پارت سیزدهم

75 23 16
                                    

پشت در اون امارت متروکه ایستاده بود.
اخرین‌باری که اونجا بودمربوط میشدبه صدهاسال
قبل.
خاطرات خوبی از اون مکان نداشت.به همین دلیل
درطول سال های گذشته حتی از جلوی در اون
امارت هم رد نشده بود.
یاداوری اون خاطرات رو اصلا دوست نداشت،هنوز
هم گاهی کابوس اونروزها رو میدید و جونگین به
سختی میتونست بعدازدیدن اون‌کابوس‌هاآرومش
کنه.
ولی حالا مجبور بود وارد بشه و احتمالا باز هم قرار
بود صحنه های جدیدی به خاطرات بدش از اون مکان افزوده بشه.
در رو باز کرد و باقدم‌های اروم وارد سالن شد.
همین الان هم ذهنش پر از صداهایی شده بود که
ازشون وحشت داشت.
صدای فریادهای ملکه جسی،جونگین جوان،و برادر
کوچک‌ترش...
صحنه‌ی کشته شدن مادروبرادرش،عذاب‌هاوتحقیر
ملکه جسیکا توسط مینهو...
عذابی که خانوادش به خاطر دورگه بودن خودش و
بعضی از افراد خاندانشون تحمل کردن....
إحساس میکردصداهای توذهنش دارن بلندوبلندتر
میشن ودیوارهای‌امارت دارن بهش نزدیکترمیشن.
از سالن عبور کرد و به تالار رسید.
فقط ورودبه اون تالار ودیدن چهره‌ی جونگین کافی
بود تا تمام صداهای ذهنش خاموش بشن.
درواقع دیدن اون صحنه باعث شده بود ذهنش
کاملا خالی بشه.
معمولا درحالت عادی هم بادیدن چهره‌ی جونگین
و سرخی‌خاص چشماش ذهنش خالی میشد و
آرامش تمام وجودش رو فرامیگرفت.ولی الان....
هون الان ترسیده بود.
اونقدرصحنه‌ی روبروش شوکه‌ کننده بودکه ذهنش
قدرت تحلیل اونچه دیده بود رو پیدا نمیکرد.
هون حتی شک داشت که اون واقعاجونگین باشه.
اون چهره ی عجیب و ترسناک؟
قرنیه و صلبیه چشم چپش کاملا قرمز شده بود و
چشم راستش اون درخشش خاص و همیشگیش
رو نداشت.
انگار که روی اون رنگ خاص و اتشین که هون
عاشق نگاه کردن بهش بود،یک لایه‌ی مشکی‌رنگ
و کدر نشسته بود.
صورت،گردن و بالاتنه برهنش پر از لکه‌های خونی
بود که مطمئنا هیچکدوم متعلق به خودش نبودن.
برهنه وبا چندخوناشام غریبه و جوون که هیچکدوم
هم درکی از کار خودشون نداشتن،احاطه شده بود
و درحالیکه داشت عضوش رو تو بدن دختر زیرش
حرکت میداد،همزمان نیش‌هاش رو تو گردن یکی از پسرها فرو کرده و درحالیکه چشماش رو بسته
داشت تمام خونش رو میمکید.
فقط چندثانیه کافی بود تا بدن بی‌جون اون پسر
روی زمین بیفته.
جونگین با لذت آشکاری به بدن بیجون اون پسرک
جوون نگاه میکرد،درخشش تاریکی تو چشماش به
وضوح دیده میشد:هممم...اینم ضعیف بود که!
هیچدومتون بیشتر از پنج‌دقیقه دووم نمیارین!
دختر دوم با لبخند عشوه‌گرانه‌ای جلوتر رفت وباخم
کردن سرش،گردنش رو مقابل دندون ها و لب‌های
سرخ ازخون جونگین قرار داد.
جونگین نیشخندی زد و دندوناشو ایندفعه توگردن
دخترک فرو برد.
هون پاهای بی‌حس شدش روبه‌سختی حرکت داد.
هم ناراحت بود و هم عصبی.
درحدی عصبی بود که میتونست همین الان اون
امارت وتمام کسایی که داخلش حضور دارن رو به
اتیش بکشه.
مطمئنا شخص مقابلش جونگین خودش نبود.
شاید توهم زده بود ولی اون میتونست مینهو رو
تو اون چهره تاریک ببینه.
چشماش رو بهم فشرد.
باید خودش رو جمع میکرد.
باید به خودش میومد تا بتونه افتضاح به بار اومده
مقابلش رو جمع کنه.
چندقدم دیگه هم جلوتر رفت.
فقط یک حرکت دستش کافی بود تا همه اون
خوناشام‌های جوون با گردن‌های شکسته وبیهوش
روی زمین و کنار تخت جونگین بیفتن.
جونگین بدن دختریکه توبغلش داشت رو مثل یک
عروسک بی‌ارزش روی زمین پرت کرد.
نگاهش رو به شخصی که مزاحم حال خوبش شده
بود،داد.
بادیدن هون پوزخندی زد:پس هرزه‌ی اصلی بالاخره
پیداش شد.
هون به سختی نالید:خفه شو جونگین...
اگه جونگین یک خوناشام نبود،احتمالا نمیتونست
صدای هون رو بشنوه.
پوزخندجونگین عمیق تر شد:من جونگین نیستم...
از جاش بلند شد و به طرف هون اومد.
جونگین:اون جونگینی که میشناسی،نیستم...
شال تیره رنگی که روی شونه هاش قرارداده بود،با بلند شدنش روی زمین افتاد.جونگین هم برهنه و
بدون اونکه تلاشی برای پوشوندن بدن ورزیدش یا
حداقل برداشتن اون شال بکنه،به طرف هون قدم
برداشت.
درست مقابلش ایستاد:مزاحم کارم شدی....
دستش روبالاتر اوردوانگشتاش رو روی گردن هون
کشید.
یقه ی لباس تیره ی هون کمی باز بود و گردن و
قسمت‌کوچکی ازسینه پهن وسفیدش روبه‌نمایش
گذاشته بود.
انگشتای جونگین از گردن تا سینش در رفت و امد
بودن:مسئولیتش رو قبول میکنی؟
رد خون موجود روی انگشتای جونگین،روی پوست هون هم ردهای سرخ رنگ بجا میزاشت.
هون هنوز با ناباوری وترس به چهره تاریک جونگین
نگاه میکرد.نمیتونست بپذیره که شخص روبروش
با اون نگاه جدید و مبهم که نمیتونه چیزی ازش
تشخیص بده،جونگینه.
هون براحتی نگاه جونگین رو میفهمید،چشمای
جونگین باهاش حرف میزدن،عاشق اون درخشش
اتیشین درونشون بود.تنها فردی که چشماش اون
رنگ قرمز خاص رو داشتن تو کل سه قلمرو فقط
جونگین بود.
ولی الان نگاه مقابلش....
هون هیچ حسی از اون نگاه و چهره دریافت نمی‌کرد و همین باعث وحشتش میشد.
جونگین از اون حالت هون استفاده کرد و نزدیک تر
شد،در یک حرکت پیراهن توتنش رو کشید و دکمه
هاش هرکدوم به سمتی افتادن.
جلوتر رفت و گردن هون رو بین انگشتاش گرفت:
هوووم،هرزه های اروم رو دوست دارم هونا...
هون زمانی به خودش اومد که سوزش گردنش و فرو رفتن نیش‌های جونگین توپوستش رواحساس
کرد.
انگار که تو یک خلسه فرو رفته بود.
اندام هاش بی حس و کرخت شده بودن و توانایی
انجام هیچ کاری نداشت.خروج خون از رگ هاش
رو احساس میکرد.
هون:جونگ...
جونگین توجهی بهش نکرد،دست ازادش رو بالاتر
برد و چنگ محکمی به شونه ی هون زد.
همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که هون
حتی فراموش کرد برای چی اومده اونجا وچرا بعد
جادوییش رو فعال کرده.
میدونست بخاطر تاثیر تاریکیه که بدنش اونطوربی
حس شده.
میدونست که میتونه با قدرتش جلوش رو بگیره و حتی به جونگین اسیب بزنه،ولی هون نمیخواست و نمیتونست به عزیزترینش اسیبی وارد کنه.
درواقع تنها کسی که داشت و تنها خانواده‌ای که
واسش مونده،جونگین بود.
اونقدرغرق‌افکارش بودکه حتی متوجه‌نشدجونگین
داره از حدش فراتر میره و اون مقدار خون ازدست
رفته میتونه واسش کشنده باشه.
بالاخره جونگین نیشهاش رو از گردنش خارج کرد، زبونشوروی ردخون‌روی‌پوست‌هون کشید:حواست
اینجا باشه هونی!
نگاه سردرگمش رو از دیوار تیره رنگ گرفت و به چشمای جونگین داد:تمومش کن جونگین.
جونگین انگشتاشو روی گونه ی هون کشید:هیچ
کس حق نداره بهم بگه چکار کنم،من بالاترین مقام
قلمرو رو دارم...پادشاهت...
هون بیشتر از اون نمیتونست این وضع رو تحمل
کنه.
اون نیومده بود اینجا که خودش رو به کشتن بده و
جونگین رو به تاریکی ببخشه.
دو دستش روبالا اوردو روی شقیقه های جونگین
قرار داد.مرد روبروش اصلا انتظار نداشت که هون
جادوش رو بکار ببره یااصلا جادوش رو فعال کرده
باشه.پس هیچ مقاومتی از خودش نشون نداد.
هون:جونگ منو ببخش....
هنوز جونگین متوجه حرفش نشده بود که درد
شدیدی تو سرش پیچید.
اونقدر زیاد بود که احساس میکرد مغزش درحال ترکیدنه.
صدای فریادش بلند شد.
هون حالا رهاش کرده بود،ولی دردش هرلحظه
شدیدتر میشد.
جونگین روی دوزانوش روی‌زمین افتاد و درحالیکه
با دودستش سرش رو میفشردشروع کرد به ناسزا
گفتن:تمومش کن دورگه ی عوضی....
هون روی‌تخت ومقابل جونگین نشست:بایدباهات
چکار کنم جونگ؟
جونگین:بالاخره انجامش دادی؟میدونستم‌نمیتونی
بدون جادوت تحمل کنی...همه ی شمادورگه ها همینطورید...
هون چیزی نگفت.
میدونست اونا حرفای جونگینش نیستن.
جونگین از درد به خودش میپیچید و فقط ناسزا
میگفت وتهدید میکرد.
جونگین:توهیچ وقت به اینجا تعلق نداشتی...باید
همراه بقیه خانوادت کشته می‌شدی...همراه بااون
برادرکوچولوت ومادر هرزت...همتون...ااه...کار پدرم
رو باید تموم کنم...خودم میکشمت....
با وجود دردی که داشت،سریع خودش رو به هون رسوند و روی تخت پرتش کرد.اون هنوزم پادشاه
خوناشام بود و قدرت اول قلمرو.
دو دست هون رو با دستاش نگه داشت.
هون:جونگین.....
جونگین از شدت درد و عصبانیت فریاد بلندی تو
صورت هون کشید:خفه شو...خفه شو هرزه...فقط
کاری که بلدی رو درست انجام بده و به اربابت
خدمت کن....
هون تقلامیکرد که بتونه بدنش رواز زیر تن جونگین
خارج کنه،ولی جونگین هنوزم قوی تر بود.
دندوناشو تو سینه ی هون فرو کرد.
با دستش فشار محکمی به شونه ی هون واردکرد،
طوریکه هون صدای شکستن استخون کتفش رو
به وضوح شنید.
جونگین:دورگه ی....
ایندفعه هون فریادبلندی کشید:اروم بگیر جونگین.
دریک حرکت جونگین رو به تاج تخت کوبوند.
صدای شکستن شیشه هایی که تاج رو تزیین
کرده بودن و پخش شدنشون روی زمین تو اتاق پیچید.ولی هیچکدوم الان اهمیتی نداشت.
با استفاده از قدرتش کاری کرده بود که جونگین بیحرکت سرجاش بمونه ونتونه حتی یک انگشتش
رو تکون بده.
هون:فقط خفه شو جونگین...
جونگین بازهم پوزخندی زد:تو نمیتونی هیچکاری
بکنی هون....نمیتونی کوچکترین آسیبی بهم بزنی.
تو عاشق اون جونگین احمقی...
تلاش داشت بامنحرف‌کردن ذهن هون و پرت‌کردن
حواسش خودش رو آزاد کنه.
خوناشام ها از دورگه ها میترسیدن ولی هیچوقت این رو نشون نمیدادن.دلیلش هم واضح بود.
دورگه ها خصوصا دورگه های اصیل از اونا قوی تر بودن ومیتونستن براحتی چنین‌بلایی روبه‌سرشون
بیارن،اونا درواقع میترسیدن که سلطنتشون بخطر
بیفته؛بخاطر همین هم وجود دورگه ها رو ممنوع
کرده و اکثرشون رو میکشتن.
جونگین:من چندبار تورو کشتم،بهت تجاوز کردم....
الانم می‌خوام همین کارو کنم!تو ضعیفی هون.فکر
میکنی میتونی اون شخصیت احمق رو پیدا کنی؟
نمیتونی.....
هون:گفتم خفه شو جونگین...
دوباره بدن جونگین رو به تاج تخت کوبوند.
سطح تیز شیشه های شکسته شده وارد پوست
برهنش میشدن.بااینکه زخم‌هاش به‌سرعت ترمیم
پیدامیکردن ولی خونریزیشون باعث شده بود تمام
تنش به رنگ خون دربیاد.
صدای خنده ی جونگین تو اتاق پیچید:تنها کاری که ازدستت برمیاد همینه هون؟
خودش رو به تخت و مقابل جونگین رسوند.
چند مشت محکم به صورت و کنار لبش زد.
از شدت‌عصبانیت حتی متوجه نبودشخص زیرش
جونگینه و داره صورتش رو له میکنه.
هون:خفه شو...خفه شو...
دوباره صدای خنده‌ی خسته جونگین تواتاق پیچید:
تو ضعیفی هون.
صورت جونگین تماماقرمز شده بود،ولی زخم‌هاش
ترمیم شده بودن.
هون از شدت عصبانیت نفس نفس میزد.
خسته شده بود،ذهنش دیگه کشش بحث با این
جونگین رو نداشت.اصلا عادت نداشت که جونگین
اینطور باشه.
از حواس پرتی هون استفاده کرد،سریع اون رو کنار
زد و به طرف دیوار پشت سرش پرتش کرد.
برخورد بدن هون با دیوار و به دنبالش افتادن یکی از تابلوها به زمین صدای بدی ایجاد کرد.
تمام اتاق نابودشده بود،مبل‌ها،تخت،پرده‌ها همگی
نابود شده بودن.
دریک حرکت خودش رو به هون رسوند وضربه ای
به پاش زد.
شونه‌های هون روگرفت و اونو به دیوارپشت‌سرش
فشرد:گفتم که هیچ کاری نمیتونی بکنی.....فقط
داری کاری میکنی که مرگت دردناک تر بشه.
هون لگدی به پاش زد که باعث شد جونگین دوباره روی زمین بیفته.
سریع روش خیمه زد و بااستفاده از نیروی‌جادوش
تمام حواس حرکتیش رو از کار انداخت.
نیش های بلندشو تو گردن جونگین فرو کرد.
جونگین:خون یک خوناشام سلطنتی برای بقیه
خوناشام‌هامثل یک سم عمل میکنه وخیلی سریع
اونارو میکشه،ولی تنها کسی که می‌تونه بعد از
خوردن این سم زنده بمونه تویی هون.
هون توجهی بهش نکرد.
جونگین:مثلا داری قدرتت رو به رخم میکشی؟
انگشتاشو وارد قفسه‌سینه‌ی جونگین کردو قلبش
رو فشرد.
باوجود درد زیادی که داشت،همچنان خنده بلندی
کرد:تو ضعیفی.....
هون:خفه شو جونگین....
دریک حرکت جونگین روبرگردوندو بی‌هیچ امادگی
سه انگشت خونیش رو وارد بدنش کرد.
جونگین:خشن شدی....
بادیدن باریکه خونی که ازکناره‌های ورودی جونگین
سرازیر شده بود متوجه درد شدیدش شد،ولی اون
همچنان داشت مقاومت میکرد وتلاش داشت با
حرف هاش هون رو عصبانی‌تر کنه.
فریاد بلندی کشید.
انگشتاش رو خارج کرد،نفس عمیقی کشید.
اون که قرارنبود چنین کار وحشتناکی با جونگینش
بکنه.
قبل از اونکه جونگین بتونه حرفی بزنه و دوباره
عصبیش کنه،دریک حرکت گردنش رو شکوند تا
چند ساعتی اروم بشه و بتونه فکر کنه.
کنار بدن بیهوشش نشست و خون روی صورتش رو بادستاش پاک‌کرد،هرچند که هیچ اثری نداشت،
چون سرتاپای جونگین پراز خون شده بود.
چندلحظه‌ای بهش خیره موند.
باید اول ذهنش اروم میشد تا بتونه فکر کنه.
از جاش بلند شد و پارچه و سطل ابی اورد تا بدن
جونگین رو تمیز کنه.
اونقدر خسته بود که نمیتونست بدن جونگین رو تا حموم اتاق ببره.
پارچه رو خیس کرد و روی صورت جونگین کشید تا کاملا تمیز بشه.
همونطورکه ردخون رواز روی صورتش پاک میکرد،
نگاهش رو به چشمای بسته جونگین داد:جونگ...
شنیدم خدمه و بقیه میگفتن من این مدت خیلی
بداخلاق شدم؛اونا نمیدونن من وقتی ازت خبر
ندارم مضطرب میشم،عصبی میشم،بداخلاق‌ترین
میشم تا بالاخره تو بیای....اونا نمیدونن من چقدر معتادت شدم جونگینا.
دوباره پارچه رو تو اب فرو کرد و بعد روی گردن و
سپس شونه ها و بدنش کشید.
انگشتاشوتوموهای تیره‌رنگ وبهم‌ریخته‌ی جونگین
فرو کرد و باانگشتاش مرتبشون کرد.
بعدازتمیز شدن بدنش،به طرف اتاقک لباس گوشه
اتاق رفت و پیراهن و شلوار مشکی رنگی برداشت
تا به تنش کنه.
بوسه ای روی پیشونیش کاشت:دلم برات تنگ شده جونگ.
مقصدبعدی لب‌هاش،گونه‌ها و بعدلب‌های حجیم
جونگین بودن.
بوسه سبکی روی شونش زد:توکه میدونی من
بدون تو غمگین‌ترین فرد این قلمرو میشم،چطور
میتونی تنهام بزاری جونگ؟
..........................................
بعداز زدن چند تقه به در وارد اتاق شد.
جونمیون:بیا چانگ ووکا...
لبخندی زد و نزدیک تر شد و مقابلشون پشت میز
نشست.
ییفان:ناهار خوردی؟
ووک:بله خوردم.
جونمیون نوشیدنی رو مقابلش قرارداد:پس از اینا بخور.جدیدا باهامون غذا نمیخوری ووک.
ووک نگاهی به نوشیدنی مقابلش کرد:هون ازم
خواسته مدتی برم پیششون.
جونمیون سریع سرش رو بلند کرد:چرا؟جونگین
حالش خوبه؟
ووک:ازم میخوادکمکش بکنم تا بتونه کنترلش کنه.
ییفان سرتکون داد:میتونی بری ووکا.
ووک لبخندی زد:ممنون.
از جاش بلند شد و احترامی گذاشت.
جونمیون:هنوز هیچی نخوردی.
ووک:باید برم زودتر.
ییفان دست جونمیون رو فشرد:اون نگرانشه جون.
رابطه‌ای که ووک باجونگین داره خاصه وخب شاید
ما نتونیم درکش کنیم.
دوباره احترامی گذاشت و اتاق رو ترک کرد.
ییفان به طرف جونمیون خم شد و بوسه ای روی گونه ی صورتی رنگش زد:امروز خیلی زیباتر از
همیشه شدی امگا.
بینیشو تو موهای سیلور رنگش فرو کرد و عطرشو
نفس کشید.
جونمیون:ولی هنوزم ناراحتم که چرا باهم نرفتیم...
ییفان:عشق‌من،گفتم که خیلی سریع برگشتم و
فقط نامه ی جونگین رو به کریس دادم.نیازی نبود
بدخواب بشی.
جونمیون:گفتی همه چیز داره خوب پیش میره؟
ییفان دوباره بوسه ای به گونش زد:اره عزیزم.باید از هون بخوام کمک بکنه حافظه ی یول برگرده.
جونمیون:ولی یول باید زودتر برگرده.رییس مجمع جادوگرا همه ی مرتدها رو جمع کرده و دارن یه
کارایی میکنن.اخبار خوبی ازشون نمیرسه ییفان.
ییفان:نگران چیزی نباش عشق ییفان،بزودی همه
چیز برمیگرده سرجای خودش و توهم قراره خیلی
زود همزادت روببینی.
جونمیون سرشو روی شونه ییفان قرار داد:من از
چیزی‌نمیترسم ییفانا،فقط نگران‌دخترکوچولومونم.
ییفان:باید به دیدن آسه نا هم بریم.
جونمیون:درسته،به دنیااومدن گرگ کوچولومون
نزدیکه.
..............................
با شنیدن صدای حرکت جونگین،از جاش بلند شد
و پشت در ایستاد.
از پنجره مربع شکل وکوچک نگاهش روبه جونگین
داد.
بی هیچ حرکتی و همونطوریکه هون چندساعت
قبل بدنش رو وسط اون اتاقک رها کرده،در همون
حالت درازکش و طاق باز مونده بود و فقط نگاهش
رو تو اتاق میچرخوند.
دوطرف دستاش و از مچ زخم های نسبتا عمیقی داشت که درحال خونریزی بودن،بوی شیرین گل
شاهپسندکل اتاقک رو گرفته بود و زخم‌هاش اصلا
درمان نمیشدن.
جونگین:میتونم حس کنم اونجایی هونا.
هون بغضش روقورت داد:باید فعلا همینجا بمونی.
اون أصلادوست نداشت جونگین روتوچنین حالتی
ببینه.این مدل مجازات رومعمولا فقط برای بدترین
دشمنانشون بکار میبردن.
جونگین:منو تو سیاهچال قدیمی مینهو انداختی هون؟چطور تونستی بیای اینجا؟
هون:گفتم که فعلا باید اینجا بمونی....
جونگین سرجاش نشست،کمی بدنش رو تکون داد
تا بتونه از جاش بلندبشه:هون...اشکالی نداره عزیز
دلم،ولی تو...تو خاطرات خوبی از این سیاهچال و
دیوارهاش نداری.خواهش میکنم از اینجا برو.
هون باچشمایی که خیس شده بودن،دستشو از پنجره ی در وارد کرد:جونگ...واقعا خودتی؟
جونگین نزدیک‌تر شد تا بتونه صورت هون روببینه:
اره عزیزم،حالت خوبه؟
هون:من نمی‌خواستم این کارو بکنم جونگ...
جونگین:میفهمم هون،کار خوبی کردی.کنترلش از
دستم خارج شده بود و کارایی میکردم که اصلا
دوست نداشتم.ولی نمیتونستم مخالفت کنم
باهاش.نمیدونم چقدر وقت دارم یا چقدر میتونم
خودم باشم.
هون:چیزی میخوای برات بیارم جونگ؟
جونگین لبخند تلخی زد:نه عزیزدلم،روندش رو به
خوبی میدونیم هردوتامون.نگرانم نباش هون و
کارت رو ادامه بده.
هون بی هیچ حرفی نگاهش رو به چهره ی خسته
جونگین داد.
جونگین:هون لطفا برو عزیزم،نمیخوام اون خاطرات
یادت بیاد یا بادیدن من ناراحت بشی.
همون موقع گوشی تو دست هون به صدا دراومد.
تماس رو وصل کرد:جناب چانگ ووک اومدن.
هون جواب شخص پشت خط رو داد:الان میام.
جونگین:بهترین شخص روانتخاب کردی که مراقبم
باشه هونا،فقط بهش بگو زیاد به اتاق نزدیک نشه.
شاهپسند ممکنه ضعیفش کنه.
هون سر تکون داد:بازم میام میبینمت جونگین.
گفت و از اون اتاقک دور شد،از راهرو گذشت و
بالاخره از پله ها بالا رفت.
از درمخفی زیرزمین خارج شد،لباس‌هاش رومرتب
کرد و وارد قصر شد.
اون سیاه چال تو زیرزمین قصر قرارداشت و سال
ها بودکه متروکه مونده وازش استفاده‌ای نمیشد.
خیلی ها حتی وجودش رو هم فراموش کرده بودن.
با دیدن ووک لبخندی زد و اون رو دراغوش گرفت.
ووک:چشمات خیلی خسته و ناراحتن.
هون سرتکون داد و کنارش نشست:همینطوره.
ووک:جونگین کجاست؟
هون:تو زیرزمین زندانیش کردم چانگ ووک.به هیچ کس اعتماد ندارم،واسه ی همین ازت خواستم
بیای.
ووک:اون...واقعا دیوونه شده؟
هون:درسته،ولی فعلا خودشه.معلوم نیست تاکی.
ووک:چطور میتونی توسیاهچال نگهش داری؟
هون:با جادو در رو مهروموم کردم،هرکاری بکنه
نمیتونه اون دررو باز کنه،درواقع فقط از بیرون باز میشه،پس حواست باشه اصلا گول حرفاش رو نخوری و درو باز نکنی.
چانگ ووک سرتکون داد.
هون:باید تاتخلیه شدن حداقل دوسوم خون بدنش
صبر کنیم.تو اتاق پراز شاهپسنده که ضعیفش
میکنه.ایناباعث میشه تاریکی ضعیف بشه وراحت
تر بشه مهرومومش کرد.
ووک:یعنی از بین میره؟
هون:مشکل همینه که ازبین نمیره،فقط میشه مهر
و مومش کرد و به خواب فرستادش.
ووک:کسی میدونه اون پایین چخبره؟
هون:نه،فقط من و تو،هیچکس نباید متوجه بشه.
حواست‌باشه که زیادبه‌اتاق نزدیک‌نشی،شاهپسند
ممکنه ضعیفت کنه،میدونیکه اون معروفه به‌قاتل خوناشام.
ووک:باشه.
هون:من بایدهمراه باییفان برم به‌جهان همزادامون.
ووک:ولی اینطوری که همه پنج پادشاه حضور
ندارن،جونمیون هم شرایطش ویژست.
هون با دو انگشت شقیقه خودش رو فشرد:داریم
کار ووشین رو راحت میکنیم.امیدوارم زیاد طول
نکشه و بتونیم با یول و هیون برگردیم.
ووک:جونگین...لازم نیست کاری براش انجام بدم؟
هون:فعلا هیچی.
چانگ ووک سرتکون داد وازجاش بلند شد.
هون:مراقب جونگین باش ووکا.
چانگ ووک چشمکی زد:هی اون بابای‌منه،نگرانش
نباش.
..........................................
بیحوصله و درحالیکه به ییفان غر میزد،درحال قدم زدن تو باغ قصر بود.
نسیم خنک وبهاری میوزید وپرتوهای‌آفتاب پوست
شیری رنگش رو نوازش میکرد.
فقط چندروز تا پایان بارداریش مونده بود.
مقداری از نوشیدنی شفاف تو دستش خورد.
از همون داروهایی بود که ساندرا بهشون داده تا
ارومش کنه.
الان واقعا به آرامش نیاز داشت و احساس میکرد اون مایع جادویی هم نمیتونه به اندازه کافی
ارومش کنه.
جونمیون نگران بود.
هم نگران ییفان،و هم همزادش.
دو روز قبل ییفان و هون برای برگردوندن حافظه ی یول و هیون رفته بودن و موفق هم شده بودن.
حالا هم دوباره رفته بودن تا به بقیه کمک بکنن.
درواقع امروز قرار بود بالاخره همزادش و سه نفر
همراهش رو نجات بدن و بالاخره این داستان تموم
بشه.
ییفان هم اصرارداشت که جونمیون همینجا بمونه و خب اون نمیتونست ساعت ها بی کار و بی خبر
بمونه!
بیقرار بود و احساس بدی داشت.
مطمئن بود که اتفاق بدی قراره بیفته ولی چیزی
به ییفان نگفته بود تا نگرانش نکنه.از طرفی هم
نمیخواست باحرف‌هاش ییفان رو از رفتن منصرف
کنه.جونمیون میخواست هرطور شده همزادش
نجات پیدا کنه.
روی صندلی های حصیری نشست و نگاهشو به گل های رنگارنگ وزیبای بهاری داد.
سه روز از زندانی شدن جونگین میگذشت.
تو این مدت هون هم فقط یکبار بهش سرزده بود
تا کمی بهش خون برسونه و بدنش خشک نشه.
جونمیون مطمئن بود که اون یک بار هم به سختی وارد سیاه چال شده.هون حتی با شنیدن اسم اون
مکان هم به‌یادخاطرات وحشتناکش،زندانی‌شدنش
همراه با خانوادش و دراخر کشته شدن برادر
کوچکش و مادر و پدرش میفتاد.
اون هنوزم صدای فریادهای ازروی دردشون تواون
سیاهچال رو میشنید.
جونمیون آهی کشید و به خودش غر زد:چرا دارم به چیزای ناراحت کننده فکر میکنم؟اه همش تقصیر ییفانه،باید باهاشون میرفتم و کمکشون میکردم....
دستشو روی شکم برامدش قرار داد:مگه نه گرگ کوچولو؟بابات خیلی لجباز شده!
نظرت چیه تنبیهش کنیم؟
با شنیدن صدای دختر خدمتکار سرش رو بلند کرد:
چیشده؟
_دو‌نفر اومدن و اصرار دارن که شمارو بینن.چندبار بهشون گفتیم که شماامروز کسی رو نمی‌پذیرین ولی دوساعته بیرون در نشستن واصرار دارن حتما
شمارو ببینن.
جونمیون:چی میخوان؟
_میگن مشکی دارن که شما میتونین حلش کنین
سرورم.
جونمیون:کی هستن؟
_اسم هاشون رو به نگهبان دادن،از گرگینه های
قلمرو نیستن و از قلمروعه خوناشام ها اومدن.
جونمیون:اونجا چرا؟
_اطلاعی ندارم سرورم.
جونمیون سرتکون داد:باشه میتونی بری.
کمی باخودش فکر کرد.
اوضاع سه‌قلمرو بهم‌ریخته بودو دشمنانشون همه
جا بودن.
این مهمون‌های ناخوانده هم کاملا مشکوک بودن
و ییفان ازش خواسته بود فقط جلسه عصر رو
شرکت کنه، و هیچ مهمونی رو نپذیره.
گوشی تو دستش رو برداشت و تماسی با مدیر
برنامه هاشون گرفت.
+بله سرورم.
جونمیون:جریان این دوتا مهمون چیه خانم جانگ؟
+سر یه زمین با چندنفر مشکل پیدا کردن.چون قبلا اینجا نبودن اهالی اون منطقه اجازه نمیدن که
تو منطقشون زندگی کنن.
جونمیون:خودت اطلاعاتشون رو چک کردی ؟
+بله،اطلاعاتشون درسته.
جونمیون:پس بفرستشون داخل.
+ولی گفتم بهشون بگن امروزکسی رو نمیپزین.
جونمیون:رفتن؟
+نه،هنوز هستن و منتظر.
جونمیون از اطلاعات اون دونفر مطمئن شده بود.
دلش براشون سوخته بود و نمی‌خواست بیشتر از اون منتظرش بمونن.احتمالا اون دونفر مشکلات و گرفتاری های زیادی داشتن،اونقدر که نمیتونستن صبرکنن تا شکایت نامه تنظیم بشه و بهشون رسیدگی بشه و شخصااومده بودن پیشش.
پس چرا باید اون هم اذیتشون میکرد؟
جونمیون:بفرستشون داخل.
+اما سرورم...جناب ووک و پادشاه ییفان اینجا نیستن و شما...
جونمیون:مشکلی نیست.
تا رسیدن اون دونفر گارد امنیتی قصر خیلی سریع
تو باغ حاضر شدن.
جونمیون:عقب بایستین،اونا دوتا مهمون عادین که فقط ازمون کمک خواستن.
گارد امنیتی باشنیدن دستور پادشاهشون عقب تر
رفتن.
بالاخره اون دونفر واردشدن.
یک مرد میان سال و یک پسر جوون.
احترامی گذاشتن و بافاصله ایستادن.
_من جومینم و این پسرم تامه.
جونمیون سر تکون داد:خوش اومدین،چه کمکی از
دستم برمیاد؟
مرد همون داستانی که خانم جانگ گفته بود رو با جزییات بیشتری برای جونمیون تعریف کرد.
جونمیون:ولی این درست نیست.شما به طور
قانونی اون زمین رو خریدین.
_سندش روهم دارم سرورم.
جونمیون:بیاین نزدیک تر.اشکالی نداره.
بهشون اجازه داد نزدیک بشن تا سند رو شخصا
ازشون بگیره.
طوریکه تعریف کرده بودن،همسر و فرزندان
کوچک‌تر اون مرد بی سرپناه مونده بودن،چون
اهالی منطقه بهشون اجازه نمی‌دادن کنارشون زندگی کنن و این اصلا از نظر جونمیون پذیرفته شدنی نبود.
به اون دونفر اعتماد کرده بود و خب واقعا هم بی ازار و رنج دیده بنظر میومدن.
درحدی دلش واسشون سوخته بود که هرلحظه ممکن بود به مرد بگه همسر و فرزندانت رو به قصر بیار تا مدتی اینجا بمونن.
به جزجونمیون،گارد امنیتی هم بنظرشون اون دو
نفر بی ازار میومدن.
مرد و پسرش نزدیک ترشدن و روی صندلی مقابل جونمیون نشستن.
خم شد تا کاغذرو از اون مرد بگیره که ناگهان سوزش شدیدی سمت چپ شکمش إحساس‌کرد.
همه چیز درعرض چندثانیه و خیلی سریع اتفاق
افتاده بود.
مرد میخواست فرارکنه که جونمیون سریع تر بود
و تونست باسرعت زیادش خودش روبهش برسونه
و اون رو بگیره.
ضربه محکمی به صورتش و بعد پشت گردنش زد و اون رو بیهوش کرد.
پسرک روهم گارد امنیتی گیر انداختن.
جونمیون بااینکه امگای ماه و یکی از نیرومندترین افراد سه قلمرو بود،باوجود استرسی که از قبل داشت و اون مقدار خونریزی و خب کشمکش بعد
از اون حالا بدنش ضعیف شده بود.
تقریبا داشت از حال میرفت که منشی جانگ اون
رو نگه داشت.
رییس گارد دستور دادکه اون دونفر روفعلا به‌زندان
منتقل کنن.
جونمیون:هیچکس نباید متوجه بشه چه اتفاقی افتاده،خصوصا وزرا و درباریان.فهمیدین؟
همه بله ی محکمی گفتن.
جونمیون:اونارو فعلا بفرست زندان.خودم ازشون
بازجویی میکنم.
چشماش درحال بسته شدن بودن.
خانم جانگ دوباره کمکش کرد بتونه بایسته:
سرورم خون زیادی از دست دادید.
جونمیون:کمکم کن به اتاقم برم...باید آسه نارو خبر کنم بیاد.

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now