با دیدن گارد امنیتی که مقابل در اقامتگاهش قرار داشتن و جنب و جوش خدمه و چنتا از پزشک ها و پرستاران قصر با نگرانی به سمت اتاق رفت.
منشی جانگ و رییس گارد به محض دیدنش همه
جریان پیش اومده رو براش تعریف کرده بودن واز
اون موقع که حدودا نیم ساعت قبل بود تا حالا،
ییفان درحال خودخوری بودوجرات دیدن جونمیون
رو نداشت.احساس میکرد تقصیرخودشه که اون
لحظه اونجا حضور نداشته تااز امگاش و دختر
کوچولوش محافظت کنه.
تازمانی که منشی جانگ مطمئنش نکرد که حال
امگاش خوبه،نتونست پاهاش رو تکون بده و به
سمت اتاقش بیاد.
اونطور نبود که نخواد بیاد ولی پاهاش بیحرکت
شده بودن و اصلا نمیتونست از جاش تکون بخوره.
درواقع ییفان اصلا انتظار نداشت موقع برگشتش با چنین اتفاقی روبهرو بشه.
ازشدت نگرانی رنگش پریده بودو قلبش طوری تند
میتپید که احساس میکرد هرلحظه ممکنه سینش شکافته بشه و قلبش بزنه بیرون!
چندنفس عمیق کشید تا بتونه خودش روآروم کنه.
اصلا نمیخواست فرومونهاش که نشون از نگرانی
زیادش میدادن،روی حال امگاش اثری بزارن.
بعدازچندلحظهای که پشت در ایستاد تا آروم بشه،
دراتاق رو باز کرد و وارد شد.
جونمیون روی تخت دراز کشیده و آسهنا و ساندرا تو اتاقش بودن.
دکمههای پیراهن حریر وسفیدش باز بودن و از بین
شکاف پیراهنش میتونست براحتی پانسمانی که
روی پهلوش و قسمتی از شکمش قرار داشت رو
ببینه.
قلب ییفان بادیدن اون صحنه و ابروهای درهم گره
خوردهی امگاکه نشونهی دردش بودن،تیری کشید.
إحساس میکرد گلوش خشک شده.
به سختی زبونش رو تکون داد و صدای آرومش رو
تواتاق آزادکرد،چشمایامگاش بسته بودنواحتمال
میداد خوابیده باشه.پس نمیخواست بیدارش کنه.
ییفان:حال امگام خوبه؟
قبل از اونکه آسهنا یا ساندراجوابش رو بدن،صدای
ضعیف جونمیون تو اتاق پیچید:ییفان من حالم خوبه.
امگا متوجه فرومونهایی که آلفا سعی داشت
مخفیشون بکنه،شده بود.
خیلی سریع خودش روبه تخت رسوند و بااحتیاط
کنار امگاش نشست.
باحس رایحه نگرانی و عصبانیت ییفان لبخند
ضعیفی بهش زد:نگران نباش ییفانا.
اشک های ییفان روی صورت امگا میریخت.
اون همیشه از امگاش محافظت کرده بود و حالا
بخاطر بیدقتیش ممکن بود دوفرد مهم زندگیش
رو از دست بده.
صورت و موهای جونمیون رو جوریکه داره یک
گلبرگ حساس رو لمس میکنه،نوازش کرد:باید با خودم میبردمت،تقصیر منه که نتونستم مراقبتون باشم جون،اینا بخاطر بیدقتی خودمه....
جونمیون دستشو بلند کردواشکی که گوشه چشم
ییفان قرارداشت رو پاک کرد:ما خوبیم ییفانا.اروم
باش عزیزم.همه چیز خوبه....
آسهنا:ولی داشتی میمردی.
نگاهش رو به ییفان داد تا بقیه حرفاش رو بزنه:اون
و وارث هرسه قلمرو داشتن جدی جدی میمردن و
منو خواهرم به سختی تونستیم اونارو برگردونیم.
جونمیون بیتوجه به حرف های اون دو خواهر
نگاهشو به ییفان داد و پرسید:اونا حالشون خوبه؟
ییفان سرتکون داد:فعلا اره.
جونمیون:سوهو...
ییفان:اون پیش کریسه،فقط باید بیدار بشه.
جونمیون لبخندی از روی اطمینان زد:پس خیالم
میتونه راحت باشه.
ساندرا:این شرایط داره روزبهروز خطرناکتر میشه،
لازمه که وارث هرچه زودتر به دنیا بیاد.و اینکه حالا
باید فقط نگران خودت باش امگا،نه همزادت!
ییفان فشاری به دست جونمیون اورد:منظورت
چیه؟
جونمیون:اون هنوز رشدش کامل...
آسهنا:کامله.....چند روز میشه زودتر به دنیا بیاد.
ییفان مضطرب،ترسیده و گیج پرسید:یعنی چی؟
آسهنا:یعنی جون هردوشون درخطره نوه ی عزیزم.
ما به سختی تونستیم نجاتشون بدیم و معلوم
نیست تاکی بتونیم باانرژیمون وضع روکنترلکنیم.
ییفان نفسی گرفت و چندلحظهای درسکوت به
حرفهای هردو زن فکر کرد.
نگاهشو به ساندرا داد:من...من باید چکار کنم؟
جونمیون:ولی ممکنه اونا به دخترم آسیب بزنن.
ساندرا:دقیقامشکل همینه.ووشین و دار و دستش
اصلا نمیخوان اون به دنیا بیاد،و مطمئنا بعدها هم
بهش آسیب میزنن.
ییفان:فقط کافیه یول برگرده و...
ساندرا:ببین ییفان،خودت هم میدونی مشکل ما فقط ووشین نیست.ولی درحال حاضر من فکر
میکنم که اینجابرای وارث کوچولومون امن نیست.
آسهناهم درتایید حرف های خواهرش سرتکون داد.
اخم محوی روی صورت ییفان نشست:اونو میبرید
پیش خودتون ؟
آسهنا:نه عزیزم،منظور ما اینه که جهانمون براش
امن نیست تازمانیکه همه چیزبه حالت قبل برگرده
و هرسه قلمرو به ثبات برسن.
ییفان و جونمیون نگاهی به همدیگه انداختن.
حرف های اون دوخواهر رو نمیتونستن قبول کنن.
حرفهاشون رومیفهمیدن ولی متوجه منظورشون
نمیشدن.چطور باید از گرگکوچولوشون محافظت
میکردن؟
ساندرا موهای تیرهرنگشو پشت گوشش داد:بهتره
مدتی پیش همزاداتون باشه.
ییفان:وضعیت همزادامون هنوز مشخص نیست...
جونمیون:و ممکنه اون دوتا دیوونه بهش آسیب
بزنن.
ساندرا:گفتی عمارت همزادت هاله محافظتی قوی
داره.
آسهنا:بهمون اعتماد کنین پسرا.
ساندرا:میدونین که آینده سه قلمرو و حفظ جون
وارثمون از هرچیزی برای مامهمتره.چون زندگیمون
داره تموم میشه و باید اینجا روبه دستای مطمئنی
بسپاریم.
جونمیون:میخواین چکار کنین؟
................................................
با شنیدن صدای جونگین تکیش رو ازدیوارپشت
سرش گرفت و نگاهشو به در بسته ی اتاقی که
اون درش زندانی شده داد.
ووک:بیدار شدی؟
صدای جونگین ضعیف و خسته بود:بیا نزدیک تر
ووکا.....تو پسرمنی.
ووک:ولی منم یه دورگم.
جونگین:تویه دورگهی اصیلی،خونکثیف جادوگران
رو نداری.درضمن خون من تو رگهات جریان داره.
فقط کافیه بعد خوناشامیت رو قوی تر کنی.
ووک:که چی بشه؟
جونگین:فقط باید به تاریکی درونت اجازه بدی که
خودش رو نشون بده.مطمئنم هرکسی دراعماقش
یه بعد تاریک داره.فقط لازمه بهش بال وپر بده.
چانگ ووک از جاش بلند شد:تو خسته نشدی؟چند روزه همین مزخرفات رو میگی جونگین.
جونگین پوزخندی زد:ولی تو بهشون گوش میدی.
ووک شونه بالا انداخت:میبینی که مجبورم.
جونگین:اینقدر از من میترسی؟یادم نمیاد که قبلا ترسو بوده باشی چانگ ووکا.
ووک اخمی کرد:چرا باید بترسم؟
جونگین نیشخند زد:چون نمیتونی نزدیکتر بشی.
من که پشت این در زندانی شدم،هرکاری بکنم هم
نمیتونم این درو بازکنم...
ووک نفسش رو با صدابیرون داد:چرت نگو.
نیشخند خوناشام سلطنتی عمیق تر شد:هی بیا
اینجا،تو درهرصورت پسرمی و قرار نیست آسیبی
از طرف من بهت برسه.
ووک هوفی کشید،حرف های جونگین تو چند روز
گذشته کلافش کرده بود،جلوتر رفت و پشت در
ایستاد.
نگاهش رو به جونگینی که در دورترین نقطه از در و
درست مقابل اون پنجره کوچک نشسته بود،داد.
اون چهره.....
چانگووک شک داشت که واقعا جونگین باشه.
پوست بدنش رنگ کدر و تقریبا طوسی رنگی پیدا
کرده بود،تمام رگهای بدن و صورتش خشک شده
و لبهاش پراز جای زخم و خشک بودن.
چشماش همچنان سراسر قرمز و ترسناک بودن و
تنها شباهتش باجونگین قبلی موهای تیره رنگش
بود.
جونگین:بیا نزدیک تر پسرم.
ووک کاملا به در چسبیده بود و تحت تاثیر حرفای
جونگین.درست مثل هیپنوتیزمشدهها داشت تمام
دستوراتش رو اجرا میکرد.
اون داشت بوی غلیظ شاهپسند رو هم استشمام
میکرد و همین باعث ضعیفشدن مغزش و قدرت
تحلیلش شده بود.
جونگین:هوم؟دیدی من هیچ آزاری برات ندارم؟
ولی اون هرزه...هون....منو زندانی کرده.
ووک چیزی نمیگفت.
جونگین:نکنه داستانایی که دربارم شنیدی رو باور
کردی؟
ووک گیج شده بود،جونگین رو تارمیدیدچون مدت
زیادی اونجاایستاده و به حرفاش گوش میداد.
ووک:اونا حقیقت ندارن؟
دریک لحظه سوزش شدیدی تو دستش احساس
کرد.
تا بخودش اومد متوجه شد که مچ دستش اسیر
دندونای جونگین شده.
أصلا متوجه نشد که جونگین کی از جاش بلند شد
یا چطور خودش رو بهش رسوند.
جونگین هنوزم قدرت فوق العاده ای داشت که
نمیشد دربرابرش مقاومت کرد و خب چانگووک
هم تحت تاثیر شاهپسند ضعیف شده بود.
جونگین:البته که نباید اون داستارو باورشون کنی،
چون حتی یک درصد کارایی که کردم هم نیستن!
ووک:ولم...کن جونگین...
تلاش کرد دستش رو آزاد کنه ولی نمیشد.
جونگین یک هفته اونجا و بدون تغذیه و درحالیکه
خون از دست میداد،زندانی شده بود و فقط دوبار
اون هم به مقدار خیلی کم خون سرد خورده بود،
پس طبیعی بود که حالا نتونه اون خون گرم و تازه
رو از دست بده.
با پیچیدن صدای فریاد هون تو سیاهچال وبعداز
اون درد شدیدی که از کتف جونگین به کل بدنش
منتقل شد،دست ووک رو رها کرد.
هون:مگه نگفتم به هیچ دلیل کوفتی نزدیک این
اتاق نشو چانگووکا؟
ووک با رهاشدن دستش روی زمین افتاد،کاملا
بیحال شده بود:نمیدونم چیشد...
هون:برو بیرون هوای تازه بخور وبعدش تغذیه کن.
فعلا خودم اینجا میمونم.
ووک انگارمنتظر همین اجازه بودتا باسرعتزیادش
از اونجا ناپدید بشه.
جونگین چشمای ترسناکش رو به چهره عصبی
هون دوخت و با نیشخند رواعصابش گفت:اووم...
دلم برات تنگ شده بود،بیا داخل.
هون:مثل اینکه نباید ولت کنم؟هنوزم میخوای
مغزتو سوراخ کنم؟
جونگین سرجاش نشست،درهرحال که بااومدن
هون نقشش خراب شده ونمیتونست فعلا از اونجا
خارج بشه.پس میتونست اذیتش بکنه تا عصبی
بشه؟
جونگین:لازم نیست اینهمه خشونت به خرج بدی.
هون آهی کشید:چیزی نمونده تا برگردی جونگینا.
صدای خنده ی جونگین تو اون فضا پیچید.
جونگین:چیزی ازاوناحمق نمونده که بخواد برگرده!
هون بیتوجه بهش بهسمت کاغذهایی کهباخودش
اورده بود،رفت و شروع کرد به خوندنشون.
باید هم به کارش میرسید و اسناد و گزارش هارو
مطالعه میکردو هم مراقب جونگین میبود.
جونگین:اوومم،داری به وظایفت میرسی؟حواست هست که اونا دراصل کارای منه و تو داری همه چیز رو ازم میگیری؟
تکخندی زدو ادامه داد:فقط کافیه که از اینجا خارج
بشم...درستت میکنم تا بهت حالی بشه وظیفه
اصلی و تنها وظیفت چه.
هون:فقط خفه شو جونگین.
جونگین:دزدی تو خونتونه.پدرت هم میخواست...
هون هوفی کشیدودریک حرکت انگشتش جونگین
رو با شکستن گردنش بیهوش روی زمین انداخت.
هون:چندساعتی بمیری بهتره تااینکه اعصابمو بهم
بریزی.به اندازه کافی امروز خسته شدم!
.......................................
باعصبانیت لگدی به پسرگرگ زد و اونو به پایین
صخره پرت کرد.
صدای شکستن استخون های پاهاش رو علاوه
برخودش همه ی حاضرین شنیدن.ولی باوجود
دردش از جاش بلند شد و دوباره مقابل رییس زانو
زد.
ووشین صدای عصبیش رو تو اون سالن تاریک
ازاد کرد:اون بچه باید بمیره.اون یک تهدید بزرگ برای من و البته همه ی شماست.میدونین که اون
مطمئنا راه و قوانین پدرهاش و بقیه پادشاهان رو
ادامه میده.اصلا شمامیخواین یه زن ملکهی هرسه
قلمرو باشه؟حتی ممکنه یک امگا باشه!
صدای خوناشام جوون تو سالن پیچید:فقط اگه
اجازه میدادی ما کارشو تموم کنیم...
ووشین فریاد دیگه ای کشید:چرا نمیفهمی احمق؟
تو یک خوناشامی و نمیتونی به راحتی وارد قلمرو
گرگ ها بشی،مطمئنا بادیدنت متوجه میشدن جز کسایی هستی که از قلمروت اخراج شدی.
دوباره نگاه خشمگینش رو به گرگ ها داد.
ووشین داشت اونارو بخاطر گیرافتادن و اشتباه کردن هم نوعانشون سرزنش میکرد.
گرگینه جوون جلوتر رفت:ولی امگای ماه خیلی
قدرتمنده،اونا نتونستن باوجود جراحت عمیقش از
دستش فرار کنن و خب گارد امنیتی....
ووشین:خفه شوو...
جادوگر پشت سرش که دستیارش هم بود،بالاخره
به حرف اومد:ولی شایعه شده که امگای ماه اصلا
حال خوبینداره وممکنه که بزودی خودش یابچش
جونشون رو ازدست بدن.
ووشین:من نمیتونم به شایعات اعتماد کنم.این
دستور اوناست و باید زودتر اجرا بشه تا بتونم در
اینده ی نزدیک کنترل سه فرمانروایی رو بدست
بگیرم.
جادوگر جوون باچشمای گردشده پرسید:اونا؟شما
از کسی دستور گرفت...
ووشین اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و از جاش
بلند شد:اینا به تو ربطی نداره...
نگاهشو بین بقیه چرخوند:به نفعتونه زودتر خبرای
خوبی برام بیارین.
..............................................
درحالیکه دست هیون روگرفتهبود،واردباغ قصرآبی
شدن.
بالاخره به خونه برگشته بودن.
تمام گل ها وگیاهان باغ درنبود هیون پژمرده شده
بودن و اب اون رودخونه خشک شده و شبیه به
لجنزار شده بود.
درختان کاملا خشک شده بودن.
و میشه گفت اون باغ کاملا مرده بود.
نه تنها باغ،بلکه تمام قصرآبی درسکوت و خاموشی فرو رفته بود و خدمه هم اکثرا از اونجا
رفته بودن.
اما فقط ورود هیون به اون باغ کافی بود تا زندگی
بهش برگرده.
اون باغ رو خودش ساخته بود،زندگی تمام گل و
گیاهان و حتی حشرات و حیواناتش هم به انرژی خودش وصل بود و احساساتش مستقیما روی
اون باغ جادویی وگیاهانش اثرمیزاشتن.با هرقدمی
که هیون برمیداشت،تمام گیاهان پژمرده ی پشت
سرش جون تازه ای میگرفتن و گل های مرده هم
شکوفه میزدن.
اب زلال دوباره تو رودخونه جاری شدهبودودرعرض
فقط چند دقیقه بویخوش گلهایرنگارنگ فضای
باغ رو پرکرد و تمام درخت ها و گیاهانش سرسبزو زنده شده بودن.
یول لبخند جذابی زد و درحالیکه نگاهشو تو باغ
میچرخوند،گفت:زندگی روبه باغ برگردوندی هیونا...
هیون با دیدن باغ زیباش لبخند درخشانی زد:من
عاشق این باغم یول.اینجا یه تیکه از منه.
یول بوسه ای به موهای تیره رنگش زد:البته که
هست عزیزم.
آبیخاصچشماش درستهمرنگ ابیزلالرودخونه
بود.
یول:بریم؟
هیون:خدمه با دیدنمون چشماشون گرد میشه!
یول سرتکون دادو درحالیکه دست هیون رو دوباره
گرفته بود،به طرف ورودی قصر براه افتاد:البته اگه
هنوزم توقصرباشن.هون میگفت اکثرا ازاینجارفتن.
باهم مقابل در ورودی سالن ایستاده بودن که
صدای آشنایی شنیدن.
زن و مرد مسنی که سرپرست خدمه بودن.
یول:جینا...
جینا با بهت نزدیک تر شد:سرورم...پادشاه یول...
پادشاه هیون...
مردهم جلوتر رفت:شما واقعا...برگشتین؟
هیون:بله یونسوکا.ما بالاخره اینجاییم.
جینا:خیلی خوش اومدین...میدونستم برمیگردین!
کم مونده بود اون دوتا گریه کنن!
یول وهیون به سختی تونستن ارومشوم کنن و
همراهشون وارد سالن شدن.
یول:یونسوک...ازت میخوام فقط خدمه و افراد
مورد اعتماد رو به قصرم راه بدی.
نگاهش رو به جینا داد و باهمون لحن محکم و مسلط گفت:هیچکس فعلا نباید متوجه برگشت ما
بشه و لازم نیست یاداوری کنم که کسی وارد باغ
نشه.
هیون هم سرتکون داد:بادیدن باغ متوجه حضورم
میشن.
یول:متوجه شدین ؟
هردوسر تکون دادن:بله سرورم.
یول:میتونین برین.
با رفتن اون دو،وارد اتاق شخصیشون شدن.
یول کتش رو از تنش خارج کرد.
لباس های تنشون متعلق به فرانسیس و ادریان
بودن و کاملا ساده بنظر میومدن.
درواقع اونلباس ها أصلا مناسب اون قصر بزرگ و
اشرافی نبودن.
هیون از پشت بغلش کرد و بوسه ای روی کمر برهنش زد:نظرت چیه یه دوش بگیریم یولا؟
یول:من هیچوقت بهت نه نمیگم عروسکم.
هیون:موهامو میشوری؟
دستایی که دور شکمش حلقه شده بودن رو بالا
اورد و روی انگشتاش رو بوسه زد.
پشت سرهیون وارد حموم بزرگشون شد.
فقط قرارگرفتن تو پلهها و راهروی باریک کافی بود
تا احساس خوبی تمام وجودشون رو فرابگیره.
درواقع اون حموم به تنهایی اندازه ی یک اقامتگاه
بود!
فضای آرامبخش و دل بازی داشت.
دیوارهاش سنگهایبزرگی بودن که یک طرفشون
به کوهستان پشت قصر و طرف دیگشون به باغ
هیون راه داشت.
سنگها اطراف قسمت حوض مانندی قرارداشتن.
بوی گل و گیاه های معطر ارامش خاصی به اون
فضا بخشیده بود.
تمام اون اتاق با رزهای سفید تزیین شده بود و
اون گیاه درتمام نقاط اتاق رشد کرده بود.
YOU ARE READING
The3sovereignty
Hombres Lobo#سه فرمانروایی کاپل:کریسهو،سکای/کایهون،چانبک ژانر:امگاورس،خوناشامی،ماورایی،تخیلی،رمنس،اسمات قشنگا،این فیک با دوتا فیک دیگه ارتباط داره. #jemini_power3 #WeCannotRemember و داستاناشون بهم ربط دارن،پس حتما درطول اپ و همزمان باهم هرسه فیک رو بخونین ک...