پیرزن بوسهای روی پیشونیش کاشت و بالحن
همیشه مهربونش گفت:عزیزم تو الان دیگه مردی
شدی،در آینده هم قراره مرد بزرگی بشی.
تو مسئولیت بزرگی داری سوهویا.
سوهوناامید گفت:ولی هیچکدوم ازطلسم هایی که
یاد گرفتم رو نمیتونم اجراکنم مادربزرگ.من نیروی
جادویی ندارم که.
لبخندمهربونی به نوهیده سالش زد:تو اونارو برای
خودت یاد نگرفتی سوهویا.دراینده قراره ازشون
استفاده کنی عزیزم.
سوهو:متوجه نمیشم.
دستش رو بلند کرد و انگشتاشو روی گونه پسرک
کشید،طوری بهش نگاه میکرد که انگارمیخواست
چهرش رو حفظ کنه:تو قراره کنار یک جادوگر فوق
العاده قدرتمندباشی،بایدبهش کمک بکنیسوهویا
تو زمان مناسب هم بایدازکتیبه پدربزرگتاستفاده کنی.
پسرکوچولو که چیز زیادی از حرفهای مادربزرگش
متوجه نشده بود،با ابروهای بالارفته پرسید:کتیبه
پدربزرگ؟
مادربزرگش سرتکون داد:درسته عزیزم،چیزی به
تموم شدن زندگی من نمونده و تو از این ببعد باید
به قصر برگردی و پیش خانوادت زندگی کنی.جای
اونکتیبه روبهت نشون میدم،بایدتوذهنتمخفیش
کنی تا زمان استفاده ازش برسه عزیزم.اینطوری
هیچکس نمیتونه متوجه بشه کجا پنهان شده.
سوهو:کی ازش استفاده میکنم؟من که بلد نیستم!
پیرزن لبخند مهربونی زد:طبق چیزی که من دیدم،
هنوز خیلی وقت داری تا ازش استفاده کنی.به
مرور زمان یادمیگیری عزیزم.
دستاشو روی دوشقیقهی سوهو قرارداد وهمزمان
بابستن چشماش مکان اون سنگ یشم رو بهش
نشون داد.
با شنیدن صدای چندتقه به در کلبه،چشماشون رو
باز کردن.
پیرزن دوباره سوهو رو دراغوش گرفت و بوسه ای
روی پیشونیش کاشت:اونا سربازای پدرت هستن،
تاقصر همراهیت میکنن پسرم.فراموش نکن تو
قراره تبدیل به مرد بزرگی بشی ولیعهدمن.
بالحن غمگین وبچگونش دوباره رسید:من دوست
ندارم از اینجا برم،کی دوباره میبینمت مادربزرگ؟
باحس بوسههای خیسی روی گونههاش چشماش
رو باز کرد.
درد شدیدی که تو سرش بوجود اومده بود،دراثر
لمسهای ییفان و بوسه هاش وتاثیری که بعنوان الفاش روی بدنش داشت،داشت کم رنگتر میشد.
دستشو تو موهای سفید ییفانی که حالا داشت
گردنش رو میبوسید فرو کرد:ییفان...
ییفان سربلند کرد:جانم عشق ییفان...تو خواب ناله
میکردی.حالت خوبه؟
با حس رایحه چوب درحال سوختن،دوباره بوسهای
به گونهی جونمیون زد:چیشده عزیزم؟چیناراحتت
کرده جون؟
جونمیون:بازم خواب بچگی سوهو رو دیدم.
ییفان:هنوزم سردرد داری؟
جونمیون سرتکون داد:اون داشت با مادربزرگش
خداحافظی میکرد ییفان....گویا باید به قصر پدرش
برمیگشت و خب...
ییفان مطمئن بود که چنین چیزی نمیتونه باعث
اشفتگی جفتش بشه،سریع پرسید:چیشده جون ؟
جونمیون بغض کرده بو:اون بهش جای کتیبه رو
نشون داد.منم واضح دیدمش.این یعنی...
ییفان:اون دوتا روانی هم جای کتیبه رو فهمیدن.
جونمیون بیطاقت گفت:من نگران سوهو هستم.
ییفان از جاش بلند شد و داروی جونمیون رو اماده
کرد،کمی صبر کرد تا سنگ شفاف تو اب حل بشه.
ییفان:اینو بخور عزیزم.
قطره اشکی از گوشه چشم جونمیون روی گونش
سر خورد:خیلی درد داشت ییفان،اگه اتفاقی برای
سوهو بیفته؟
ییفان:کریس حواسش هست بهشون،نگران نباش
عشق ییفان.
اما جونمیون اصلا نمیتونست اروم باشه.
نگران سوهو بودوحس میکردقراره اتفاق بدی برای
همزادش بیفته.
جونمیون:بریم پیش کریس؟شاید اون بتونه زودتر
به کتیبه برسه؟
ییفان:ولی....
جونمیون بغض کرده بود:اتصالی که به همزادامون
داریم رو توهم حس کردی ییفان،میدونی وقتی
همزادت تو خطر باشه چه حسی پیدامیکنی....پس
باید الانم درکم کنی.نمیتونم اروم باشم....اصلا من
نمیتونم اینجا بمونم وکاری نکنم.
ییفان:باشه عزیزم.تو گریه نکن جون.میریم پیشش.
گوشی رو برداشت و تماسی با منشیش گرفت:
کسی مزاحم استراحتمون نشه وتمام برنامههامون
تاسه ساعت دیگه رو لغوکن.
منتطر جواب زن پشت خط نشد و تماس رو قطع
کرد.
جونمیون:من امادم.
ییفان سرتکون داد و از جاش بلندشد،سنگ یاقوت
رو برداشت وکلماتی که حفظ کرده بود رودرحالیکه
دست جونمیون رو گرفته،ادا کرد.
باظاهرشدن دروازه هفت رنگ و وارد شدنشون به
تونل تاریک چشماشون رو بستن.
قبل از بازشدن چشماشون صدای فریاد کریس رو
شنیدن"اون احمق فعلا باید زندانی بمونه"
..........................................
ووک احترامی به هردو گذاشت.
جونگین لبخند محوی زد:میدونی که تو الان یکی از
مایی،برای اومدن به قلمرو وحتی قصرسرخ نیازی
به اجازه ی کسی نداری.
چانگ ووک لبخندی به جونگین زد،یک ماه گذشته
پیش اونا واقعا بهش خوش گذشته بود،اصلا حال
بدی نداشت و اون حس بد زمان ورودش بعنوان
یک دورگه به قلمرو خوناشام هارو نداشت.
درواقع این حس بد رو فقط تو یکساعت اول بدو
ورودش داشت.دیگه از دورگه بودنش خجالت
نمیکشید یافکر نمیکرد که یک موجود عجیبه.
و حالا حتی بخاطر رفتنش ناراحت هم بود.
رابطه ای که بین ووک وجونگین بوجود اومده یک
رابطه ی خاص بود و روز به روز هم شدیدتر میشد.
جونگین:تنها کسی که بعداز من خون سلطنتی
داره،الان تویی.
چانگ ووک لبخند شیطنت امیزی زد:ممنونم بابا!
جونگین:هی با دومتر قدت بهم نگو بابا....زودتر برو
دیگه.
جلوتر رفت و ووک رو دراغوش گرفت.
چانگ ووک:میدونم دلتون برام تنگ میشه،زود به
زود میام اینجا.
هون تک خندی بهش زد:بچه پررو.
گفت و از اتاق خارج شد.
هانئول منتظرش بود تا اون رو به خونه برگردونه.
......................................
بعداز رفتن ووک هر کدوم باید تو دوجلسه جداگانه
شرکت میکردن.
جلسه ی هون زودترتموم شدو به اتاقمشترکشون
برگشته بود تا با جونگین وقت بگذرونه،میدونست
که جلسش زودتر تموم شده.
اما جونگین دوساعت دیرتر از هون به اتاقش
برگشت،اونقدر کلافه و عصبی بود که قبل از وارد
شدنش به اتاق شروع کرده بود به دراوردن کت
سفیدش وباز کردن دکمه های پیراهنش.
خودش هم درست نمیدونست عصبانیتش بخاطر
سروکله زدن با وزراست یا دلیل دیگه ای داره.....
مثلا تاریکی؟
هون بادیدن اون اخم ها وحالت جونگین،لبخندی
زد:چیشده جونگ؟
جونگین پیراهن انابی رنگش رو از تنش کند و کنار
تخت انداخت.
روی تخت نشست و نگاهشو به هونی که مقابلش
پشت میز نشسته بود،داد:فکر کنم زمانش رسیده
که عمردویست وهشتادساله ی وزیرجانگ رو تموم
کنم هون!مرتیکه ی احمق بهم میگه ارتشمون باید
از زیر سلطه ی شاه خارج بشه.
هون درحالیکه چیزی روی کاغذ مقابلش مینوشت،
گفت:اون همیشه چرت میگه جونگ.
جونگین پاهاشو روی تخت درازکردو بالاتنهبرهنشو
به تاج تخت تکیه داد:فکر کرده من نمیدونم سعی
داره ارتشو ازم بگیره،واقعا فکرمیکنه بااون کارش
میتونه شکستم بده؟مثلا فکر کرده من بدون
سربازا ضعیف میشم؟یا سربازام قراره بهم خیانت
بکنن؟اه مردک احمق...
هون بالاخره نوشتنش روتموم کرد،برگههای جلوش
رو گوشه ی میزمرتب و روی هم قرار داد:خیلی
خوبه که فقط من این حالتت رو میبینم جونگ.
جونگین که داشت بی وقفه و با عصبانیت غر میزد
باشنیدن جملهی هون،چند لحظه بی هیچ حرفی
نگاهش کرد.
جونگ:چی؟
هون همه کاغذها رو سرجاشون گذاشت و باهمون
لبخند کجش به سمت جونگین اومد.
روی تخت رفت و روی بدن جونگین خم شد.
هون:اینکه وقتی اینطور کلافه ای و غرمیزنی چقدر
بامزه میشی.فقط من این روی پادشاهو میبینم و
این خیلی شیرینه.
اخم های جونگین ازهم فاصله گرفتن:چطورمیتونی
با چندتا کلمه عصبانیتمو ازبین ببری هون؟
هون پایینتر رفت و لب هاشو جایی بین دونیپل
جونگین قرارداد.
بوسه ای به اون قسمت زد.لب هاشو بدون اونکه
از پوست جونگین جداکنه،پایین تر برد و تا بالای
نافش رو بوسه زد،مک عمیقی یه پوست قسمتی
ازاطرافش زد.
انگشتاش همزمان پایین تر رفتن و دکمه و زیپ
جونگین رو باهم باز کرد.
باشنیدن صدای پایین کشیده شدن زیپ نقره رنگ
شلوارش ناله ای کرد،دستاشو به شونه های پهن
هون رسوند تا متوقفش کنه.
جونگین میترسید.
آخرین قرص از جعبه ی ساندرا رو پنج ساعت قبل
خورده بود،هرلحظه ممکن بود دوباره عقلش رو از
دست بده و اسیبی به هونش بزنه.
از طرفی هم اصلا دلش نمیخواست حال خوب
عزیزترینش رو خراب کنه و باحرف هاش دوباره اون
رو نگران کنه.
جونگین قصدداشت بدون اونکه هون بفهمه،دوباره
به دیدن جادوگر بره ویا راهی واسه دوباره بدست
آوردن اون قرص ها پیدا کنه.
برخلاف میل قلبیش بافشاری خفیف به شونههای
هون اون روکمی بالاترکشید تا لبهاشو ازپوستش
جدا کنه.
جونگ:هون....صبر....
دستهای هون بیتوجه به جونگین وارد شلوارش
شدن و انگشتای بلندش چنگی به یک طرف
باسنش زدن.
جونگ:من هنوز مطمئن....
هون:تو حالت خوبه جونگ،دارویی که ساندرا بهت
داد تقریبا درمانت کرده و داری کاملا خوب میشی.
منم دلم برات تنگ شده،پس نگران هیچی نباش.
فقط ازش لذت ببر عزیزدلم.
جونگ:اما.....
هون درحالیکه شلوار جونگین رو از پاش خارج میکرد،گفت:هیشش...به چیزی فکرنکن.
اجازه ی پاسخ دادن به خوناشام سلطنتی نداد و
لب های درشتشو به دندون گرفت.
جونگین نفس لرزونی کشید:هون...بخوابیم بهتر....
هون دوباره پوست برهنه باسن جونگین رو چنگ
زد،لباشو به گردن جونگین رسوند و درحالیکه نفس
هاشو روی پوستش ازاد میکرد گفت:از زمانیکه
انجامش دادم مدت زیادی میگذره جونگ...امشب
میخوامت.درضمن هنوز برای خوابیدن زوده!
جونگین مست لمسها وحرکات انگشت های هون
روی پوستش شده بود:ولی اگه من...اه....من....
هون دیگه اجازه ی حرف زدن بهش نداد.
وزنشو روی بدن جونگین انداخت و لب هاشو به
بازی گرفت.
دست هاش روی بدن جونگین میرقصیدن.
لب پایینش رو مک عمیقی زدو چندلحظه ای ازش
جدا شد.
هون:خیلی دوستت دارم جونگ....
لب هاش رو جایی نزدیک لب های جونگین قرارداد
و چند بوسه عمیق و پشت سرهم کاشت.
هون:من به روی خودم نمیارم جونگ....هیچوقت
حرفی نمیزنم....
مکی به پوست بین گردن و کتف جونگین زد و درحالیکه جملش رو ادامه میداد،انگشتاشو روی پوست جونگین از پهلو تا پشتش و جایی نزدیک ورودیش کشید:ولی تو نباید فکر کنی دلم برات تنگ نمیشه.هوم؟پس دیگه مثل چند روزگذشته
ازم فاصله نگیر.
دوباره لب هاشو روی پوست بالاتنه جونگین قرار
داد،مک ها و گازهای ریز و پشت سرهم میزد،
دستاش همزمان روی پایین تنش میچرخیدن،
انگشتای هون رو اطراف ورودیش با فاصله کنترل شده ای و جایی نزدیک به عضوش حس میکرد.
سر انگشتای هون فقط اطراف اون قسمت هارو
لمس میکردن وخیلی خوب میدونست بااینکارش
چه بلایی داره به سر جونگین میاره.
جونگین زیر تن هون مدام کمرش رو قوس میداد.
لمس های بیشتری میخواست ولی انگار هون اون
شب قصد داشت باهاش بازی کنه.
جونگ:داری دیوونم میکنی هونا...
هون چندلحظه سرشو بلند کرد:ولی من عاشق
دیدن این چشمای خمار وشنیدن صدای ناله های
بی طاقتتم جونگین....
جونگ قوس دیگه ای به کمرش داد تا به تن هون
نزدیک تر بشه:ااه....لعنت بهت...
هون زبونشو دورانی بالای عضو جونگین کشید:
چی میخوای جونگ؟
همزمان نیپل ملتهب جونگین رو فشرد.
جونگ:نمیدونم...فقط اهه..لمسم کن..بیشتر...دارم
دیوونه میشم...
بالاخره انگشتشو به ورودی جونگین رسوند.
همزمان عضو درحال انفجارش رو به دهن گرفت.
جونگین غرق لذت بود،اصلا نمیدونست باید روی
انگشتایی که داخلش حرکت میکردن تمرکز کنه ویا
لب های دور عضوش.
همه چیز عالی بودتااینکه ناگهان حس عجیبی پیدا
کرد.
احساس میکرد میل جنسیش چند برابر شده،خب
اون یک خوناشام سلطنتی و تحریک شده بود.
طبیعیه که حین رابطه چنین حسی داشته باشه
اما قسمت ترسناکش این بود که میل عجیبی به
اعمال خشونت داشت و اون بوی شیرین؟
بوی خون هون بخاطر تحریک شدنش حتی شیرین
تر ازقبل بنظر میرسید و این داشت عقل جونگین
رو از سرش میپروند!
باتمام توانش مقاومت کرد،اون نمیخواست شب
هون رو خراب کنه.
میدونست که هون چقدر دلتنگشه و خودش هم به همون اندازه دلش میخواست باهاش باشه.
خیس شدن لب هاش و زیربینیش خبرمیداد که
داره خونریزی میکنه.معمولا وقتی مقاومت میکرد
دچارچنین حالاتی میشد.اون نباید درمقابل تاریکی
مقاومت میکرد وگرنه به این شکل تنبیه میشد.
جونگین باید درست مثل پدرش،مینهو تاریکی رو
میپذیرفت،که دراونصورت قدرتش هم بیشتر میشد،ولی جونگین چطور میتونست تسلیم
تاریکی بشه و به هونش اسیب بزنه؟
و مردمش؟
اون نمیخواست تبدیل به هیولایی مثل مینهوبشه
و عقلش رو از دست بده.
جونگین نمیخواست به یک هیولای دیوونه تبدیل
بشه.
میدونست بیشتر ازاون نمیتونه ادامه بده.
خون زیرچشمش رو حس میکرد.
باصدای لرزون هون رو صدا زد.
جونگین میدونست وقت زیادی نداره و بزودی
هیولای درونش کنترلش رو بدست میگیره.
دوباره هون رو صدا زداما هون سرش رو بلند نکرد
شایدفکر میکردایناهم قسمتی از نالههای جونگینه که فقط باید از شنیدنشون لذت ببره وبه کارش
ادامه بده تا اون صدهای بهشتی رو بیشتر بشنوه.
جونگ:هون...لطفا...
جونگین دیگه هیچ لذتی رو احساس نمیکرد،تنها
حسی که داشت ترس ونگرانی بود.
جونگ:هونا.....
هون انگشتاشو خارج کرد،بالاخره نگاهشو به چهره
جونگین داد و بادیدن خونی که ازبینیش وگوش
هاش سرازیر شده و ملافه زیرش رو رنگین کرده و
خون دور چشم هاش،با نگرانی پرسید:جونگ...
چیشده عزیز دلم؟تو که حالت خوب شده بود....
جونگ:هون...من...من....
هون:بهم بگو جونگین.
قبل از اونکه جونگین جواب بده،ناگهان سراسر
چشم هاش رو سیاهی فرا گرفت و در یک حرکت
هون رو به زیر خودش کشید.
هون وحشت زده و سردرگم،نگاهشو به چهره ی تاریک جونگین داد،اون گفته بود که حالش خوب شده،ولی این حالاتش،این چشم ها و اون مقدار خونریزیش نشون میداد که جونگین بازم هم داره
چیزی رو ازش مخفی میکنه،اما حالا این مهم نبود
مهم این بود که جونگین رو برگردونه و به خودش
بیارتش.
هون:جونگ...میدونم هنوزم اونجاهستی....
جونگین نیشخند ترسناکی زد:منم دلم برات تنگ شده هون.چطوره امشبم زیر من باشی؟
بی اونکه فرصت پاسخ دادن بهش بده،خم شد و
دندوناشو تو گردن هون فرو کرد.
همزمان ناخناشو تو پوست جای جای بدن هون
فروکرد.
هون:جونگین...میتونی جلوشو بگیری....
جونگین ازهون فاصله گرفت،در یک حرکت پیراهن
هون رو توتنش پاره کرد.
فقط نگاه به اون سیاهیمطلق توچشماش وخونی
که لب ها وچانه اش رو رنگین کرده بود،کافی بود
تا بفهمه تاریکی داره پیروزمیشه.
دستش رو بلند کرد اما قبل از اونکه بتونه جونگین
رو لمس کنه،دستش پس زده شد.
جونگین:حق نداری لمسم کنی.
ایندفعه دندوناشو تو لب های هون فرو کرد،اونقدر
کارش رو ادامه داد که بتونه مزه ی شیرین خونش
رو حس کنه.
مقصد بعدی نیش هاش،ترقوه ی هون بود،بعد از
اون نیپلش،جای جای شکم و بالاتنش.
با سرعت و خشونت خاصی کارش رو ادامه میداد
طوری که اون زخمها اصلا فرصت ترمیم شدن پیدا
نکنن.
هون فقط مکیده شدن خونش وپاره شدنپوستش
رو تو تمام نقاط بدنش حس میکرد.
جونگین دو دست هون رو محکم نگه داشته بود.
اخرین مقصد دندونای تیزش کتف سفید و برهنه
هون بود که پوستش برق زیبایی داشت.
بدون اونکه از روی بدنش کنار بره،نگاهشو روی
بدن هون چرخوند.
پوست سفید بالاتنش کاملا به رنگ سرخ دراومده بود،زخم هاش هنوز خونریزی داشتن واطرافشون
کبود و خونمرده شده بود.
لب هاش و اطرافشون کاملا خونی شده بود.
هون بااون مقدارخونی که از دست داده حالاداشت
ضعیف میشد،از طرف دیگه خودش هم اصلا نمیخواست اسیبی به جونگین بزنه.میدونست که جونگین کسی نیست که داره اون کارهارو باهاش میکنه و بیشتر از اونکه نگران خودش باشه،نگران جونگینی بود که میدونست بعداز اونکه به خودش
بیاد ومتوجه بشه چه بلایی به سر هون عزیزش اورده،چه بلایی ممکنه به سر خودش بیاره.
هون:جونگ...عزیزم....
جونگین پوزخند ترسناکی زد:زیبا شدی،این رنگ به
پوستت میاد.
هون دوباره دست بی جون وسنگین شدش روبلند
کرد تا جونگین رو لمس کنه،اما دوباره دستش پس
زده شد وباشدت به تاج تخت برخورد کرد.
بعدازاون صدای ضربهی محکم جونگین که احتمالا
باعث شکستن تاج تختشون شده به گوشش
رسید وخیلی سریع زانوهاش زمین رو لمس کردن.
جونگ:بهت گفتم حق نداری لمسم کنی،اه تو حتی
نباید روی تخت بمونی،جات همینجاست.درست
زیرپام.
با پاش فشاری به کتف زخمی هون وارد کرد و
وادارش کرد مقابلش زانو بزنه.
تمام بدن هون درد داشت،طوری که محکم روی زمین پرت شده بود،مطمئن بود که زانوش اسیب
دیده یا شکسته و حتی فرصت ترمیم نداره،چون همین الان هم داشت با خشونت به زمین فشرده
میشد.
زخم های بدنش همگی خونریزی داشتن و قلبش
درد میکرد.
میدونست که اون واقعا جونگین نیست اما چطور میتونست چنین رفتاری با هون داشته باشه؟
جونگ:چطوره به پادشاهت خدمت کنی هرزه؟
بعدش میتونم سوراختو پر کنم.
اشک های هون گونه هاش رو خیس کردن.
هون:جونگ....
جونگین بی توجه بهش بدنش رو جلوتر کشید و
با عضوش چند ضربه به لب های هون زد.
جونگ:صدات خیلی رومخمه هرزه،فقط کاری که
خوب بلدی رو انجام بده.
شروع کرد به ضربه زدن تو دهن هون.
درد زانوهاش داشت بیهوشش میکرد،حالا مطمئن بودکه استخون زانوش شکسته.
بیجون و ضعیف شده بود.
احساس کرد بدنش مثل یه عروسک توسط دست
های قوی جونگین به بالا کشیده شد و بعد از اون
فرورفتن نیش های بلندش رو توگردنش حس کرد.
حتی توان حرف زدن نداشت.
بدنش کاملا بی حس و سنگین شده بود.
جونگین بعدازچند لحظه ازش جدا شد.
دوباره باخشونت بدن هون رو به طرف مبل تک
نفره سلطنتی پرت کرد،اهمیتی به فرو رفتن دسته تیز طلایی رنگش که فرم خاصی هم داشت به
پهلوی هون نداد،چنگی به یک طرف باسنش زد و
بعدبی هیچ امادگی ای عضوش رو وارد سوراخش
کرد.
جونگ:چون باگریه کردنت عصبیم کردی،حق نداری
بیای تو تخت....پس همینجا بفاک میری هرزه...اه
صدات رو ببر.
چشمای هون درحال بستهشدن بودنواگر جونگین
بدنش رو بایک دست نگه نداشته بود،روی زمین میفتاد.
هون یک خوناشام قدرتمند بود.
دومین فرد سرزمینشون بود،ولی همه ی خوناشام ها از جمله خودش هیچ مقاومتی دربرابر یک خوناشام سلطنتی ندارن و خب قدرتی که جونگین دراین لحظه داشت هرموجود قدرتمندی رو میتونست نابود کنه.
به سختی تونست تکونی به گردنش بده تاچهره ی
جونگین رو ببینه.
چشماش زیر موهای هم رنگ شبش پنهان شده
بودن شقیقه ها وپیشونیش عرق کرده و موهاش
به پیشونیش چسبیده بود.
خون خودش اطراف لب ها و حتی روی گردن جونگین دیده میشد،سعی داشت تو اون سیاهی مطلق چشماش،اثری از اون هاله ی خاص و زیبای قرمز رنگ پیدا کنه.هنوز تو اون نگاه ترسناک دنبال اثری از جونگینش میگشت.
باحس مایعی که داخلش رو پرکرد،متوجه کامشدن جونگین شد،هرچند که الان یک موجود تاریک بود و نه جونگین.
عضوش رو خارج کرد و بدن هون رو رها کرد.
خودش روی مبل نشست و به هونی که روی زمین و کنار مبل افتاده بود نگاه کرد.
علاوه بر زخم های عمیق قبلش،پهلوش هم زخم
بدی داشت.
خون سرازیرشده روی پاهاش و روی فرش زیرش،
نشون از پارگی شدیدش میداد.
هردوزانوش کبود شده بودن و چشماش نیمه باز
بود.
جونگ:خیلی ضعیفی....حتی نمیتونم دوباره ازت استفاده کنم.
تنها چیزی که داری خون شیرینته.
گردنش رو کج کرد و ادامه داد:میخوای بکشمت؟
بیا این کارو بکنیم....اگه تا ده دقیقه ی دیگه زخم
هات شروع به بهبودی نکردن،میکشمت.هوم؟
چطوره؟ هرزه های ضعیف...یکبار مصرف....باید
بمیرن دیگه؟
هون:جونگ....جونگین...
جونگ:فقط بگو اره یانه.
هون لب های خشک شدش رو دوباره تکون داد:
جونگ...این کارو...باخودت نکن.این...این...تو نی...
نیستی....
جونگ:اه داری حوصلمو سرمیبری.بهتره همین الان تمومش کنیم هوم؟
از جاش بلند شد و به طرف هون رفت.
روی زمین کنارش زانو زد،دستشو زیر بدنش قرار
داد.
هون:جونگ...ین...
جونگ:اه از صدات خوشم نمیاد...و داری بااین صدای زشتت اینقدر صدام میکنی که از این اسم بدم بیاد.
کمی بلندش کرد تا به گردنش دسترسی داشته باشه و دندوناشو تو یکی از جاهای زخمای قبلی
فرو کرد.
هون:جونگ...میدونی چقدر دوستت دارم عزیزم...
میدونم اینکارو دوست نداری انجام بدی...
جونگین اهمیتی به صدای ضعیف کنار گوشش
نداد.
باچشمای بسته غرق لذتی بودکه اون خون شیرین بهش میداد.
باشنیدن ناله ی ضعیف هون ناگهان به خودش
اومد.
سیاهی چشماش بالاخره ناپدید شد و خیلی سریع
و با وحشت از بدن هون فاصله گرفت.روی زمین
عقب رفت و نگاه ترسیدش رو روی صورت هون
فیکس کرد.
این بدن غرق خون و بی جون متعلق به هون بود؟
هون زیباش؟
هون با دیدن چشمای نگران و خاص قرمزرنگ
جونگین لبخند ضعیفی بهش زد و چشماش بسته شدن.
اما جونگین همونجا خشک شده بهش نگاه میکرد
تصاویر دردناکی داشت تو ذهنش نقش میبست.
خاطراتی که سعی داشت فراموششون کنه.
تصویر بدن غرق خون ملکه جسی.
چرا اخرین لبخند هون به لبخند مهربون مادرش شباهت داشت؟
زخمهای بدن هون اونقدر زیادبودن که بهبودیشون
زمان زیادی لازم داشت.جونگین اصلا نمیدونست چه مقدار از خون هون رو خورده،پس مطمئن نیود که هون چقدر وقت داره و بدنش میتونه بهبود پیدا
کنه یانه.
بدنشو روی زمین به طرف بدن زخمی هون کشید
و نگاه بهت زده و وحشت زدش رو روی بدنش
چرخوند.
جونگ:هون....هونم عزیززدلم...من....من چکار کردم هون؟
من چه غلطی کردم؟
از شدت ترس نمیدونست چکار کنه و فقط نگاه وحشتزدش روی بدن هون میچرخید.
باید بااستفاده از زهر خودش اون رو درمان میکرد.
دندوناشو تو مچ خودش فرو کرد و بعداون رو روی
لبهاینیمه باز هون قرار داد تا چند قطره ازخونش
رو وارد بدنش کنه.
وقتی مطمئن شد که خونش وارد بدن هون شده،
اون رو طوری که بدنش راحت باشه روی تخت قرار داد.
نیش هاش روتو گردنش و چندقسمت دیگه بدنش که محل عبور شریان های اصلی بودن قرار داد و
زهر خودش رو وارد خون هون کرد.
پارچه ی پاره شده پیراهنش رو برداشت،به طرف سرویس رفت و سریع خیسش کرد.
اشک هاش مدام روی گونه هاش سرازیر میشدن
و هرچقدر اونارو کنار میزد،اشک های جدیدی جایگزینشون میشدن.
جونگ:من چه غلطی کردم ؟
تمام زخم های بدن هون و خون روی پوستش رو
تمیز کرد.
اطرافش رو مرتب کرد.
چند بالشتک پشت بدنش قرار داد.
وقتی از تمیز شدن کاملش مطمئن شد،پیراهن سفید و شلوار راحتی کرم رنگی برداشت.
روی کتف و گردن هون رو بوسه زد.
زخم هاش داشتن بهبود پیدا میکردن و کم رنگ و کم رنگ تر میشدن.
پیراهن رو به تنش کرد،دکمه هاش رو با وسواس
خاصی بست و بعداز اون شلوارش رو به پاش کرد.
چند بوسه روی زانوهاش زد.
جونگ:من...من نمیدونستم دارم چکار میکنم هون
چه بلایی سرت اوردم عزیز دلم؟
چرا جلومونگرفتی؟
شلوارش رو بالا کشید.
لباساش رو تو تنش مرتب کرد،حتی موهای بهم ریختش رو هم مرتب شونه زد.
انگار داشت با کارش معذرت خواهی میکرد.
شایدهم داشت خداحافظی میکرد؟
جای تمام زخم های روی تن هون رو بوسه زد.
میدونست هون اسیب زیادی دیده و بیدارشدنش
چند ساعتی طول میکشه.
کنارش نشست و انگشتاشو نوازش وار روی
موهاش کشید.
جونگ:هیچوقت منو نبخش هون....نمیتونم....به
تنهایی نمیتونم خودم کنترلش کنم...من نمیتونم خودمو ببخشم...اتفاقی که ازش میترسیدم افتاد
هون.
خم شد و بااحتیاط بوسه ای روی گونه ی کبودش
زد:ازت دور میشم هون،دیگه برنمیگردم به این اتاق.تاوقتی حالم خوب نشده هیچوقت سرراهت
قرار نمگیرم عزیزدلم.ای کاش میتونستم از این عمارت برم که اصلا منو نبینی.
بوسه سبکی به لب های هون زد و از جاش بلند
شد.
به طرف میز کارشون رفت و چیزی روی یکی از
کاغذها نوشت.
اون رو روی تخت کنار هون قرار داد و از اتاق خارج شد.
................................................
با حس حضور کسی سرش رو بلند کرد.
نگاهش رو اطرافش وتو کوهستان چرخوند اماهیچ
کس رو ندید.اخمی کرد و دوباره نگاهش رو به دریا
داد.
با پیچیدن صدای زن جادوگر تو کوهستان اخمش
غلیظ تر شد.
ساندرا:هیچ وقت فکر نمیکردم تنها خوناشام سلطنتی و پادشاه خوناشام رو تو چنین حالتی با
با لباسهای ساده و پراز خاک ولکه های خون،اونم
تنها تو این کوهستان ببینم!
جونگین بیاونکه نگاهش روازدریای مقابلش بگیره
جوابش رو داد:حالا که دیدی!
ساندرا پیراهن بلند و کرم رنگش رو جمع کرد وکنار
جونگین نشست.
دریک حرکت انگشتاش،موهایبلندش بالایسرش
جمع شدن تا روی شن های ساحل قرار نگیرن.
ساندرا:چیشده جونگینا؟
جونگ:من...من بهش اسیب زدم...
ساندرا:حدس میزنم بیشتر از مقدارلازم از اون دارو استفاده کردی.بهت گفته بودم اگه بیش ازحد ازش استفاده کنی،بااینکه خیلی اروم میشی و نتیجه
خوبی میگیری اما بعد ازتموم شدنش غیرقابل
کنترل میشی.
جونگین نگاهشو به زن کنارش داد:بازم باید از اون
دارو استفاده کنم.
ساندرا:مقدار بیشتری نمیتونم بهت بدم پادشاه خوناشام،چون با این کارت تاریکی هم به حدی قدرتمند میشه که بعدها با جادوی جادوگر اعظم هم نمیشه جلوش رو گرفت.این دارو درسته مهارش میکنه اما باعث میشه قوی تر هم بشه و
به محض اونکه بتونه خودش رو نشون بده.
جونگین با بغض گفت:من ......من یه هیولام...مثل
....مثل اون....یادته مینهو بامادرم چکار کرد؟
من تبدیل به یه هیولا شدم ساندرا... داشتم هون رو میکشتم...من حتی صداش رو نمیشنیدم....
اهمیتی به حرفاش ندادم....ولی میدونی اون چی گفت؟
قبل از اونکه چشماشو ببنده هون...گفت دوستم
داره...من داشتم ازدستش میدادم....حتی نمیدونم
اون...
باوحشت سرش روبلندکرد:شایدم از دستش دادم؟
اون بیدار میشه....اره؟
ساندرادست جونگین روفشرد وتلاش کرد با نیروی
خودش ارومش کنه.
جونگین:من احمق...من بهش گفتم.....از صدای قشنگش متنفرم...
خوناشام کنارش کاملا فروریخته بنظر میرسید.
ساندرا:هی....اروم باش.اون خیلی زودبیدار میشه.
چندلحظه ای ساکت موند و دوباره گفت:همزاد ییفان یول وهیون رو پیدا کرده.
جونگین چند پلک زد تا اشک های تو چشماش رو کناربزنه:واقعا؟
ساندرا سرتکون داد:درسته ولی اون...اه اون دوتا
حافظشون پاک شده.
جونگین چند لحظه ساکت موند.
ساندرا:یکم برگردوندنشون طول میکشه.
جونگ:من باید از اینجا برم.همین الانم حس میکنم
به خون هون نیازدارم.نمیتونم تواون عمارت بمونم.
ساندرا:نمیشه.تو نمیتونی قلمروت رو ترک کنی جونگین یادت رفته کی هستی؟
جونگین سرتکون داد:فقط هونه که مهمه ساندرا
نمیتونم بازم بهش اسیب بزنم.
ساندرا:میتونم یه کاری بکنم عطشت نسبت به هون کمتر بشه،ولی دراونصورت نسبت به بقیه
نمیتونی خودت رو کنترل کنی.
جونگ:مهم نیست.هیچکس مهم تر از هون نیست
واسم.
ساندرا:هون ازم خواسته بود چنین کاری انجام ندم
اون دوست نداره تو به کسی اسیب بزنی.
جونگ:ساندرا لطفا...تو نمیدونی چی دارم میکشم
همش صدای مینهو،چهره مادرم و صدای التماس
هون تو ذهنم تکرار میشه.مغزم داره منفجر میشه
دیگه.
ساندرا:باشه،انجامش میدم.میدونی که ممکنهمثل
مینهو دیوونه بشی و به هیچ کدوم از افراد هرسه
قلمرو رحم نکنی.حتی ممکنه باعث شروع یه جنگ
بشی.
جونگین سرتکون داد:تاوقتی هون اسیب نبینه،
مهم نیست.
ساندرااهی کشید و از جاش بلند شد.
پشت جونگین قرار گرفت و دودستشو روی سرش
قرار داد تا اون طلسم رو اجرا کنه.
بعدازتموم شدن اون کلمات،دوباره کنارشنشست.
جونگ:تموم شد؟
ساندرا:اره...ولی فقط عطشت نسبت به خون هون روکم میکنه،قرارنیست کاملا اون رو از بین ببره.باید
ازش فاصله بگیری.
جونگین سرش رو تکون داد.
ساندرا:حالا باید به حرفام گوش بدی.
جونگین منتظر نگاهش کرد.
ساندرا:متوجه شدم که ووشین پشت گم شدن
یول و هیون بوده.
جونگین:رییس مجمع؟
ساندرا:درسته.اگه یادت باشه همیشه دلش میخواست جادوگر اعظم باشه یا حداقل یکی از زیر دستای خودش همسرجادوگر اعظم بشه.
جونگ:اون پیرخرفت چکار کرده؟
ساندرا:متوجه شدم که جادوی سیاه انجام داده.با کمک کسی خارج ازدروازه که احتمال میدم همون
کسی باشه که همزادهای شمارو گرفته.
جونگین:یعنی چه؟
ساندرا:میدونی که هیون دنبال مادرش میگشت؟
جونگین سرتکون داد.
ساندرا:اتفاقی متوجه شدم کسی که مادرهیون رو
کشته ووشین بوده،بعدش با کمک اون نیروی خارجی و جادوی سیاه تونسته جادوگراعظم و همسرش رو از اینجا بندازه بیرون.
جونگ:پس بخاطر همون سعی داره الان همه چیز
رو کنترل کنه و جادوگراعظم جدید بشه.
ساندرا دستش رو تکون داد و برگه ی لوله شدهای تو دستش ظاهر شد.
اون رو به جونگین داد.
ساندرا:همه چیز اینجاست.
جونگین روبان روی کاغذ رو باز کرد و بادیدن
صفحه ی سفیدش گفت:این تو که چیزی ننوشته!
با چشمکی که ساندرا بهش زد،اخمش غلیظ ترشد
و گفت:جادوگرای کثیف وحقه های بی پایانشون!
ساندرا:اینو برسون به همزاد ییفان.خودش میفهمه
باید چکار کنه.
من و خواهرم قدرتمون رو از دروازه ها میگیریم و
حالا با ضعیف شدنشون ماهم داریم ضعیفتر
میشیم.
من نمیتونم بیشتر از این بهتون کمکی بکنم.
YOU ARE READING
The3sovereignty
Werewolf#سه فرمانروایی کاپل:کریسهو،سکای/کایهون،چانبک ژانر:امگاورس،خوناشامی،ماورایی،تخیلی،رمنس،اسمات قشنگا،این فیک با دوتا فیک دیگه ارتباط داره. #jemini_power3 #WeCannotRemember و داستاناشون بهم ربط دارن،پس حتما درطول اپ و همزمان باهم هرسه فیک رو بخونین ک...