برای بار آخر خودشو تو آینه چک کرد ...
نمیدونست چرا انقدر هیجان داشت، شایدم میدونست فقط نمیخواست قبول کنه ...با تک زنگی که به گوشیش خورد کفش هاشو پوشید و بعد بستن در خونه سمت ماشین قرمز رنگِ خیلی خفنی روبه رو شد، صدرصد تهیونگ باید وضع مالی خوبی داشته باشه که هر روز با چندتا ماشین ظاهر میشه ...
سمت ماشین رفت و بعد باز کردن در رو صندلی شاگرد نشست و سمت تهیونگ برگشت ...
شبیه به الهه های یونانی زیبا و جذاب بود ...
تو اون لحظه بیشتر از هر چیزی تهیونگ رو خواستار بود ...
با شنیدن صدای تهیونگ ریشه افکارش پاره شد ...
تهیونگ : سلام یادت ندادن جوجه؟
جانگ کوک : ها؟ آها، چیزه یادم رفت؛ سلام
خندهی جذابی از تهیونگ سر داد و در جوابش علیکی گفت ...
کوکی خیلی زیبا شده بود، خیلی ...
لباس سفیدش تو چشم میزد، رنگ موها و چشم هاش با با مشکی نقاشی شده بود و لب های صورتیش باعث میشد از خود بی خود بشه ...نگاهشو از بت زیبای پرستیدنی روبه روش گرفت و به جاده داد ...
بعد حدودا نیم ساعت جلوی سالنی که معمولا برای تولد و پارتی ها اجاره داده میشد ایستادن، بعد پارک کردن ماشینش، از ماشین پیاده شده و سمت در ورودی رفتن، وقتی خواستن وارد شن تهیونگ با گرفتن آستین دست جانگ کوک توجهشو جلب کرد ...
با برگشتن جانگ کوک نگاهی به چشم های مشکی رنگش انداخت و با قفل کردن دست هاش تو دست های خودش آروم لب زد ...
YOU ARE READING
میخوامبِبوسَمِت.؛
Fanfictionهیچکس فکر نمیکرد، نتیجه خیانت لیسا به دوست پسرش چی میشه ... لیسا حتی تصور نمیکرد کارما میتونه انقد عجیب باشه! اگه دوست پسرش به فکر انتقام افتاده باشه چی؟ آره خب، لیسا به دوست پسر جدیدش میومد ... ولی نه به اون اندازه ای که اِکسش به دوست پسر جدیدش...