و خیلی تنبل بود که تکون بخوره .

فکر میکرد هرطور شده باید بره سر کلاسش .

دوروز بود نرفته بود و بخاطر همین نمیتونست پا به پای همکلاسیاش پیش بره .

اگر چه این دهمین باری بود که اینو به خودش میگفت ولی تنبلی میکرد پاشه. خودشو متقاعد کرد که کلاساش بعد از ظهره و مهم نیست دوسه ساعت بیشتر بخوابه .

همین زمان صدای هم اتاقیش که دنبال یه چیزی میگشت توی اتاق پیچید. در حموم رو باز کرد و بیرون اومد. بنظر میرسید تارن مدت زیادیه بیداره و تایپ واقعا متشکر بود که تارن این دو روز تحریکش نکرده. علاوه بر کارایی که این دوروز تارن کرده بود ، خیلی ساکت بود جوری که تایپ حس کرد تنهاست .

ولی مهمترین دلیلی که تایپ حرف نمیزد این بود که چیزی پیدا نمیکرد به تارن بگه. خجالت میکشید و سعی میکرد خودشو یه جایی قایم کنه .

نمیشد گفت خجالتش بخاطر مریضیش بود،بخاطر رقیبش بود که الان اینقدر ضعیف شده بود و روی تخت افتاده بود.

اوه اینطور نیست ؟ اگه تارن داداش کوچولوش و لمس نمیکرد، این کابوساش برنمیگشت. و دوباره توی خوابش توسط اون هیولا دنبال نمیشد. و فکر نمیکرد که هنوزم همون پسر ۱۲ ساله بیچارس و اینطوری هم مریض نمیشد .

« اون دلیل بیداری این خاطرات بود. پس مشکل ازونه.»

تایپ اینو فکر میکرد هرچند میدونست تارن گناهی نکرده. تارن نمیدونست اون چیا تجربه کرده تازه خودش بود که تارنو تحریک کرد .

«لازمه رفتارشو قضاوت کنم؟»

پسری که توی تخت بود از خودش پرسید ولی قدمایی که نزدیک تختش میشدن رو نشنید .

قلبش ایستاد و داشت با خودش فکر میکرد که یهو مغزشم کپ کرد. یه دست گرفتم روی پیشونیش نشست. خوشبختانه بدنش هنوزم هونطوری بود.نتونست کاری بکنه جز اینکه نفسشو حبس کنه .

میخواست بلند بپرسه که میخوای اینجا چیکار کنی؟ « فقط میخوام ببینم چیکار میخوای میکنی ؟» تایپ اینطور فکر کرد و به مرور بهتر میشد. اگه تارن جرعت میکرد جاهای دیگس بجز پیشونیش رو لمس کنه یه دعوا راه مینداخت. وقتی دستای تارن سمت گونه هاش حرکت کرد حس کرد کل بدنش مور مور شده. تایپ با خودش میگفت اگه تارن جرعت کرد پایین تر بره جوری بهش لگد میزنه که بدونه چه غلطی میکنه .

هرچند این لحظه اون دست گرم جدا شد و تایپ بیحرکت موند. نمیدونست تارن رفته یا هنوز هونجا ایستاده. نمیدونست چرا وانمود میکرد خوابیده .

این لحظه یه صدای زمزمه ای شنید .

تارن : خوبه! به اندازه کافی خوب شدی .

ترجمه رمان تارن تایپ فصل اولWhere stories live. Discover now