سمت تِهیانِ بازیگوش دوید و قبل اینکه بزاره میز شام رو خراب کنه جسم کوچیکش رو تو بغلش گرفت، سمت تهیونگی که با لبخند به همسر و پسر بازیگوشش نگاه میکرد برگشت و غرید ...
جانگ کوک : تهیونگ تروخدا اینو بگیرررر، دو دیقه یه جا بند نمیشه ...
تهیونگ : بچم تازه پا گرفته ندید بدیده دوست داره بدوعه
همونطور که تِهیان رو تو بغل تهیونگ میزاشت کنارِ صندلیِ تهیونگ جا گرفت ...
با بلند شدن جیغ و هورای مهمون ها متوجهی ورود زوج دوست داشتنیش شد ...
نگاهی به یونمینی که با عشق همو میبوسیدن انداخت و این آغاز زندگیِ دو نفرشون بود ...
تِهیان با دیدن صحنهی جدیدی که براش تازگی داشت شروع به دست زدن و درآوردن صدا های نامعلومی کرد ...
دستی دور کمر جانگ کوک حلقه شد و بعد برگردوندن نگاهش به سمت فرد نامعلوم با تهیونگی مواجه شد که به یونمین نگاه میکرد ...
خودشو بیشتر تو بغل تهیونگ جا داد و بوسه ای رو گونهی تِهیانی که تو بغل تهیونگ بود گذاشت و با اشاره به یونمین روبه تهیونگ لب زد ...
جانگ کوک : خیلی بهم میان نه؟
لبخند جذابی سر داد و غرید ...
تهیونگ : اهوم، مثل ما ...
لبخندی از جملهی دوست داشتنیه تهیونگ رو لب هاش نشست و بعد بوسیدن کوتاهِ یاقوت های مورد علاقش غرید ...
جانگ کوک : خوشحالم که منو و تو ماییم!
صورتشو جلو آورد و با قرار دادن پیشونیش رو پیشونیِ کوکیش لب زد ...
تهیونگ : من، تو و تِهیان پسرمون
لبخندی زد و غرید ...
تهیونگ : بیبی ...
جانگ کوک : جانم؟
تهیونگ : میخوام ببوسمت!
: ))))))
درحال حاضر آغوش هم تنها پناه گاه امن براشون بود ...
اونها تلاش هاشون رو کردن و نتیجه داد ...
علاقشون رو نشون دادن، به هم فهموندن که دوست دارن همو؛
حالا دیگه نوبت زندگیه! نوبت سرنوشت! نوبت کارما! حالا نوبت اوناست که مانع هارو روبه روی این دو قرار بدن و این دوتا پسر با عشق و علاقه به هم مشکلات رو حل کنن ...اون ها همو پيدا کرده بودن ...
وقتی از طرف لیسا به تهیونگ خیانت شد ...
هیچوقت فکر نمیکرد قراره تو این خیانت، تو این راه، همچین چیزی سر راهش قرار داده بشه ...هیچوقت فکرشو نمیکرد پسری سر راهش قرار بگیره که بشه کل زندگیش، بشه همه وجودش، بشه کسی که شب هارو باهاش تو تخت میگذرونه، بشه معشوقش،عشقش!
تو همون ادمی بودی همیشه برام که چند سال منتظرش بودم،کسی که حاضرم چشم بسته باهاش برم لب پرتگاه و ترسی نداشته باشم چون میدونم مراقبمی.
تو همونی که شاید حرفای قشنگ کم بهم بزنی ولی وقتی که میزنی قلبم از شدت تپش میخواد از سینه ام بزنه بیرون.
اولین باری که دستتو گرفتم فراموش نشدنی ترین احساسی که تو کل عمرم تجربه کردم بهم دست داد.
تو تنها دلیل تپش قلبمی،باعث لبخند رو لبمی :))))END
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مودم مث آهنگای تتلوعه ...خب حالا نکته آموزنده این مینی فیک :)
هر بلایی سر دیگران بیاری همون بلا سر خودت میاد!
هر چیزی که برای دیگران بخوای برای خودت هم اتفاق میوفته!
اسمش کارماس!
یعنی چی؟ یعنی از ماست که بر ماست :))بعله بعله، تروخدا بلند نشید من تشریف میبرم ^^
بعد تموم شدن مدرسه هام یه فیک زیبای نامجین داریمممم :*)
امیدوارم تا اون موقع منو یادتون نره •-•به هرحال پیش به سوی امتحانااتتتت ...
مراقب خودتون باشید، خیلی خیلی دوستون دارمممم
بای بای تا دیدار :)1401/7/14
پایان
YOU ARE READING
میخوامبِبوسَمِت.؛
Fanfictionهیچکس فکر نمیکرد، نتیجه خیانت لیسا به دوست پسرش چی میشه ... لیسا حتی تصور نمیکرد کارما میتونه انقد عجیب باشه! اگه دوست پسرش به فکر انتقام افتاده باشه چی؟ آره خب، لیسا به دوست پسر جدیدش میومد ... ولی نه به اون اندازه ای که اِکسش به دوست پسر جدیدش...