پارت پانزدهم

68 21 7
                                    

یول باقدم های محکم وکوتاه وارد اتاق شد.
نگاهشو اول به رفیق‌قدیمیش و بعدبه چانگ ووک
داد:ووک تو باید بیرون از اینجا باشی،این انرژی
ضعیفت‌میکنه.فقط حواست باشه کسی واردنشه.
ووک سر تکون داد و به‌سرعت از اونجا دور شد.
یول:هون...حفاظ اینجا رو قوی‌تر کن.حتی صدامون
هم نباید از این اتاق خارج بشه.نمیخوام هیچکس
متوجه حضور انرژی خنجرخانوادگیمون بشه.
هون سر تکون داد.
نگاه اطمینان‌بخشی به چشمای ضعیف جونگین
انداخت و از جاش بلند شد تا سریع کاری که ازش
خواسته‌شده بودرو باشروع کردن به خوندن‌کلماتی
اجرا کنه.
یول هم در اون فاصله شروع کرد به اماده کردن
جونگین و خنجر مخصوص وخانوادگیش.
بدن جونگین رو وسط اتاقک قرار داد.
جونگ نمیتونست به تنهایی حرکت کنه.
تمام عضلاتش خشک شده و سنگین شده بودن.
فقط میتونست به سختی حرف بزنه و اگه خون
بیشتری هم ازدست میداد،تارهای صوتیش هم
خشک میشدن و دیگه برخلاف الان که چندساعت
بیهوش میشه‌و دوباره برمیگرده،أصلا بهوش نمیاد.
یول خنجر آبی‌رنگش رو خارج کرد.
اون خنجر رو از اجدادش به ارث برده بود و قدرت
جادویی فوق‌العاده‌ای داشت.
درواقع اون خنجر آبی رنگ نماد خاندان پارک بود و
از هرجادوگراعظم به جادوگر بعدی میرسید.
البته که اون خنجر قدرت جادویی  عجیبی داشت
و یک خنجرعادی نبود و صاحب بعدیش رو هم
خودش انتخاب میکرد.



هون کارش با حفاظ تموم شده بود.
بعداز اینکه مطمئن شد کارش رو به درستی انجام
داه،بیقرار کنار جونگین زانو زد.
یول:پیراهنش رو از تنش دربیار هون.
نگاهی به چشمای بیحال جونگین کرد و بادیدن
تاییدش،پیراهنش رو دریک حرکت دراورد.
یول نگاهش رو به چشمای ضعیفش داد:قبلا هم انجامش دادی جونگین و مطمئنم که میدونی
چطوریه.
جونگین به سختی زبونش رو تکون داد تا جواب یول رو بده:انجامش....بده....یول.
هون:جونگ...عزیز‌ِمن...
جونگین:بزودی....تموم میشه....هونا.
یول بااطمینان سرتکون داد و نگاهشو این دفعه به
چشمای پراز اضطراب هون داد:هون،باید بدنش رو
نگه داری.
هون با دودستش بدن جونگین رو نگه داشت.
یول:نه هونا،با استفاده از قدرتت.
هون چشماشو روی هم فشرد و سرتکون داد.
بغضی که مثل یک غده سمی تو گلوش گیر کرده
و انگار راه تنفسیش رو بسته بود،قورت داد و با
استفاده از قدرتش بدن جونگین رو بی حرکت کرد.
از اینکه قدرتش رو دربرابر جونگین استفاده کنه،
متنفر بود.
یول خنجر رو برداشت ودوباره نگاهی به چشمای
جونگین کرد:میخوام شروع کنم جونگ.
جونگین پلکاشو روی هم قرار داد.
احساس میکردتارهای‌صوتیش دارن خشک میشن
و حرف زدن براش دردناک شده بود.
یول خنجر رو ،همزمان که کلماتی رو میخوند، نوک
تیز خنجر رو روی پوست پیشونی جونگین کشید و
طرح عجیبی زد که شبیه اشکال‌هندسی و درهم بود.
ابروهای جونگین از شدت درد بهم نزدیک شدن.
خنجر رو کمی ازپوستش فاصله داد،دستش رو
پایین‌تر بردو درست وسط قفسه‌ی سینش وبالای
جناقش نوک تیزش رو وارد پوستش کرد.
ایندفعه زخم های عمیق تری ایجاد کرد.خنجر رو از
بالای جناق تا بالای نافش کشید.
حالا صدای فریاد دردناک جونگین بلندشده بود.
علاوه بر درد ناشی از فرورفتن اون خنجر جادویی توپوست و گوشتش،دردحنجره و پاره شدن تارهای
صوتی خشک شدش هم داشت عذابش میداد.
اون خنجر جادویی پوستش رو میسوزوند و بعداز شکافتن پوست و گوشتش وارد بدنش میشد.
جونگین احساس میکرد تمام بافت‌های بدنش داره
میسوزه و تقریبا همینطور هم بود.
چشماش خیلی سریع تاریک شدن.
تاریکی درونش إحساس خطر کرده بود و داشت
خودش رو نشون میداد.
یول طرحی مشابه‌همونی که‌روی پیشونی جونگین
کشیده ولی در ابعاد بزرگتر روی سینش کشید.
تاریکی‌درونش داشت مقاومت میکردوتلاش‌میکرد
خودش رو آزاد کنه.همین باعث لرزش شدیدبدنش
زیر دستای یول میشد و خب اگربواسطه‌ی قدرت
هون قفل نشده‌بود،ممکن بودکه حالابتونه فرارکنه.
پس تنهاکاری که میتونست انجام‌بده فریادکشیدن
بود.
ازشدت دردچشماش سراسر به رنگ قرمز دراومده
بودن.
جونگین:نمیتونی....نمیتونید زندانیم....کنید...بهت
اجازه...نمیدم....
صدای یول اوج گرفته بود و باسرعت داشت اون
کلمات عجیب روطوریکه حتی هون هم‌متوجهشون
نشه،پشت سرهم ادا میکرد.
همزمان روی دو دست جونگ رو هم با اون خنجر
طرح مشابه دوتای قبلی زد و دوباره خنجر رو تو
شکاف وسط سینش فرو کرد.
فریادهای جونگین داشت هون رو دیوونه میکرد.
اون پابه پای جونگین داشت درد میکشید و اشک
میریخت.
اون درد طاقت فرسا به حدی رسیده بودکه جونگ
حتی نمیتونست کلمات رو کنارهم بزاره و حرفی
بزنه.
جونگین فقط فریاد میکشید.
دیگه مشخص نبود که این فریادها برای جونگینه
یا تاریکی درونش.فقط گوش‌های هردونفر از بلندی
اون صدای دردناک اشت آزرده میشد.
جونگین:نمیزارم....هون...هرزه....نمیتونید....هوون..
این...درد...داره...
هون:یول..یول لطفاتمومش کن...اون داره میمیره..
یول بیتوجه به هون یا فریادهای دردناک جونگین و
مقاومت شیطان درونش،دوباره خنجر رو باشدت و
عمق بیشتر وارد بدن جونگین کرد.
فریادهای جونگین از کنترل خودش هم خارج شده
بودن،اون بدون اینکه هیچ کلمه ای بگه،فقط فریاد
میکشید.
هون:یول....خواهش میکنم...
یول بالاخره طلسمش رو به پایان رسوند وبعد از
کشیدن نفس‌عمیقی کنارجونگین نشست وکمرش
رو به دیوار پشت سرش تکیه داد.
چشمای‌ تاریک جونگین بالاخره‌ بسته‌شدن.
فریادهاش خاموش شدن و اون اتاقک درسکوت
فرو رفت.
بدن جونگین شبیه خوناشام‌هایی که زندگیشون
تموم شده بنظر میومد.
هون سست شدن بدن خودش رو احساس میکرد،
به سختی زبونش رو تکون داد وپرسید:جونگین.....
جونگ...یول چیشده؟چرا بیهوش شد؟
بعدازگذشت‌حدودپنج‌دقیقه که برای هون‌به‌بلندای
پانصدسال بود،یول دوباره به سمتش رفت وخنجر
رو از سینش خارج کرد.
به محض خارج شدن خنجر ابی‌رنگ،اون شکاف و
بقیه زخم های جونگین شروع به بسته شدن کردن.
سرش رو بلند کرد و درحالیکه خنجر رو بادستمالی
که توجیبش داشت،تمیز میکرد گفت:تموم شد.
هون:ولی...ولی تاجاییکه یادمه دفعه‌ی قبل اینطور
نشد،چرا بیهوش شده؟چه بلایی سرش اومد یولا؟
یول:آروم باش هون...الان بدنش از قبل ضعیف‌تر  بوده و طلسمی که من انجام دادم هم از قبلی
سنگین تر...
دست هون روفشردوادامه داد:چیزی نیست رفیق.
هون دوباره نگاهشو به چشمای بسته ی جونگین
داد:حالش خوبه؟
یول سرتکون داد:البته که خوبه،تاریکی مهر وموم
شده،برای همیشه.
ازجاش بلند شد:جونگین رو ببر اتاقش،بزودی بیدار
میشه.
.......................................
درحالیکه کت بلندش رو میتکوند،باعصبانیت و با
قدم های تند وارد سالن اجتماعات شد.
سیلی سنگینی به گوش جادوگر دوم مجمع که
دستیارش هم بود،زد:احمق بی‌عرضه،چطور متوجه
برگشت اون روباه نشدی؟
چشمای جادوگرجوون گرد شدن:چی؟رو..روباه...
لگدی به پاش زد:هنور نفهمیدی؟
نگاهشوبین بقیه اعضاچرخوند:واقعا هیچکدومتون
نفهمیدین؟یه مشت احمق دورخودم جمع کردم!
اون روباه...هیون برگشته.
_ولی...
ووشین:باغ هیون به زیبایی قبل و حتی بیشتر از
اون شده.
+پس احتمالا جادگراعظم هم....
ووشین فریادی کشید.
همهمه ای کل سالن رو فراگرفت.
همه اون جادوگران از حضور جادوگراعظم وحشت
داشتن،چون مسلما وقتی متوجه خیانتشون بشه،
سرنوشت خوبی درانتظارشون نخواهد بود.
ووشین:خفه‌شین احمقای‌ترسو.کارمون تقریباتموم
شده،اون نمیتونه هیچ کاری بکنه که...
باپیچیدن صدای محکم وقدرتمند یول تواون‌سالن،
همه ساکت شدن،حتی صدای نفس هاشون هم
شنیده نمیشد.
یول:هیچ کاری؟
با قدم های اروم و بلندوبا صلابتش درحالیکه هیون
کنارش بود،وارد شد.
هردو کت های تیره رنگی که با طل وسنگ های با
ارزش تزیین شده،همراه باشلوارهای مشکی به تن
داشتن.
یول تاج پادشاهیش رو به سر داشت و موهاش رو
به بالا حالت داده بود.
طوری با شکوه و اقتدار وارد شده بودن که همه
حضار رو وادار به سرخم کردن،کرده بود.
ووشین همونجا وجلوی تخت سلطنتی مخصوص
جادوگراعظم درحالیکه باچشمای گرد به ورود دو
پادشاه خیره شده،سرجاش مونده بود.
اونقدر شوکه شده بود که نمیتونست پاهاش رو
تکون بده!
یول مقابلش ایستاد،پوزخندی زد:نمیخوای ازجلوی
تختم بری کنار؟راهو بستی جناب ووشین.
زبون ووشین بند اومده بود و نمیدونست چی بگه: س...سرورم...
یول بافشاری به شونش اون رو کنار زد و سرجاش
نشست،هیون هم کنارش قرارگرفت.
نگاهشو بین بقیه چرخوند.
یول:بعدازسفرطولانی‌ای که به لطف بعضیاداشتم،
بالاخره برگشتم اینجا...البته سفرخیلی خوبی بود و
اونجابهمون خوش‌گذشت.بایداز کسی که این سفر
رو برام ترتیب داد به‌طور ویژه‌ای تشکر کنم....خب،
چه خبر؟یکی‌یکی بیاین جلو وگزارش بدین درنبودم
چکارایی کردین...
ووشین:سرورم....
یول:تو نه جناب ووشین،اول باید بقیه گزارش بدن.
باتو زیاد کار دارم.
هیون:باتو شروع کنیم جادوگرمیونگ؟
دستیار ووشین جلو اومد،خب تواین مدت اونافقط
دستورات ووشین رو اجرا میکردن.
وظایفشون و زندگی مردم ودستورات یول روکاملا فراموش کرده بودن و خب ووشین هم بهشون‌
اجازه نمیداد که کار دیگه ای انجام بدن.
میونگ نگاهش رو به ووشین داد و باچشمای
خشمگینش روبه‌رو شد،اب دهنش رو قورت داد و  گفت:من...من...سرورم اجازه بدین ما فردا گزارش
کاملی براتون اماده کنیم.
یول سرتکون داد:باشه،تافردا وقت دارین.
نگاهشو دوباره به چهره رنگ پریده ووشین داد:خب
تو چی جناب ووشین؟توهم وقت میخوای؟
ووشین اب دهنشو باترس واضحی قورت داد.
نیازی نبود به چشمای یول نگاه کنن،هاله ی انرژی
اطراف جادوگراعظم طوری‌بودکه باعث میشدوجود
اطرافیانش رو ترس فرابگیره ودستوراتش رو اجرا
کنن.
یول بادیدن سکوت ووشین،پوزخندی زد:اوکی،تو
هم میتونی هرچقدر بخوای وقت داشته باشی....
هوم؟
ووشین:من...من...جادگراعظم...
یول دستشو تو هوا تکون داد:خب پس میتونین
برین همگی.
نامحسوس نفس راحتی کشیدن و راه خروج رو در پیش گرفتن که باشنیدن دوباره ی صدای یول سر
جاشون ایستادن.
یول:داشت یادم می‌رفت..قراره تغییراتی‌ایجادکنم،
و اولیش از همین مجمع شروع میشه.
ووشین:سرورم...مجمع...چه تغییراتی...
یول لبخندشو بزرگ تر کرد تاچال گونه‌هاشو نشون
بده:خب فکر کن قراره منحل بشه!
چشمکی بهشون زدودوباره گفت:دیگه بریدمیخوام
استراحت کنم،میدونین که سفر سخت و طولانی
ای داشتم!
بااین حرفش،اجازه هرگونه بحث‌وحدیثی رو ازشون
گرفت و وادارشون کرد از اونجا برن.
هیون خنده ای که به سختی کنترلش کرده بود رو
آزاد کرد:قیافه ووشین روکاش میشد ضبطش کرد!
خیلی دیدنی بود یولا.
یول به طرفش خم شد و لبخندشو بوسید:صدای
خنده هات خیلی قشنگه عروسکم.بازم بخند!
گونه های هیون به سرعت رنگ گرفتن:هییی...
یول:انتقام دردایی که ووشین بهت داد رو میگیرم عزیزدل یول.میدونم اون عوضی تو بچگی اذیتت
میکرد،بعدشم مادرت رو ازت گرفت و...
هیون با بغضی که بسرعت به گلوش هجوم أورده بود،اون رو صدا زد.
فکر نمیکرد یول اطلاعی از گذشته داشته باشه.
یول:خب درسته اونموقع هردومای ما خیلی جوون
بودیم و من هنوز باهات رابطه ای نداشتم،ولی از
دور حواسم بهت بود و مراقبت بودم.
هیون:پس برای همین تبعید....
یول سرتکون داد:درسته عروسکم،نمیتونستم
رفتارشو تحمل کنم از پدرم خواستم که تبعیدش کنه.ولی ووشین از همون موقع‌ها قدرت زیادی
داشت و نمیشد براحتی حذفش کرد.با رفتن من به
اون ماموریت ،ووشین هم برگشت و رییس مجمع
و جانشین پدرش شد.
هیون:اون...پس تو میدونستی...باعث شدهمه منو
یه خارجی عجیب و خطرناک بدونن و چندبار سعی
داشت...که...
یول انگشتشو روی لبش قرارداد تا مانع ادامه ی
حرفاش بشه،اشکاشو پاک کرد و دوچشمشو به
ترتیب بوسه زد:گریه نکن عروسک یول.چشمای خاصت زیباتر از اونن که بخوای باهاشون گریه کنی
هیونم،تو باید همیشه بخندی...میدونی که من با
شنیدن اون ملودی قشنگ،جون میگیرم.هوم؟
هیون فین فینی کرد:باز با این کلمات جادوییت ناز
نازیم کردی!
یول لبخندی بهش‌ زد:اوهوم.این کارتخصص‌جادوگر
اعظمه!
....................................................
وارد اتاق مشترکش باجونمیون شد و بالحنی که کاملامشخص بودداره حرص میخوره،گفت:این دوتا
پیرزن چرا نمیزارن دخترمو ببینم؟
جونمیون هم بااخم و لحنی مشابه ییفان،گفت:منم
هنوز ندیدمش ییفانا.
ییفان کنارش نشست:خب دارن چکار میکنن؟چرا
گیر این دوتا افتادم آخهههه!
جونمیون چندلحظه‌ای درسکوت نگاهش کرد. لبخندی زد:آلفا...‌
ییفان نزدیک تر شد:جانم...
جونمیون:وقتی حرص میخوری بامزه میشی.کاملا
بوسیدنی!
ییفان باشیطنت ابروشو بالا داد:خب کسی جلوتو
نگرفته امگا،میتونی منو ببوسی!
به طرفش خم شد وچند بوسه کنار لبش کاشت.
جونمیون لب پایینش رو بین لب های کوچکش
گرفت و مکی زد.چندبار زبونشو روی لب ییفان
کشید و دوباره مکید.
قبل از اونکه ییفان بتونه دستاشو دور بدن امگاش حلقه کنه،در اتاق بدون هیچ اخطاری باز شد و صدای بلند آسه‌نا تو اتاق پیچید:هییی...اون هنوز
بدنش ضعیفه!
ساندرا درحالیکه غر میزد،نوزاد کوچولو رو توگهواره
سلطنتی که با سنگ‌های قیمتی و طلا تزیین شده
و نماد ماه رو داشت،قرار داد:این گرگای هورنی....
الان وقت این کارا نیست!
ییفان و جونمیون باترس ازهم فاصله گرفتن.
ییفان:فقط داشتم میبوسیدمش که به لطف شما دوتا عجوزه...
ساندرا دهن کجی کرد:ماهم باور کردیم.
جون:اونطور که فکر میکنین نیست!
آسه‌نا لبخند شیطنت‌آمیزی زد:توهم میبینی وقتی
خجالت میکشه گونه‌هاش چطور رنگ میگیرن
ساندرا؟
ساندرا هم باذوق و مشابه لحن خواهرش گفت:اره
ااااره،اون واقعا بامزست!
ییفان اخمی بهشون کرد و ازجاش بلندشد تا به سمت گهواره بره.میدونست نمیتونه مانع حرف ها و کارای اون دوتا بشه.
درواقع تنها دونفری که تو کل فرمانرواییش و حتی
سه‌قلمرو ازش سرپیچی میکردن،این دوخواهر
بودن!
ییفان:دخترمو میخوام ببینم.
آسه نا:اون گرگ کوچولو حالش خوبه و یه فرمانده
قویه.
ساندرا:به راحتی میتونه با تمام نیروها کنار بیاد.
ییفان انگار که صدای اون دوتا رو نمیشنید.
بالبخند شیفته و ذوق زده به موجود کوچولو و
زیبای مقابلش نگاه میکرد که خوابیده و آروم نفس
میکشید.
ییفان:اون...اون خیلی زیباست...
برگشت و نگاهشو به جونمیون داد:اون طوری
زیباست که باورنکردنیه جون.
جونمیون سرجاش نشست:منم میخوام ببینمش
خب.
خواست بلند شه که باصدای ساندرا متوقف شد:
کجااا؟تو تخت بمون الان میارمش.
خواست دخترکوچولوروبغل بکنه که ییفان مانعش
شد و بااخم و لحن تخس گفت:تو نه عجوزه!
بیدارش میکنی.خودم دخترمو میبرم.
ساندرا ابروهاشو باتعجب بالا داد،تابه حال ندیده
بود که پادشاه گرگینه اینطور برخورد کنه یا با چنین
لحن بامزه ای حرف بزنه وخب این براش خواستنی
و کیوت بودو دوست‌داشت باهاش بحث کنه تااین
وجهه ی ییفان رو بیشتر ببینه!
بااحتیاط و به ارومی نوزادش رو دراغوش گرفت.
ساندرا:اونوقت تو بیدارش نمیکنی؟
ییفان ابروشو بالا داد و بالبخند کجش گفت:البته
که نه،اون پدرش رو میشناسه وتو اغوشم احساس
امنیت میکنه.میتونم این رو از اروم‌ و منظم شدن‌
صدای تپش های قلبش بفهمم.
ساندرا:گرگا و قر و فراشون!
به طرف تخت رفت.
جونمیون باچشمای قلبی به صحنه مقابلش نگاه
میکرد.
ییفان و اون نوزاد کوچولو،زیبایی زندگیش بودن.
بالاخره کوچولوش رو دراغوش گرفته بود.
لبخند زیبایی به چشمای بسته ی نوزادش زد و با
بغض گفت:زیباییش واقعا باورنکردنیه ییفان.
آسه‌نا:اون کوچولو چشمای خیلی زیبایی داره....
میدونین تو چشماش رنگین کمون داره و به راحتی
برقش رو میشه دید.
جون:نمیتونم صبر کنم تا چشماشو باز کنه!
دستای کوچولوشو نوازش کرد:ییفان...دستای
کوچولوشو دیدی؟اونا خیلی بامزن.
ییفان با لبخندی که اصلا از صورتش پاک نمیشد،
درحال نوازش پاهای تپل وکوچولوی دخترکش بود:
موهاش مثل موهای خودتن جون.اون خیلی
شبیهته وخوشحالم که الان میتونم دوتا ماه داشته
باشم.
خم شد وبوسه‌ای روی پیشونی امگا زد.
آسه‌نا جلو رفت و نوزاد رو از بغل جونمیون خارج
کرد:ممکنه بیدار بشه،وخب مطمئنم بابیدارشدنش
شمادوتا کلا حواستون از همه چیز پرت میشه.
ساندرا:اینطور که من میبینم،درواقع کلا عقلتون رو
از دست میدین!
جونمیون وییفان نگاه‌معترضی به اون‌دوتاانداختن،
ولی حرفشون هم درست بود.
جون:اما میخواستم بیشتر بغلش کنم!!
بعداز قراردادن نوزاد سرجاش،هردوخواهر کنارهم
و روی کاناپه سفیدرنگ مقابل تخت نشستن.
ساندرا پاشو روی پای دیگش انداخت و درحالیکه
موهاشو پشت گوشش میداد،گفت:خب برنامه اینه که وارث کوچولومون مدتی از اینجا دور بشه وخب
خودت هم لازمه قدرتت رو دوباره پس بگیری.
یعنی باید استراحت کنی و به هیچ عنوان آسیب
نبینی.
آسه‌نا:یعنی نبایدباووشین‌ودارودستش دربیوفتی.
جون:ولی من حالم خوبه که.
آسه نا:متوجه شدم که بخاطر اتصالت به همزادت
و بلاهایی که سرش اومده که خب طبیعتا روی تو
هم اثر گذاشته،بدنت کاملا ضعیف شده و مقدار
زیادی از قدرتت رو صرف زنده موندنتون کردی.در
واقع وجود وارث کوچولو تو بدنت و قدرتش باعث
زنده موندن تو و همزادت شده.
کمی مکث کرد و ادامه داد:الان که به دنیااومده،
مثل اینه که اتصالت به یک منبع قدرت قطع شده
و خب مدتی لازمه تا انرژی ازدست رفتت رو بدنت
بتونه جبران کنه و قدرت هات برگردن.
جونمیون حرف آسه‌نارو درک نمیکرد:من که خوبم..
با اخم محوی روی پیشونیش ازجاش بلند شد،اما
هنوز دوقدم هم حرکت‌ نکرده بود که سرگیجه
شدیدی گرفت و اگر ییفان سریع واکنش نشون
نمی‌داد و بدنش رو تو بغلش نمیگرفت،به زمین  میفتاد و شاید اسیب بدی میدید.
ساندرا:دقیقا منظور ما همینه گرگ ماه.
آسه نا:سم هم بدنت رو ضعیف تر کرده.
ییفان اخم کرد:سم؟
آسه‌نا سرتکون داد:درسته،چاقویی که اون گرگینه
وارد بدنت کرد،سمی بوده.
ییفان:و شما...
آسه نا:هیی...اون پادزهر رو گرفته و حالش خوبه
نوه‌ی‌کوچولوم!
ساندرا سرتکون داد:ولی لازمه که مدتی دور بشه.
جون:اما من نمیخوام...نمیتونم.
ییفان:طبق حرفای یول،ووشین داره کارای عجیب
میکنه.
ساندرا:درسته،منم مثل یول جادوی سیاه رو
احساس کردم و مطمئنم قراره به اون بچه اسیب
بزنن.
آسه نا:گرگ ماه هم ممکنه اسیب ببینه،پس بهتره
مدتی اینجا نباشید.من و خواهرم نمیتونیم ازتون
محافظت کنیم.
ساندرا:گفتی همزادت پزشکه و قدرت خاصی برای
درمان کردن داره.
جون:درسته،ولی من خوبم.نمیتونم اینجا نباشم.
ییفان که باشنیدن حرف های دوخواهر حسابی
ترسیده بود،گفت:جون،باید ایندفعه حرف آسه نا
روگوش بدیم.نمیتونم ریسک کنم وتوخطربندازمت
عزیزدلم.
جون:نه،امکان نداره اخه....
ساندرا:ما کارمون تموم شده،همین الان هم دروازه
های این جهان داره ازهم می‌پاشه و نمیتونیم
بیشتر از این،اینجا بمونیم.ییفان باید زودتر همسرو
دخترت رو از اینجا ببری وهمراه یول یه فکری برای
ووشین بکنین.
آسه نا:ما باید بریم.
............................................
چشماش رو باز کرد وباتخت خالی مواجه شد.
مطمئن بودکه قبل ازاونکه خوابش‌ببره،بدن‌بیهوش
جونگین کنارش و روی تخت بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟
جونگین کجا رفته بود؟
یعنی تمام تلاش‌هاش و اون طلسم و کارهای یول،
همگی بیهوده بودن؟
تاریکی برگشته بود؟
هون جونگینش رو به مینهو باخته بود؟
اونقدر ترسیده بود که اصلا استفاده از حواسش یا
هرچیز دیگه ای به ذهنش نرسه.
چندبار نگاهش رو تو اتاق چرخوند.
صدای ضعیفش که انگار از ته‌چاه میومد روتو اتاق
آزاد کرد:جونگ...واقعا باختمت؟
اشکاش بی اختیار روی گونه هاش سرازیر شدن:
اگه...مطمئنم اگه برگشته بودی تنهام نمیراشتی...
الان که نیستی،پس همه کارام بیهوده بوده جونگ؟
اون آخرین راهم بود جونگین...‌تنها امیدم....
به سختی پاهاشو تکون داد و از تخت خارج شد.
چشمای خیسشو باز تو اتاق چرخوند اما هیچ اثری  از جونگین نبود.
اونقدر ذهنش مشغول پیدا کردن جونگین یا کار
کردن طلسم شده بود که متوجه صدای بازشدن در
حموم گوشه ی اتاق نشد.
هون:جونگ من بدون تو چکار کنم؟
جونگ:بدون من چرا هون؟
باپیچیدن صدای جونگین تو اتاق به‌سرعت‌برگشت
و پشت سرش رو نگاه کرد.
جونگین باموهای‌خیس وحوله تنپوش سفیدرنگش
داشت به سمتش میومد.
خیلی سریع خودش روبهش رسوند ومحکم بغلش  کرد،طوریکه جونگین چند قدم عقب رفت و اگر
تعادلش رو حفظ نمیکرد،ممکن بود بیفته.
صدای هق‌هق هون تو اتاق پیچید.
دستاشو محکم دور گردن جونگین حلقه کرده بودو
درحالیکه سرشو تو گردنش فرو کرده داشت گریه
میکرد.
خب اولین باری بود که جونگین میدید هون اونطور
دردناک گریه میکنه.
هون:من دیگه نمیتونم تحملش کنم جونگ.واقعا
نمیتونم ببینم که نیستی یااون حرفارو بهم میزنی.
جونگین دستاشو دور بدنش حلقه کرد و در همون حالت به سمت کاناپه رفت:معذرت میخوام عزیز
دلم.همش تقصیر منه هون.
نشست وهون روبغل گرفت.درواقع هون أصلاازش
جدا نشد.
هون:من شکستم جونگ...وقتی بیدار شدم و دیدم
نیستی،من...
جونگ:معذرت میخوام هون،جونگین احمقوببخش.
فقط رفته بودم دوش بگیرم.دیگه بدون اونکه بهت
بگم جایی‌نمیرم.دیگه هیچوقت تنهات‌نمیزارم هونا.
هون:سخته جونگین...توهیچوقت باچنین ترسی
زندگی نکردی،تو هیچوقت تنها دلیل زندگیت رو از
دست ندادی،من داشتم تبدیل به هونی میشدم
که جونگینش رهاش کرده...
جونگین صورت خیس از اشکش رو بادو دستش قاب کرد و اشکاشوبوسید:منو ببخش هون.
بوسه‌ای روی چشم‌راستش کاشت:خواهش‌میکنم
گریه نکن...
بوسه بعدی روی چشم چپ:منو ببخش...
گونه‌هاش رو به ترتیب بوسه زد:من احمقوببخش...
مقصد بعدی لب‌هاش،پیشونی هون بود:معذرت
میخوام عزیزدلم...
چندبوسه کنار لبش کاشت:ببخشید هون،جونگین
رو ببخش که همیشه بهت درد میده...
دوباره و دوباره لب هاش رو بوسه های سبک زد و همچنان همون جمله رو تکرار کرد.
جونگین:منه احمق و ضعیف رو ببخش هون.
صدای هق‌هق هون دیگه به گوش نمی‌رسید واروم
تو بغل جونگین اشک میریخت.
هنوز باورش نشده بود که این جونگین،همون
جونگین قبله ودیگه قرارنیست بهش اسیب بزنه یا
باحرفاش آزارش بده ویااینکه ناگهان توسط تاریکی
تسخیر بشه.
جونگین:حالت خوبه؟
نگاه خیسشو به جونگین داد:اوهوم.
جونگ،پلکای خیسش رو بوسید:دیگه قرارنیست
جایی برم هون یا تغییری بکنم.اروم باش‌متانویای*
(پارت پنجم)من.
هون سر تکون داد.
تقریبا خیالش از بابت اینکه طلسم واقعا کارکرده،
راحت شده بود.
جونگین لبخندی بهش زد.
خم شد و‌دوباره لب هاش رو بوسه زد:دلم برات
تنگ شده بود هونا.من از ترس اینکه بهت اسیب
نزنم گاهی اوقات حتی از دورهم نگاهت نمی‌کردم.
اونقدر میترسیدم که حتی دیدنت از فاصله زیاد رو
هم ار خودم دریغ کرده بودم.اونقدر دلتنگت بودم
که اکثر اوقات بی هوا وحی بدون اونکه ببینمت یا
خبری ازت شنیده باشم،میزدم زیرگریه.
هون تو بغلش جابجاشد و نگاهشو به چهره‌ی
جونگین داد:حضورتو حس میکردم جونگ،و اینکه
نمیتونستم ببینمت یا باید از روی ردپاهات دنبالت
میگشتم داشت منو میکشت.
جونگین سرشو پایین تر برد و خال روی گردن هون
رو بوسه زد:از این ببعد کنارتم هون.
چندبوسه دیگه به اون ناحیه زد وجاش رو زبون زد.
نگاهشو به چشمای هون که حالا اروم شده بودن
داد.
هون لبخندی زد:همیشه نگاهم کن جونگ،من اگه
این قرمز خاص وبرق زیباش رو نبینم زندگیم تموم
میشه.
جونگ:مگه من میتونم نگاهموازت بگیرم عزیزدلم؟
بوسه ای به موهاش زد:میرم لباس بپوشم.
گفت و ازش دور شد اما هنوز درحال بستن دکمه
های پیراهنش بود که هون صداش زد.
از لحنش مشخص بود که اتفاق بدی افتاده.
جونگین سریع ازاتاق‌لباس خارج‌شد:چیشده هون؟
هون:سهون...نیروی سهون رو احساس نمیکنم.
جونگ:چطور ممکنه؟کای رو خیلی خوب میتونم
احساس کنم که حالش خوبه و....
هون:جونگین...سهون،فکر کنم اتفاق بدی واسش
افتاده.تاحالا چنین حسی نداشتم.
جونگین نمیدونست‌چکارکنه که‌خوناشام سراسیمه
و ترسیده مقابلش رو آروم کنه.
هون:بایدبرم ببینمش.اون حالش خوب نیست..فکر
کنم بهم نیاز داره...
جونگین سرتکون داد:باهم بریم.

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now