پارت‌شانزدهم

70 20 17
                                    

با حس تکون خوردن یولی که کنارش خوابیده بود،
از خواب بیدارشد.
نگاهی بهش کرد،تمام بدنش و خصوصا پیشونی و
گردنش خیس ازعرق بودن و موهای تیره رنگش به
پیشونیش چسبیده بودن.
يول متوجه بیدارشدن هیون نشد،دستشو محکم
داشت به قفسه‌سینش میفشردواخم‌های‌توهمش
نشون میداد كه درد شدیدی داره.
هیون بانگرانی دستش رو روی دست یولی که حالا
سرجاش نیم خیز شده بود،قرارداد:چیشده یولا؟
یول نفسی گرفت وبعد از چندلحظه مکث گفت:
بیدارت کردم عروسکم؟
اون نمیتونست از تخت خارج بشه و هیون رو تنها
بزاره،چون درست بعدازاونکه هیون متوجه‌اتصالش
به همزادش شد و خاطراتش رو دید،انگار که اون
هم مثل بکهیون جدیدا از تنها موندن و حتی گاهی
تاریکی میترسید.پس یول باوجود دردش تو تخت
موند تااگر هیون بیدار بشه خودش رو تنها تو اتاق
نبینه.بااینکه اون حرفی نمیزد اما یول میتونست
متوجه ترس تو چشمای آبی‌رنگش بشه.
هیون نزدیک‌تر شد،اماحواسش بود که وزنشو روی
بدن یول نزاره تا دردش رو بیشتر ازاینی که هست  نکنه:بیدارشدن من مهم نیست یولا،حالت خوبه؟
یول:جادوی سیاه داره قدرتمندتر از قبل میشه و
دروازه های جهانمون هم روزبه روز ضعیف تر.اینا
داره انرژی منو میگیره.
یول به‌عنوان جادوگراعظم اون سرزمین مسئولیت
محافظت از دروازه‌هارو به‌عهده داشت وباید جلوی
قدرت گرفتن بیشتر جادوی سیاه رو می‌گرفت تا
بتونه از طبیعت اون جهان محافظت کنه و مقدار
زیادی از انرژیش صرف این کار میشد.
درواقع اتفافاتی که برای اون دروازه‌ها میفتاد
مستقیما روی یول اثرمیزاشت چون اون دروازه ها
به انرژی زندگی جادوگر اعظم متصل بودن و تا
زمانیکه اون زنده باشه،دروازه ها هم پابرجا میمونن
و مسئولیت محافظت و ترمیم آسیب هاشون به
عهده جادوگراعظمه.
هیون:یول...
یول:بیشتراز این نمیتونم صبر کنم هیون،این داره
تمام انرژی منو میگیره و میترسم دیگه نتونم جلوشو بگیرم.باید بفکر یه راه باشیم.
هیون:اماهنوزوقتش نیست،بایدبتونیم اون‌دوقلوها
رو گیر بندازیم.علاوه براون باید منتظر حرکت بعدی ووشین باشیم تا جلوش رو بگیریم.
یول:ولی جادوی ووشین داره منو ضعیف میکنه.
باید برم سراغ کتاب های قدیمی اجدادم.
هیون کمکش کرد درازبکشه:یکم استراحت کن یولا
فقط چندروز دیگه باید صبرکنیم عزیزم.مطمئنم که
تو میتونی تمومش کنی.
ملحفه نازک رو روی بدنش کشید و خواست ازش فاصله بگیره که یول دستش روکشیدو روی بدنش
افتاد.
هیون:تو درد داری...
یول:وجودت کنارم باعث پرت شدن حواسم از اون
دردمزخرف میشه هیون،حالا که بیدارشدی تو بغلم
بمون عروسک.
لبخندی به چهره ی پراز درد جادوگرش زد.
بوسه‌ای به پیشونی خیس یول زد و اروم تو بغلش
و بدون اونکه بهش فشاری بیاره،درازکشید.
...........................................
وارد اتاق جلسات شد.
هون، جونگین، جادوگراعظم و هیون و چانگ‌ووک
اونجا منتظرش بودن.
هون باحالتی که کلافگی ازش میبارید،گفت:عادت
ندارم تو رو بدون جونمیون ببینم.
ییفان لبخند خسته ای زدو سرتکون داد:نبودش
عصبیم کرده،ولی لازمه نزدیک همزادش باشه تا
حالش خوب بشه.
یول:اون دیگه میتونه برگرده.
ییفان سرتکون داد:درسته،امشب باید برگرده ولی
دخترکوچولوم اونجامیمونه.پیش کریس جاش امنه
و خیال خودم هم راحت‌تره.
جونگین دو دستشو بهم کوبید:خب برنامه چیه؟
یول:جلوی ووشین رو من میگیرم،ولی دارودستش
با شما.
جونگین چشمکی زد:اوومم وقت بزن بزنه!
چانگ‌ووک تکخندی زد:میتونی خشم درونتو بیدار
کنی بابایی!
جونگین:هزاربار گفتم با دومتر قدت بهم نگو بابا !
بدنم کهیر میزنه.
چانگ ووک شونه بالا انداخت:کسی که تبدیلم کرده تویی،پس بابام بحساب میای!
هیون:منو یول طلسم رو اجرا می‌کنیم.شماها هم باید حواستون به بقیه چیزا باشه.
چانگ ووک:و محافظت از شما دوتا.
یول:درسته.
ییفان:اگه ووشین نابود بشه منبع قدرت اون دوتا شیطان هم تو جهان ما ضعیف میشه و اینطور کریس میتونه بهشون رسیدگی کنه.
هون:اونا نمیتونن وارد جهانمون بشن.
هیون:چطور؟
هون:تو این جهان هیچ همزادی ندارن که بواسطه
انرژیش به اینجافراخونده شن،و دروازه‌هاهم بخاطر
جادوی سیاهی که دارن بهشون اجازه ورود نمیدن.
واسه ی همینه که منتظر ضعیف شدن دروازه ها
هستن.
یول:و خب اگر این اتفاق بیفته و بیان اینجابیرون
انداختنشون خیلی سخت و تقریبا ناممکن میشه.
چون هیچ چیزی نمیتونه جلوشون رو بگیره.
یول:البته یه چیز دیگه هم هست...
همه نگاهی سوالی بهش انداختن.
یول:خب طبق چیزایی که تو کتابای اجدادم خوندم،
فکرمیکنم وسیله ای اینجا هست که اون دوتا
دوقلورو به قلمروی ما وصل کرده.
جونگین اخم محوی کرد:چه وسیله ای؟منظورت
اینه که برای اوناست؟
یول:نه،لزومابرای اونانیست،ولی مطمئنم که‌توسط
اونا طلسم شده.این باعث میشه بتونن ارتباطشون
با جهان های موازی رو حفظ کنن.
ییفان:و اون کجاست؟
هون:مطمئنا باید پیش ووشین باشه.
ییفان:سریع تر باید این داستان رو جمع کنیم که
خیلی طول کشیده اقایون.
قبل از اونکه کسی جوابش رو بده صدای فریاد نچندان بلند و دردناک یول بلند شد.
هون که نزدیک تر بود دستش رو فشرد:یولا....
یول:یه‌ طلسم داره اجرا میشه......برای تضعیف‌
دروازه‌ها.
هیون:اون جادوگرای احمق مثل تسخیرشده ها
دارن بدون هیچ اعتراضی دستورات ووشین رو
اجرا میکنن.
یول:چون واقعاتسخیر شدن.دوقلوها تونستن وارد
ذهنشون بشن.
جونگین:این چطور امکان داره؟اونا میتونن....
یول سرتکون داد:هنوز قدرت واقعیشون رو نشون
ندادن جونگینا،طوری که فهمیدم فقط روی
جادوگرای ضعیف و بواسطه حضور ووشینه که
میتونن بعضی از جادوگرای مجمع رو کنترل‌کنن.
نگاهشو بین بقیه چرخوند و لبخندکجی زد:ولی کار
ووشین امروز تموم میشه.اون احمق فکر میکنه
من هنوز از کاراش خبر ندارم.نمیدونه داشتم ازش
استفاده میکردم تابتونم به اون دوتاشیطان برسم.
ییفان:چطور؟
یول یک ابروشو بالا داد:من اگه ندونم تو قلمروعم
چخبره یا نتونم جلوی احمقی مثل ووشین رو
بگیرم که نمیتونم به خودم بگم جادوگراعظم هرسه
فرمانروایی!
هیون:درواقع یول داشت طلسمی اجرا میکرد که
بتونه به دوقلوها برسه و مقداری از قدرتشون رو
محدود کنه.
هون سرجاش تکونی خورد:و نتیجش؟
یول:هی ازت ناامید شدم.واقعا داری درباره ی
نتیجش میپرسی؟
قبل از اونکه هون جوابی به یول بده،چانگ‌ووکی
که دقایقی قبل از اتاق خارج شده بود،برگشت و
احترامی به هرسه پادشاه گذاشت.
ییفان نگاهشو بهش داد:بایدبری دنبال جونمیون،
من نمیتونم از قلمرو خارج بشم.
ووک سرتکون داد:حتما.
............................................
درحالیکه هنوزم یاقوت تو دستش رو میفشرد،
چشماش رو باز کرد و نگاهی به محیط اطرافش
انداخت.
سالن بزرگ با تم روشن و پرده‌هایی که جهت ورود
پرتوهای خورشید کنار زده شده بودن؛
قاب عکس بزرگی که چهره های اشنای داخلش
مطمئنا برای همزادهای دوپادشاهش بود و چند
قاب کوچکتر کنارش که میتونست چهره جونگین و
هون رو درونشون ببینه.
اون خونه کاملا مرتب و تمیز بود.
یک دست مبل فیروزه ای-سفید رنگ مقابلش
قرار داشت.
چندقدم جلوتر رفت.
هنوز داشت خونه رو دیدمیزد که دونفر باچهره‌های
اشنا از پله‌ها پایین اومدن.
چشمای گردشونو بهش دوختن و یکیشون که
احتمالا همزادجونگین بود فریاد بلندی کشید:چانگ
ووک؟
هردوهمزاد سراسیمه و به سرعت خودشون رو به
سالن رسوندن و چانگ ووک با دیدن جونمیون
نفس راحتی کشید.
شخصی که اول به حرف اومد،همزاد جونمیون بود:
چیشده سهونا؟
و دونفر دیگه که درست مثل دوتا زلزله ی شیطون
بودن،همزادهای جونگین وهون،یعنی سهون وکای
بودن که داشتن نگاه متعجبشونو روی سرتاپای
ووک میچرخوندن.
سهون:این که ووکه!
کای:ووک زنده بود؟
سهون:اما چطور ممکنه؟
خود چانگ ووک هم بخاطر برخودشون داشت با
تعجب بهشون و لباس های رنگارنگ و بچگانشون
نگاه میکرد!
اون دو کاملا با دوهمزادجذاب و پرابهتشون فرق
داشتن!
جونمیون:چانگ ووک...
به سمتش رفت و بغلش کرد:دلم برات تنگ شده
بود.
چانگ ووک لبخندی زد:منم همینطور.باید برگردی
خونه پادشاه منتظرته.
جونمیون روبه‌بقیه کرد:چانگ‌ووک محافظ‌شخصی
و دوست دوران نوجوانیمه.
کای:چانگ ووکم تو سه فرمانروایی همزاد داره؟
سهون:و هنوزم فوق جذااابه!
کای:و لبای بوسیدنی داره!
سوهو بالحن اروم و طوریکه ناراحتیش رو نشون
میداد،ازمهمون جدیدش خواست که بشینه.
چانگ ووک کنجکاو بود که دلیل ناراحتیش رو بفهمه و احساس میکرد که به وجود خودش تو اون
خونه ربط داره.
کای به سمت سوهو خم شد:هیونگم حالت خوبه؟
سوهو لبخند فیکی زد:اره عزیزدلم.
جونمیون هم بنظرمیومد چیزی دراین باره نمیدونه،
چون اون هم نگاه سوالی به دوتا زلزله ای که با
دیدن سوهو آروم شده بودن و مثل قبل شیطونی
نمی‌کردن،انداخت.
هرچقدر فکرکردچیزی درباره چانگ‌ووک یاهمزادش
تو این جهان و ربطش به سوهو پیدا نکرد،شاید هم
اونو تو خاطرات سوهو دیده بوده وحالا فراموشش
شده.
با بلندشدن صدای گریه ی هوپ،دختر کوچکش،از جاش بلندشد و درحالیکه به سهون باابروش اشاره
میکرد که دنبالش بره،به طرف یکی از اتاق هارفت.
چانگ‌ووک معذب سرجاش تکونی خورد.
کای واقعا داشت با نگاهش که بدتر از نگاه سهون
بود،اونو میخورد!
بالاخره صداشو ازاد کرد:میشه اونطور نگاهم نکنی
همزاد جونگین؟
کای چشماشوگردترکرد:ااوووه....تو جونگین روهم
می‌شناسی ؟
ووک آبرویی بالا انداخت:البته که میشناسم،اون
کسیه که یه جورایی پدرم حساب میشه.
چشمای کای از اون گردتر نمیشد و کم مونده بود که فکش به زمین بچسبه!
سوهوباضربه‌ای به رون کای ازش خواست دهنش  رو ببنده.
سوهو:پس یه خوناشامی؟
ووک:من یه دورگم.درواقع یه گرگم و همونطور که
جونمیون گفت از نوجوانی کنارش بودم اما به
تازگی جونگین به خاطر شرایط خاصش ناخواسته
تبدیلم کرد.
سوهو:اوه....
چند لحظه ای به سکوت گذشت تااینکه ووک
سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود،پرسید:گفتین
من یه همزاد دارم؟اون کجاست؟
کای:اونم یه خوناشام بود،مثل خودت.
ووک:میخوام ببینمش و...
سوهو اروم و بالحنی که شک داشت شنیده بشه،
گفت:اون...ووک چندسال پیش...
کای جمله ی هیونگش رو کامل کرد:متاسفانه اون
از دنیا رفته.
چانگ ووک که انتظار چنین جوابی نداشت،اخم
خفیفی کرد:پس همزاد من مرده...
احتمال داد که همزادش رابطه نزدیکی باسوهو
داشته و ناراحت شدن سوهو هم بخاطر یادآوری
دوستش باشه.
جونمیون:من امادم ووکا.
با شنیدن صدای جونمیون،نگاهشو از دونفر روبه
روش گرفت و بحث رو ادامه نداد.
اون اومده بود تا از جونمیون بخواد به خونه برگرده
و انجام ماموریتی که پادشاهش بهش داده، درحال
حاضر مهم تر از هرکار دیگه ای بود.
سوهو از جاش بلند شد:جونمیون...
جونمیون:من حالم خوب شده سوهو.
سوهو:ولی تو....
جونمیون:هی....توبهم یه قولی دادی.
سوهو اخم کرد.
جونمیون باانگشتش اخم سوهو روبازکردو دستش
رو کشید تا به سمت دیگه ی سالن برن و از سه
نفر دیگه دور شن.
اون دوتا واضحا داشتن موضوعی رو ازش مخفی
می‌کردن و ووک داشت نگران میشد.
واقعا سلامتی جونمیون هنوز درخطر بود؟
با برگشتن دوهمزاد نگاهشو بهشون داد.
جونمیون:مراقب دخترم باشین زلزله ها.اون باید
مدتی پیشتون بمونه.
سهون:حتما.
جونمیون:اگه به هردلیلی خواستین اونو بیارین به
سه فرمانروایی،به قصر سرخ برید.پیش هون و
جونگین جاش امنه.
گفت وبعد از اونکه لبخندی به چهره اخمو ونگران
سوهو زد،دست چانگ ووک رو گرفت و به سمت
اینه رفتن.
همزمان بافشردن یاقوت کبودتودست ووک،دروازه
باز شد.
فقط چندثانیه کافی بود تا خودشونو تو اتاق خواب
مشترک جونمیون و ییفان تو عمارت ماه پیدا کنن.
جونمیون دست ووک رو رها کرد و به طرف تخت
رفت.
ووک احساس میکردکه جونمیون حال خوبی نداره.
بهش نزدیک شد:حالت خوبه؟
جون:اه...اره فقط خستم.چیزی نیست.
ووک:مطمئنی؟بنظر میاد درد داری.
جون:نه چانگ‌ووکا،من کاملا خوبم.یکم سردرد دارم
چون بد خوابیدم.
ووک:همزادت...
جونمیون که متوجه کنجکاوی محافظش شده بود،
سریع گفت:چیز مهمی نگفتیم،فقط خواستم
مراقب دخترم باشه.ییفان کجاست؟
ووک:برای چک مرزهامون رفته،چند ساعت دیگه
برمیگرده.
جونمیون سرتکون داد و چانگ ووک هم بااونکه
هنوز ازخوب بودنش مطمئن نبود،از اتاق خارج‌شد.
درد شدیدی تو پهلوش پیچید.
بازهم داشت یکی از حملات درد رو تجربه میکرد،
هر بار شدیدتر از قبل میشدن و واقعا نمیدونست
تا کی بدنش میتونه مقاومت کنه.
...................................
وارد سالن شد،هیون پشت میز ناهار منتظرش بود تاباهم غذا بخورن.
لبخنددرخشانی زد:خوش اومدی یولا.
یول کت سرمه‌ای رنگش رو ازتنش خارج کردوروی
صندلی اول قرار داد.
قدم هاشو به سمت هیون برداشت تا کنارش و در
راس میز بشینه.
حینی که ازکنارش ردمیشد،سوزشی سمت راست
باسنش احساس کرد و باشوک به سمت هیونی که اون ضربه ی تقریبا محکم رو زده بود،برگشت.
یول:الان اسپنکم کردی هیون؟
هیون باشیطنت جوابش رو داد:تکرارش کنم ؟
یول:تو چت شده؟
هیون:فقط دلم برای فرانسیس و کارای بی پرواش
تنگ شد.فراموش کردی که علاقه خاصی به کونت
داشتم؟
نگاهشو به باسن یولی که هنوز تو همون حالت که تقریبا پشتش بهش بود،ایستاده، داد:البته واقعا
خوش فرمه،فرانس سلیقه ی خوبی داشته.
یول با چشمای گرد سرجاش نشست تا باسنش
رو درامان نگه داره.
هیون:خب چرا قیافت اینجوری شده یولا؟حتی
ادریان هم اینقدر گارد نمیگرفت.چه اشکالی داره
که لمسش کنم ؟
یول:تو باز شروع کردی هیون؟
انگشتشو نوازش وار روی دست یول که روی میز
و کنار دست خودش بود،کشید:دوسش نداری؟
یول:شیطنت نکن عروسک،سخت تنبیه میشی.
هیون زبونشو روی لب های نازک و خیس خودش کشید:چطور؟
یول آهی کشید:فقط بزار ناهارمو بخورم هیونا.کلی
کار داریم.
هیون با خنده سرتکون داد.اون فقط میخواست
کمی حال یول رو بهتر کنه و حواسشو ازفشارهایی
که این روزها بهش وارد میشد،دور کنه.
یول کمی از سوپ مقابلش رو خورد:ولی ادریان
پسر ارومی بود.
هیون:مدتیه که بهشون فکر میکنم یول.شاید ما
اشتباه میکردیم.
یول:چطور؟
هیون:فکر میکنم که اون دوتا کشته نشدن.ممکنه
همزادامون زنده باشن.
یول:این احتمال هم وجود داره،ولی اگه زنده باشن،
اونا کجان؟
هیون اخمی کرد:فکر میکنم همه ی اینا به ووشین
حرومزاده ربط داره.
یول هنوز مقدار کمی از غذاش رو خورده بود که
گردنبند آبی رنگش شروع به درخشش کرد.
هیون:یول...
اون گردنبندطوری سنگین شده‌بودکه یول‌احساس
میکرد سنگینیش ممکنه هر لحظه گردنش رو خم
کنه و یا بشکنه.
یول چند لحظه ای چشماش رو بست تا متوجه
شرایط بشه.
یکی از کارهای این گردنبند این بود که بهش نشون
میدادکه چه جادویی داره تو کدوم قسمت از قلمرو
انجام میشه.‌
هیون:یول حالت خوبه؟
بالاخره چشماش رو باز کرد،سنگینی سنگ تو گردنش ازبین رفته بود:اره عروسکم....ووشین داره
به سمت کوهستان بزرگ میره.
هیون:چرا باید به مرز هرسه قلمرو برن؟
ووشین: اون نقطه بیشترین انرژی رو تو جهانمون
داره.میخواد دروازه ها رو باز کنه و به انرژی اون منطقه نیاز داره.
اما اون احمق نمیدونه که من هم میتونم از این به نفع خودمون استفاده کنم.
..........................................
وارد اتاق مشترکش باامگاش شد،از همین جاهم میتونست رایحه ی مست کننده رز و عسلش رو احساس کنه.دلش برای امگای زیباش تنگ شده بود و میخواست زودتر اونو دراغوشش بگیره.
نگاه دلتنگشو تو اتاق چرخوند،صدای اب نشون میداد که جونمیون تو حمومه.
ییفان هم ترجیح داد تا تموم شدن دوش امگا،
لباسش رو عوض کنه و از پیشکارشون بخواد واسشون چایی گیاهی بیاره.
لباس های سلطنتی رو ازتنش خارج کرد و پیراهن
ساده مشکی وآزادی پوشید.شلوارش رو به پا کرد
و ترجیح داد دکمه هاش رو باز بزاره.
گوشی روی میز رو برداشت و از پیشکارشون خانم
جانگ خواست چایی رو آماده کنه.
موهای سفید و زیباش بلند شده بودن و ییفان
فعلا قصد کوتاه کردنشون رو نداشت،اونارو باز کرد
و اجازه داد روی شونه هاش رها بمونن.
اونروز واقعا خسته بود و ازصبح به قسمت های
مختلف قلمرو سرکشی کرده بود.
توراه با چند خوناشام طردشده روبرو شده و مجبور
شده بودن باهاشون مبارزه کنن و خب برخلاف
میلش اونا رو کشته بود.
روی تخت دراز کشید و چنددقیقه ای چشماش رو
بست.
با شنیدن صدای برخورد چند تقه به در،اجازه ورود
به گرگ مسن رو داد.
خانم جانگ سینی حاوی دوفنجون و قوری کوچک
رو روی میز گذاشت و بعداز احترامی از اتاق خارج
شد.
جونمیون بعداز اون حمله دردش،بااستفاده از
دوش اب گرم میخواست بدنش رو اروم کنه واون
رایحه ی درد و نگرانیش رو مخفی کنه.
چون مطمئن بود که ییفان به محض ورودش به
اتاق متوجه اون رایحه میشه وحتما دربارش سوال می‌کنه.
درواقع اون میخواست باخیس‌کردن‌بدنش،رایحش
رو کم‌رنگ کنه تا آلفاش متوجهش نشه و تقریباهم
موفق بود.
درد پهلوی امگا به مراتب کمتر از قبل شده بود
ولی کاملا از بین نرفته و هنوز درد خفیفی داشت.
کاری هم جز اینکه منتظر تموم شدن این حمله
باشه از دستش برنمیومد و مجبور بود دردخفیفش
رو تحمل کنه.
خودش هم خوب میدونست که حملاتش رفته‌رفته
شدیدتر میشن و مدت زمانشون طولانی تر،
از طرفی دفعات و فاصله بینشون هم باگذشت
زمان کمتر میشه و مطمئن نبود تاکی میتونه این
رو از ییفان مخفی کنه.
با حس حضور جونمیون تو اتاق سرجاش نشست
و پاهاشو از تخت اویزون کرد.
نگاهشو به امگای زیباش که تو اون حوله تنپوش
تیره،رنگ شیری پوستش بیشتر از همیشه به
چشم میومد داد.
قطرات اب از موهای سیلور رنگش روی گردن و
سینه‌ی برهنش که به خاطر اب گرم،به رنگ گلبرگ
های صورتی دراومده بودن،میریخت.
جون:ییفان...
قدم هاشو به سمت آلفا کشوند.
گردنبند آبی رنگی
که مطمئنا از طرف
یول بود،روی سینه
برهنش خودنمایی میکرد.
اون سنگ های
آبی رنگ نماد
جادوگراعظم بودن.
ییفان لبخندی بهش زد:خوش اومدی ماه من.
امگاشو دراغوش گرفت:دلم برات تنگ شده بود
عزیزدلم.
جونمیون رو روی پاهاش نشوند وچند بوسه سبک
به لب های کوچکش زد.
دستاشو دور گردن آلفاحلقه کردوجواب بوسه‌هاش
رو داد.
ییفان:دخترمون؟
جونمیون بایاداوری دخترکش والبته اون دوتازلزله،
لبخندی زد:اون توله به دوتا زلزله ی سوهو کاملا وابسته شده.حس میکنم اونارو حتی بیشتر از من
دوستشون داره،اکثرا پیش اون دوتا میخوابه!
سوهو و کریس هم مراقبشن.
ییفان با لبخند سر تکون داد.
جون:این گردنبند....
ییفان سنگ اون گردنبندرو لمس کرد:اینو یول بهم
داد،یکی برای من و یکی هم برای جونگین....
بااین میتونیم خیلی سریع احضارش کنیم.یه جور
آژیرخطر.
جون:قراره چه کار کنیم؟
ییفان انگشتاشو تو موهای خیس امگاش فرو کرد و بوسه ای روی گردنش کاشت:تو حالت خوبه؟
طوری که یول میگفت الان باید حالت کاملا خوب
شده باشه.هوم؟
جونمیون لبخندشو بزرگتر کرد:البته که خوبم آلفا.
ییفان:ولی رایحت...
جونمیون اجازه نداد حرفشو کامل کنه،روش خم
شد و لب هاشو به بازی گرفت.
ییفان اجازه داد امگا کنترل بوسه رو بدست بگیره.
دستاشو دور جونمیون حلقه کرد و بدنشو به تن
خودش فشرد.
احساس میکرد امگا داره چیزی رو ازش مخفی میکنه و این آزارش میداد.
بادستش فشاری به پهلوی جونمیون اوردکه باعث
شد بخاطر احساس درد از جاش بپره وبوسه رو
قطع کنه.
اخم محوی روی پیشونی ییفان نشست:خوبی؟
هنوزم درد میکنه؟
درد جونمیون حالا قابل تحمل شده بود ولی هنوز
وجود داشت و فشار اوردن به پهلوش باعث
تشدیدش میشد،لبخندی زد و درحالیکه سرتکون
میداد،گفت:گفتم که حالم کاملا خوب شده الفا.
ییفان انگشتاشونوازش‌وار روی گونه‌ی امگا کشید:
ولی تو داری یه چیزیو ازم مخفی میکنی.
جونمیون انگشتاشو تو موهای بلند ییفان فرو کرد
و اونارو پشت گوشش فرستاد:دوسشون دارم،
کوتاهشون نکن.
ییفان که جواب سوالشو نگرفته بود،با حرص نفس
عمیقی کشید:امگا...
جون: میتونیم بعداهم حرف بزنیم،الان من بهت‌نیاز
دارم و دلم برات تنگ شده آلفا.
پیراهن ییفان رو از روی شونه هاش انداخت و
درحالیکه روی بدنش خم میشد،اونو وادار کرد که
روی تخت دراز بکشه.
دندونای نیششو تو شونه ی آلفا فرو کرد و گازی
گرفت.
جای دندوناشو زبون زد.
اطرافش رو مک زد و اونقدر کارش رو تکرار کرد که
رد تیره رنگی روی پوست ییفان بجای بزاره.
چندلحظه ای لب هاشو از پوست ییفان جدا کرد و
نگاهشو به چشمای اروم و طلایی رنگ ییفان داد.
رایحه ی خنک و شیرینی که داشت تو اتاق پخش میشد و اون تغییر رنگ چشمای آلفا نشون میداد
که ییفان تحریک شده و البته داره جلوی خودش
رو میگیره چون فکرمیکنه که امگا خستست یاحال
خوبی نداره.
جونمیون که حالا مطمئن بود پهلوش به رنگ
طبیعیش دراومده،حوله رو از تنش خارج کرد.
نگاه طلایی رنگ ییفان روی تن برهنش میچرخید.
ییفان:چرا هرروز زیباتر از قبل میشی؟
جون:زودباش آلفا !
دریک حرکت جونمیون رو به زیر خودش کشید:تو
منو دیوونه میکنی جونمیون....
تو نمیتونی زیبایی خودتو ببینی؛
جونمیون:ییفان...
میدونی هیچ کتابی نمیتونه خودشو بخونه،
هیچ پروانه ای هم نمیتونه زیبایی بال‌های خودشو
ببینه،
توهم همینطوری امگا......و زیباییت اصلا طبیعی
نیست،زیبایی تو فرای زیبایی ظاهریه.
انگار از قلبت شروع میشه و من میتونم تو ظاهر و
چهرت ببینمش ماه من.
جونمیون که گونه هاش رنگ گرفته بودن،نگاهشو
از چشمای شیفته ی ییفان گرفت:هیی...الان وقت
این حرفات نیست!
ییفان با شیطنت ابروشو بالا فرستاد:پس وقت
چیه؟
جونمیون دوباره نگاهشو دزدید.اون تحریک شده
بود ولی الفای جذابش داشت باهاش بازی میکرد.
زبونشو تو فاصله‌ی گردن تا نیپل‌های حساس امگا
کشید.
با شنیدن صدای ناله ی امگا سرشو بلند کرد:هوم؟
جون:لمسم کن الفا.
رایحه چوب صندل سفید و شیرین بیان همراه با
صدای نالشون اتاق رو پر کرده بود.
اون دوتا بعداز چند هفته دوری ازهم،واقعا به این
رابطه نیازداشتن اماهنوز گوشه‌ ذهن ییفان علامت
خطرقرمز رنگی وجود داشت ولی فعلا ترجیح
میداد از بودن کنارامگاش لذت ببره.
میدونست که جونمیون تصمیم گرفته فعلا چیزی
بهش نگه،پس مجبور بود به روش خودش متوجه
اون موضوع بشه.
انگشتاشو به سمت ورودی خیس امگا کشید.
ییفان:یکی اینجا خیس شده....
جونمیون بی طاقت شده بود:ااه...الفا...تمومش
کن...لطفا...
ییفان:فقط میخوام امادت کنم ماه من.
جونمیون ناله دیگه ای کرد:نیازی نیست!
درحالیکه لب های خیسش رو به دهن گرفته بود،
عضوشو جایگزین انگشتاش کرد و خیلی سریع
شروع به حرکت کرد.
فقط چندلحظه کافی بود تا امگا به اورگاسم برسه.
ییفان هم چندلحظه بعد به ارامش رسید.
کنار جونمیون دراز کشید.امگا خیلی سریع به
آغوشش خزید و چشماشو بست.
ییفان:هی...
جون:یکم بخوابیم؟
ییفان:بزار اول تمیزت کنم.
جونمیون با لجبازی دستشو دور بدن ییفان حلقه
کرد و اجازه بلند شدن بهش نداد:نه...لطفا.
دستشو بااحتیاط دور بدن امگا حلقه کرد،اونو به
خودش نزدیک تر کرد و اجازه داد کمی استراحت
کنه.
ییفان درطول رابطشون متوجه‌شده بود جونمیون
موقع لمس پهلوی اسیب دیدش،طبیعی نیست و
انگار که هنوز درد میکشه وباید دراولین فرصت
دلیلش رو میفهمید.

................................................
3114کلمه تقدیم نگاه قشنگتون
بابت غیبت طولانیم عذر میخوام♥️
داریم ب اخر داستان نزدیک میشیم☹️

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now