کینه، قدرت، انتقام
دستان خونین و شعله هایی که میسوزند؛
پسربچه ای کوچک با چشم های گریان و صورتِ زخمی روی زمین افتاده بود.
تنها و آواره در خرابه های یک خانه، جایی که دیگر اغوشی برای گرم شدن نداشت... جونگ کوک...
همیشه به پدرخوانده اش جئون هی سون مثل یک بُت نگاه میکرد، کسی که او را از زمستان سرد و خاطرات تلخ کودکی اش نجات داد.
...
اما حال دیگر جونگ کوک یک پسربچه نبود.
خالی از احساسات و ضعف، هی سون هیولایی شکست ناپذیر از او ساخته بود، قلبی به سختی سنگ و سردی یخ. آواره های خانه اکنون از طلا و سنگ های سفید مرمر پوشیده شده بودند.
لباس های اتو کشیده و لیوان هایی پر از ویسکی،
دنیایی متفاوت...
...
روبه روی آتش شومینه سنگی نشسته بود،
پاهایش را روی هم انداخته بود و سیگارش کنج لب های مرده اش نشسته بود...
نماد شیر ها بالای قاب عکس ها میدرخشید.-رئیس... انگار مهمون داریم.
صدای بم و خش داری از سوی دیگر اتاق امد، یکی از دست راست های هی سون که حال زیر دست جونگ کوک کار میکرد.
جونگ کوک: پس بریم بهشون شامپاین تعارف کنیم ...هه.
از روی صندلی چرم رنگ و قهوه ای بزرگ بلند شد،
کتش را بر تن کرد و ماسکش را روی صورتش گذاشت... هفت تیر طلایی رنگش که ارثیه ای از پدرش بود رو برداشت و از اتاق خارج شد ، پله های قرمز رنگ عمارت را پایین آمد.
صدای شلیک اسلحه به گوش میرسید، شیشه های پذیرایی خونی شده بود... عمارت بیشتر به میدان جنگ شبیه بود تا عمارت.در ورودی باز شد و اون اسلحه کشید.
دختری با قد متوسط و لاغر اندام به داخل عمارت پرت شد، موهایش آشفته بود و زانوهاش زخمی شده بود. از حال رفت.جونگ کوک برای لحظه ای کوتاه به او خیره نگاه کرد.
سپس نگاهش را گرفت و به مرد بلند قدی که پشت سر دخترک ایستاده بود نگاه کرد.جونگ کوک: خودشه؟
-بله رئیس.
جونگ کوک: خوبه... جایی بندازش که پلیسا راحت پیداش کنن.جونگکوک: و...پارک مین هو؟
-همونطور که دستور داده بودید در عمارت قدیمی منتظر شمان.
جونگ کوک:خوبه ، بزار منتظر بمونه.لبخندی کنج لبش نشست، لبخندی که تنها عده کمی معنی آن را میدانستند.
آستین های پیراهن سفید آغشته به خونش را بالا زد و پاکت سیگار و فندکش را از جیبش بیرون آورد.
در های شیشه ای را هل داد، نسیم خنکی موهای شلخته اش را به رقص وا میداشت
دقایقی بیش نگذشته بود که صدایی آشنا در گوشش آواز خواند :جین: فکر نمیکنی برای یه کینه قدیمی زیادی کثیف کاری کردی ؟ دلم به حال خدمتکارات میسوزه فکر کنم کل شبو درگیرن.
جونگ کوک نگاهی کوتاه به دوست قدیمیش انداخت و لبخند زد، همان دوستی که سال ها پیش با او به این دنیای کثیف پا گذاشته بود...
دنیای تیر و اسلحه، دنیایی که پر بود از قبر های خالی و مغز های فاسد شده. دنیای مرده ها.
![](https://img.wattpad.com/cover/325524431-288-k93043.jpg)
YOU ARE READING
Who's He?
Fanfictionاونا پدرمو کشتن... تنها کسی که تو این دنیا بهم اهمیت میداد! تنها تکیهگاهم ازم گرفتن... و من قسم خوردم انتقام بگیرم قسم خوردم که به فجیع ترین شکل نفسش رو ببرم و نسلش رو به خاک و خون بکشم... کسی که در خفا عاشقانه میپرستدیدمش... غم از دست دادن پدرم و...