پارت دوازدهم

63 19 0
                                    

باشنیدن صدای چند تقه به در،به شخص پشت در
اجازه ی ورود داد.
منشی مخصوص دوپادشاه بود.
هون:چیشده؟
زن احترامی گذاشت و بالحن اروم و بدون اونکه به
اخم غلیظی که تو روزهای اخیر تبدیل شده بود به
یکی اعضای ثابت صورت پادشاهش،نگاهی‌بندازه،
گفت:بیست دقیقه از زمان جلسه هفتگی گذشته
و همه درباریان و وزرا....
هون:بگو همه برگردن سرکارشون.
زن با تعجب وطوریکه صدای استخون‌های گردنش
به گوش‌های تیز هون برسه،سرشو بلند کرد.
تابه حال تو تاریخ خوناشام‌هاسابقه نداشته که اون
جلسه به هیچ دلیلی کنسل بشه:اما سرورم...
هون:نمیفهمی چی میگم خانم ژانگ؟
باترس تعظیمی کردو درحالیکه از اتاق خارج میشد
بله ای گفت.تو اون شرایط بهترین کار بحث نکردن با پتدشاه هون بود.
مجبور بود برای اون درباریان احمق دلیلی جور کنه تابتونه توضیح بده که جلسه این‌هفته به هفته‌ بعد
موکول شده.
با خروج زن از اتاق هون آهی کشید.
دوباره نگاهشو به دوحلقه ی خاص تو دو انگشت
وسط دست چپش داد.
انگشتشو روی حلقه ی جونگین کشید.
تو دوهفته ی گذشته هیچ خبری ازش نداشت و
حتی یک بار هم اون رو ندیده بود.
اکثر اوقات حضورش رو احساس میکرد.
میدونست که از دور مراقبشه و نمیتونه زیاد ازش دور بشه.اون لعنتی فقط چشمای هون رو از دیدن
خودش محروم کرده بود.
کارش به جایی رسیده بود که درباره ی جونگین از خدمه و نگهبانان قصر سوال میکرد؛
به اخرین جاهایی که جونگین دیده شده میرفت و وقتی باجای خالیش مواجه میشد،غمش چندبرابر
قبل میشد.
هون واقعا دلتنگ بود.
از اون گذشته،دلش شکسته بود و هرچقدر فکر میکرد،دلیل قانع کننده ای واسه ی کار جونگین پیدا نمیکرد.اون حتی کوچکترین خبری از خودش هم به هون نمیداد.حتی اجازه نمیداد هون صداش رو بشنوه یا از لااقل از دور نگاهش کنه.
متوجه شده بود که جونگین علاوه بر اینکه ازش دور شده،با خوناشام های دیگه رابطه داره و در
اخرهمشون رو هم میکشه.
میدونست همه این ها اثرات تاریکیه درونشه،و
احتمالا برای اونکه بهش اسیبی نزنه ازش دور
میشه.
ولی بازهم تمام این دلایل از نظر قلب دلتنگ هون
قانع کننده نبودن.میتونستن باهم مشکل رو حل کنن.اون همیشه کنار جونگین بود و هرمشکلی روباهم حل میکردن.
انتظارداشت الان هم مثل قبل اجازه‌بده که کنارش
باشه ولی جونگین‌بی‌هیچ‌حرفی فرار کرده بود.
جونگین داشت بخاطرش به‌بقیه مردمشون اسیب
میزد و هون از همین میترسید که کسی بخاطر اون
اسیب ببینه.
درطول دوهفته گذشته به راه های مختلفی فکر
کرده بود،اما افکارش همگی به یک نتیجه میرسید.
تنها راه حلی که اون زمان به ذهنش میرسید؛
و درواقع تنها راهی که براش مونده بود.
هون:هیچ راهی واسم نزاشتی جونگ.حق نداری بعدش ناراحت یا عصبی بشی.همونطور که بدون
مشورت باهام واسه ی خودت تصمیم گرفتی،منم
همین کارو میکنم.
از جاش بلند شد وبه طرف اتاق لباسشون رفت.
گوشه یکی از قفسه ها،جعبه طوسی رنگی قرار
داشت.
اون رو برداشت و قفلش رو باز کرد.
نگاهشو به گوشواره میخی و دایره شکل داخل
جعبه داد.
مادربزرگ مادری هون،یکی از بزرگترین جادوگران سه فرمانروایی و خواهرپدربزرگ یول بود.
هون درواقع یک دورگه ی جادوگر-خوناشام بود.
اون تنها وارث این جادوگر بود،چون بقیه افراد نسلشون به دلیل ترس از دورگه ها کشته شده بودن.درواقع تنها دورگه‌ی جادوگر-خوناشام که از
دوطرف خون اصیل داشته باشه،تو هرسه قلمرو فقط خودش بود.
هون برای بودن باجونگین بعد جادویی وجودش رو
غیرفعال کرده بود،میشه گفت که اون قسمتی از
وجود خودش رو کشته بود.
تمام قدرت جادویی هون به اون گوشواره کوچک
منتقل شده و دراون حبس شده بود.
هون بعنوان یک خوناشام اصیل از جونگین وتمام خوناشام های سلطنتی ضعیف تر بود.
هرچند که جونگین تنها خوناشام سلطنتی زنده بود
و چانگ ووک که حالا تبدیل شده بود یه یک دورگه
بعدخوناشامی سلطنتی داشت و پسرجونگین به
حساب میومد.
هون هنوز هم نفر دوم اون فرمانروایی بود.
گوشواره رو تو مشتش گرفت.
چشماش رو چندلحظه بست و بازهم تمام افکارش
رو جمع کرد تا شاید راه تازه‌ای به ذهنش برسه.
هون:هیچ راهی نداریم جونگ!
باسرعت فوق‌العادش و طوریکه هیچ نگهبانی
متوجهش نشه،از قصر خارج شد.
اون دومین قدرت قلمرو خوناشام ها بود و طبیعی
بودکه سرعتش برای محافظین و نگهبان‌های قصر
غیرقابل تصور باشه.
کنار ساحل و روبروی کوهستان ایستاد.
جایی که همیشه جونگین رو اونجا و تنها درحالیکه
زانوهاشو بغل کرده،پیدا میکرد.
هون گاهی‌أوقات به اون کوهستان که محرم‌اسرار
جونگین و پناهگاه همیشگی و قدیمیش بود،
حسادت میکرد.رابطه‌ی جونگین بااین کوهستان واقعا خاص بود؛درعین حال که بدترین خاطراتش
با پدرش رو اونجا داشت و صدها سال تو این
کوهستان زندانی شده و عذاب کشیده بود،این کوه
پناهگاه امنش بود و علاقه‌ی عجیبی بهش داشت.
هون:ای کاش الان هم اینجا پیدات میکردم جونگ.
میبینی به کجا رسیدم؟آرزو میکنم جایی باشی که
أصلا ازش خوشم نمیاد جونگین.
قدم های اهستش رو به سمت جایی که همیشه
جونگین مینشست برداشت و همونجا نشست.
هون:تو برام هیچ راهی نزاشتی جونگ...نمیتونم
ببینم درباریان چه چیزایی میگن...نمیتونم بشنوم که میگن رابطه ی منو تو به انتهاش رسیده...اونا میگن هرروز با چندنفری،هرکدوم تو رو یه جایی
دیده،اونم درحالیکه اصلا وضع خوبی نداری....
میدونی همشون میگن تو دقیقاشدی مثل مینهو..
دیروزبعضی‌ازمردم میگفتن پادشاه مینهو برگشته!
ومنم قراره به سرنوشت ملکه جسی دچارشم.
فقط نمیدونن کی قراره بدستت کشته بشم!
ما قلب نداریم جونگ،هوم؟
ولی چند روزه احساس میکنم یه جایی تو سینم درد میکنه جونگین.میدونی چقدر گریه کردم؟
میدونی چقدر برام سخت بود که چنین تصمیمی
بگیرم؟
اونقدر گریه کردم که احساس کردم دارم روده هامو میارم بالا جونگین.
قفسه‌ی‌سینم داشت میسوخت...
شبیه اون احساساتی که گرگ‌ها ازش حرف‌میزنن.
مطمئنم که از دورنگاه میکردی،ولی حتی به‌خودت
زحمت ندادی بیای جلو.
خیلی ترسو و ضعیف شدی جونگ.
این تاریکی داره تو رو از بین میبره.
نگاهش رو به گوشواره ی بین دو انگشتش داد:
نمیتونم بزارم مینهو تو رو ازم بگیره جونگین.
اون رو بالا اورد و سرجاش یعنی گوش راستش
قرار داد.
فقط کافی بود جمله‌ای که ساندرا موقع حبس اون
قدرت تو گوشواره بهش آموزش داده بود رو بخونه
تا قدرت جادوییش فعال بشه.
دوباره نگاهش رو به اطرافش وحتی پشت سرش
داد.
چشماش دنبال جونگین بودن.
فکر میکرد ممکنه بیاد و جلوی اینکارش رو بگیره.
هون بااین کارش داشت یکی قوانین سختگیرانه و
مهم خوناشام‌هارومیشکست ومجازاتش مرگ بود.
ممکن بودجونگین پیداش بشه و جلوش رو بگیره؟
البته اگر هنوز هم نجات هون واسش مهم باشه؟
یک‌ساعتی به همون حالت گذشت.
قطره اشکی که برای بار چندهزارم تواون یکساعت
روی گونش سرازیرشده بود رو پاک کرد.
انتظار بیشتر از اون حد فایده ای نداشت وجونگین قرار نبود بیاد.
نفس عمیقی کشید.
از جاش بلند شد و باچشمای بسته،اون جمله رو سه بار تکرار کرد.
فقط چندثانیه کافی بود تاصدای ساندرا رواز پشت
سرش بشنوه.
ساندرا:بالاخره میخوای قدرتت رو برگردونی هون!
هون به طرفش برگشت،اون زن مثل همیشه زیبا و
نفس گیر بود.
پیراهن بلند و گلبهی رنگی به تن داشت و موهای بلندش رو با چند شاخه گل‌سفید تزیین کرده بود.
هون:هیچ خبری از جونگین نیست و این داره
دیوونم میکنه.
ساندرا سرتکون داد و جلوتر رفت.
شونه هون رو فشرد:دلیلش به من هیچ‌ربطی‌نداره
نواده ی عزیزم،مجبور نیستی برای من یاهرکس
دیگه‌ای توضیح بدی.این تصمیمیه که از نظرخودت
درسته، وهمین کافیه.
چشمکی زدوادامه داد:و خب منم خوشحال میشم
یکی به تعداد جادوگرهای سه‌قلمرو اضافه بشه!
هون:ممنونم ساندرا.
ساندرا:شروع کنیم؟
هون سرتکون داد وهمونجا روی زانوهاش نشست.
ساندرا جلوتر اومد و دست روی پیشونی هون
گذاشت.
شروع کرد به خوندن کلماتی که برای هون هم
نامفهوم بودن.
کلماتش روبادرخشش اون گوشواره به‌پایان‌رسوند.
ساندرا:تموم شد.
هون سرتکون داد و از جاش بلندشد.جریان پیدا
کردن قدرت رو تو بدنش احساس میکرد.
ساندرا اخم مصنوعی کرد:هیی این چه قیافه ایه
گرفتی بخودت؟معمولا بقیه خوشحال میشن!
هون:ولی من قبلا خوشحال بودم ساندرا،این حسو
دوست ندارم.دلم نمی‌خواست ازش استفاده کنم.
ساندرا دستشو توا تکون داد:به هرحال...من میرم.
اگه کمک خواستی میتونی ازم بپرسی.
........................................
با حس رایحه ی چوب درحال سوختن بیدار شد.
دستشو روی تخت دراز کرد تا امگا رو تو بغلش بکشه که باجای خالیش مواجه شد.
چشماش رو باز کرد.
سرجاش نشست و نگاهشو تو اتاق چرخوند:جون؟
رایحه رو دنبال کرد و به بالکن اتاقشون رسید.
جونمیون گوشه ی بالکن روی زمین نشسته و زانوهاشو بغل کرده بود.
گونه های صورتی و همیشه براقش خیس بودن و
موهای سیلوررنگش بهم‌ریخته تو پیشونیش پخش
شده بودن.
ییفان با نگرانی صداش زد.
امگا سرشو بلند کرد:ببخشید،بیدارت کردم.
به سرعت کنارش رفت و اونو دراغوش گرفت:چی شده عزیزدلم؟چرا بیدار شدی؟
جون:درد دارم....خیلی درد میکنه ییفان.
ییفان:سرما میخوری عزیزم،بیا بریم داخل.
خواست همونطور که امگا تو بغلشه به اتاق بره که جونمیون مقاومت کرد.
جون:همینجا بمونیم ییفان.
ییفان:باشه عزیزم هرچی تو بگی،صبرکن الان میام.
سریع به اتاق رفت و ملافه ای اورد تا روی شونه
های امگاش بندازه.
دوباره کنارش قرارگرفت و اونو تو بغلش کشید:
کجات درد میکنه جون؟چرا بیدارم نکردی؟
جون:امروزخیلی کار کردی،خسته بودی...نخواستم
بیدار....بشی.اون داره درد میکشه ییفان.
نفسی گرفت و اامه داد:حتی نیرویی که از طرفش
احساس میکردم هم نسبت به قبل کمتر شده.
ییفان درتلاش بود با ازاد کردن رایحه ی سرد و
ارامبخش اسطوخودوسش و با نوازش هاش امگا
رواروم کنه،ولی جونمیون اونشب واقعابیقرار شده
و نگران بود.
ییفان:اروم باش ماه من،همه چیز درست میشه.
جون:اگه اتفاقی براش بیفته چی؟اصلا اگه این درد به دخترمون اسیبی بزنه؟
ییفان بوسه ای به گونش زد: می‌دونم هم نگران سوهویی و هم دخترمون.ولی همه چیز درست میشه عزیزم.فقط چند روز دیگه صبرکن.هوم؟
اشک هاش رو پاک کرد ولی خیلی زود صورتش دوباره خیس شد.
جون:اگه سوهو آسب بدی ببینه؟إحساس میکنم
اون یه تیکه از وجودم شده.
ییفان چیزی نگفت،فقط به نوازش‌کردن و بوسیدن
گونه‌ها و پیشونیش ادامه داد.
جون:سرم داره میترکه ییفان.احساس میکنم مغزم
قراره از سوراخای بینیم بزنه بیرون.اگه اتفاقی برای سوهو بیفته....
ییفان لب هاشو بوسید:بهم اعتماد کن جون،هیچ اتفاقی نمیفته.میتونی صبرکنی تا واست دارو بیارم؟کمک میکنه آروم بشی.
جونمیون سرتکون داد.
ییفان لیوان ابی برداشت و یکی از سنگ های شفاف رو داخلش انداخت تا حل بشه.
پیش امگا برگشت و کمکش کرد که مایع صورتی رنگ رو بخوره.
باکمترشدن دردش،سرشو روی پای ییفان گذاشت
و همونجا درازکشید.
انگشتای ییفان به سرعت راهشون رو به سمت‌
موهای نرم و نقره‌فام امگاش پیدا کردن.
جون:دلم میخواد زودتر ببینمش ییفان.چرا انرژیش
کمتر شده؟
ییفان:طوری که از حرف های کریس فهمیدم،تو در واقع داری بهش کمک میکنی جون.
جونمیون نگاهشو از آسمون گرفت و به چهره ی
اروم و خسته ی ییفان داد:چطور؟
ییفان باهمون لحن آروم جوابش رو داد:با کاری که
اون دوتا شیطان دارن باهاش میکنن،احتمال اینکه جونشو از دست بده خیلی زیاد بود ولی چون
همزادها بهم متصلن ومیتونن از همدیگه محافظت
بکنن،میشه گفت که اون بواسطه ی قدرت تو زنده مونده.درواقع قدرت تو و دخترمون.
جونمیون لبخندی زد:خوشحالم که کمکش میکنم.
ییفان:تا وقتی به تو وصل باشه،اتفاقی واسش نمیفته جون.پس اینقدر نگران نباش و این رایحه چوب سوخته رو ازاد نکن.
جونمیون چند لحظه‌ای ساکت موندو چشماش رو
بست.
دوباره سرشو کمی بلند و چشماش رو باز کرد:چرا انرژیش کم شده؟
ییفان:بخاطر اونکه همزاد جونگین داره از نیروی
بقیه استفاده می‌کنه تا ذهنشو هوشیار کنه وبتونه
با کریس ارتباط بگیره.
وقتی کریس بفهمه که اونا کجان میتونه نجاتشون
بده.
جون:پس مشکلی پیش نمیاد؟
ییفان خم شد وبوسه ای به گونش زد:اینقدر نگران
بقیه نباش امگا.باید به الفات توجه کنی.
سرش روچرخوندو لب‌های ییفان رو به بازی گرفت.
حالا اون رایحه ناپدید شده و جاش رو به رایحه ی
رز و عسل داده بود و این نشون میداد که امگا
اروم شده و حالش خوبه.
دوباره جای سرشو روی پای ییفان درست کرد و
نگاهشو به ماه آسمون شب داد.
جونمیون:ییفان میدونستی اگه قبل ازخواب به ماه
لبخند بزنی،اونم بهت یه خواب خوب هدیه میده؟
ییفان:همم...پس از این ببعد هرشب قبل از خواب
بهت لبخند میزنم ماه من.
جونمیون خنده ای کرد:من دارم جدی میگم ییفانا.
ییفان مست خنده ی امگاش شده بود:منم جدیم امگا.تنها ماهی که میشناسم تویی جون.
چشمای جونمیون داشت گرم میشد.
جون:پس زودتر لبخندبزن که داره خوابم می‌بره!
.........................................
درحالیکه نفس نفس میزد و قفسه سینش به
شدت بالا و پایین میشد،از اب خارج شد و روی
شن های ساحل دراز کشید.
به محض فعال شدن قدرت جادوییش،گرمای زیادی تو بدنش جریان پیدا کرد.
خوناشام‌هامعمولابدن سردی داشتن وکوچک‌ترین
گرمایی براشون عذاب‌اوربود.گرمای بدنش درحدی
بود که احساس میکرد سلول هاش دارن از درون
میسوزن.
ظاهرش رو به سختی کنار ساندرا حفظ کرده بود و سریع بعداز رفتنش باحس اون گرمای طاقت‌فرسا
بدون اونکه لحظه ای رو صرف دراوردن لباس‌هاش
بکنه وارد اب شده بود.
مدتی زمان نیاز داشت تا بدنش بتونه خودش رو
باقدرت جدید تطبیق بده ولی هون اصلا وقت
این چیزها رونداشت.
هرچقدر که میگذشت جونگین بیشتر در دام‌تاریکی
میفتاد واین اصلا به نفعش نبود.
اشک هاش از کناره های چشماش سرازیر شده
بودن.
دستش رو بلند کرد که صورتش رو پاک کنه که
چشمش ناگهانی به ساعت تو دستش افتاد.
پنج ساعت از زمانیکه قصررو ترک کرده میگذشت و یک جلسه ی مهم رو هم از دست داده بود.
اصلا یادش نبود که اون جلسه رو کنسل کنه یا
تایمش رو عقب بندازه.
به کل اون جلسه و خیلی از کارهای دیگش رو
فراموش کرده بود.تنها چیزی که تو ذهنش وجود
داشت جونگین بود.
سرجاش نشست و سرشو روی زانوهاش گذاشت:
خیلی دلم برات تنگ شده جونگ؛
اونقدر که نمی‌تونم روی هیچی تمرکز کنم،
اونقدر که نمی‌تونم یه ثانیه هم بهت فکر نکنم،
اونقدر که اشکام بند نمیان!
اونقدر که مدام بی قرار و پریشونم و هیچی جز تو
رو نمی‌بینم.
دلم خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای واست تنگ
شده و تک تک سلولام شدیدا نیاز به بغلت برای اروم شدن دارن.
تو که اینقدر بی‌رحم نبودی جونگین.
ای کاش فقط میتونستم بفهمم حالت چطوره.
..............................................
نگاهش رو اطرافش چرخوند،پلک هاش رو چندبار باز وبسته کرد ولی هنوزم همه جا تاریک بود.
هیچ چیزی نمیدید.
اینجا حتی قدرت فوق العاده ی چشماش بعنوان یک خوناشام سلطنتی هم کمکش نمی‌کرد.
باوجود تاریکی تصمیم گرفت به سمتی حرکت‌کنه،
انگارکه بدنش اون روبه سمتی بدون اونکه خودش
بخواد،به سمت اشنایی هدایت میکرد.
إحساس میکرد کسی که درانتهای مسیر میبینه،
خودشه...یاقسمتی از وجودش،و این براش عجیب
و درعین‌حال خوشایند بود.
سعی داشت مقاومت کنه ولی پاهاش حرکت
میکردن.
با دیدن نقطه ی کوچک وروشن انتهای مسیرش،با کنجکاوی قدم هاش رو سرعت بخشید و ایندفعه خودش هم به همون سمت حرکت کرد.
إحساس عجیبش رو نمیتونست درک کنه.
خوشبختانه سرعت ومپایریش ایندفعه به کمکش اومد و خیلی سریع به مقصد نزدیک شد.
صندلی سفید و شخصی که روی اون نشسته...
یک نسخه کپی شده از خودش.
تنها تفاوتش رنگ چشماش بود.
شخصی که روی صندلی نشسته،برخلاف چشمای خودش که رنگ قرمز اتشینی داشتن،تیره رنگ
بودن.
اخم خفیفی پیشونیش روپوشوند:توبایدکای‌باشی.
کای نگاهی به سرتاپای جونگین کرد.
گوشه های لبش کمی بالا اومدن و بادست به صندلی پشت سر جونگین اشاره کرد:بشین همزاد.
جونگین درحالیکه به سمت صندلی میرفت،نگاهی
به جونگین انداخت؛خسته و ضعیف بنظر میومد
ولی بااین وجود شیطنت تو چشماش به وضوح
شخصیت فان و شلوغش رو منعکس میکرد.
بدون اعتراض مقابل کای نشست:اینجا چخبره؟
چطور اومدم اینجا؟ماکجاییم؟
کای:تو جایی نرفتی،من اومدم...درواقع تونستم که بالاخره وارد ذهنت بشم.
جونگین:چطور؟
کای:بخاطر ارتباطی که باهم داریم تونستم به ذهنت نفوذ کنم.من زندانی شدم و به سختی تونستم مقابل نفوذ ذهنی دوقلوها مقاومت کنم.
همزمان دارم درمقابل اونا مقاومت میکنم وهم دنبال راهیم که با کسی ارتباط بگیرم.
جونگین:قضیه ی اونا و گیرافتادنتون رو میدونم.
کای:چطورمتوجه شدی؟اه...پس نیازی به توضیح
نداریم!
جونگین:همزاد ییفان...یعنی کریس دنبال راهیه که نجاتتون بده.
کای:نیروی من درحدی نیست که بتونم براحتی با
کریس ارتباط بگیرم.برای همین تورو انتخاب کردم،
باید بهش بگم که میتونم نشونش بدم ما کجاییم،
فقط باید حواس دوقلوها رو پرت کنه.
جونگین:باید پیامت رو بهش برسونم و بعد دوباره
جوابش رو به تو؟
کای:نه،فقط کافیه بفهمه.خودش باهام ارتباط‌برقرار
می‌کنه.حالا که توخیلی چیزا رومیدونی کارم راحتتر
میشه.
جونگین سر تکون داد.
کای:از توهم باید تشکر کنم.
جونگین:بابت؟
کای:بخاطر اتصالمون بهمدیگه بعنوان همزاد،من از نیروی تو دارم استفاده میکنم.درواقع باعث زنده
موندنم شده.اخیرا قدرتی که داری افزایش پیدا کرده،مثل این میمونه که به یه منبع قدرت وصل شدی و من راحت تر میتونم کنترل ذهنم رو دست
خودم بگیرم.
جونگین:بخاطر اونه که دارم تو تاریکی غرق میشم
کای.دارم به یه هیولا تبدیل میشم.
چهره ی کای نگران شد.
اون قصدداشت از جونگین بخواد مدتی تو همین
حالت بمونه ولی چیزی که می‌گفت اصلا خوب
نبود وکای نمیتونست چنین درخواستی ازش ‌بکنه.
جونگین نگاهی به چشماش کرد.
اون دوتا تیله مشکی‌رنگ واسش مثل یک کتاب
باز بودن.
متوجه حالش وحرفی که احتمالا میخواست بزنه
شد:من نمیتونم بدون وجود یه جادوگر جلوش رو بگیرم.تنهایی ازپسش برنمیام.تنها کاری که ازم
برمیاد فرار کردنه وخب فعلا قراره که مدتی وضعم
همینطور بمونه.
کای نمیتونست کاری برای کمک به همزادش کنه،
دردش رو احساس میکرد ولی وضعیت خودش
هم اصلا تعریفی نداشت.دست جونگین رو فشرد.
جونگین:من به هون اسیب میزنم،دارم ازش فرار میکنم تا اسیبی نبینه،اما دارم به بقیه اطرافیانم آسیب میزنم.نمیتونم جلوشو بگیرم.
کای:هون؟
جونگین:اون ارامش زندگیمه کای.
کای:بااینکه دوستام وضعشون اصلا خوب نیست من از طریق ذهنم دارم از انرژی باقیموندشون استفاده میکنم.ولی مجبورم انجامش بدم تا بتونم
نجاتشون بدم...مامجبوریم این کارو برای نجاتشون
انجام بدیم.
جونگین:تو...
کای:من وقت ندارم عزیزم.لطفا پیاممو به کریس برسون.بیشتر از این نمیتونم خودم و بقیه رو زنده نگه دارم.
............................................
وارد تالار شد و احترامی گذاشت.
کمی عقب تر ایستاد و صبرکرد تا درباریان از تالار خارج بشن.
جلسه طولانیشون با پادشاه‌گرگ بالاخره تموم
شده بود و همگی داشتن میرفتن.
ییفان نگاهشو به چانگ ووک داد و درحالیکه انگشتاشو تو موهای سفیدش فرو میکرد،گفت:بیا نزدیک تر ووکا.
جلوتر رفت و مقابلش ایستاد.
ییفان:جون غذاشو خورد؟
ووک:نه،گفت شام رو باهم بخوریم.
ییفان درحالیکه از جاش بلند میشد،سرتکون داد و
کنار ووک راه افتاد.
ییفان:چیشده؟
ووک:جونگین رو دیدم.
باهم از در تالار خارج شدن وبه طرف ورودی قصر رفتن.
ییفان:خب؟
ووک:همزادش رو دیده.
ییفان باابروی بالارفته نگاهش کرد:چطور؟
چانگ ووک کاغذی که جونگین بهش داده بود رو از جیب لباس مشکی رنگش خارج کرد:اون وارد ذهنش شده و یه سری اطلاعات بهش داده که زیاد ازشون سردرنمیارم.ازش خواسته حرفاش رو به همزاد تو برسونه.
کاغذ رو به سمت ییفان گرفت:همش این تو نوشته شده.
ییفان کاغذ رو گرفت و نگاهی بهش انداخت:حالش چطور بود؟
ووک:جونگین داره بدتر میشه،میتونم بگم شایعات حقیقت دارن و اون واقعا تبدیل به روح قصرسرخ
شده! هیچکس نمیدونه کجاست اما درعین حال
غیرمنتظره همه جا ظاهر میشه وخب چه بلایی به
سر بعضیا اورده رو بهتره نگم.
ییفان آهی کشید:فعلا پیش جونمیون ازش حرفی نزن.اون خیلی حساس شده.نیمه شب به دیدن
کریس میرم و این کاغذو بهش میرسونم.
ووک باشه ای گفت و پشت سر ییفان وارد سالن شد.
............................................
باشونه های افتاده و قامت خمیده وارد قصرسرخ
شد.
جدیدا حتی از دیوارهای این قصر هم بدش میومد.
حضور جونگین رو احساس میکرد ولی نمیتونست اونو ببینه،شایعات و خبرهایی که از همه جا به گوشش میرسید و بین همه افراد موجود در قصر و
حتی خارج از اون پیچیده بود،داشت مغزش رو
میخورد.
هون نمیتونست قبول کنه که جونگین اون کارها رو انجام بده.
اون به کسی اسیب نمیزد.
واقعا جونگینش اونقدر عوض شده بود؟
به طرف اتاق مشترکشون رفت تالباسش روعوض
کنه.
داشت دکمه های کتش رو میبست که به یادجلسه کنسل شدش افتاد.
سریع تماسی با منشی برنامه هاشون گرفت و
ازش خواست به اتاقش بیاد.
چند ثانیه بعد دختر تو اتاق بود.
هون:جلسم با اقای هونگ رو فراموش کرده بودم.
دخترم:سرورم...اون جلسه رو پادشاه جونگین برگزار کردن.
هون باابروی بالارفته چندقدمی به دختر نزدیک شد:جدی؟کی؟
دختر:دوساعت پیش تموم شد.شماتو قصر حضور
نداشتید و ایشون اومدن که...
هون:هوم،متوجه شدم.الان کجاست ؟
دختر نگاهش رو دزدید و بدون اونکه به چشمای هون نگاه کنه،گفت:نم... نمی‌دونم سرورم.....
هون بااخم واضحی فاصله بینشون رو پرکرد،
دستشو زیر چونه دختر گذاشت و مجبورش کرد که نگاهش کنه.
حالاکه قدرت جادوییش روداشت میتونست‌متوجه
خیلی چیزها بشه.
اخمش غلیظ تر شد:باید میفهمیدم لعنتی....اون
مجبورتون کرده هیچ حرفی نزنین.
دست ازادش رو روی سر دختر گذاشت و فشار
خفیفی بهش آورد.
قسمتی از خاطرات دخترکه بهشون نیاز داشت رو
دید.
جونگین چندبار از خون اون هم تغذیه کرده بود،تو
اقامتگاه پشتی قصرسرخ این کار رو با خیلی از خدمه و مردمشون انجام داده و حتی باهاشون رابطه داشته و این درحالی بود که بعدش همشون رو مجبور میکرد همه چیز رو فراموش کنن یا اونا
رو میکشت.
هون:اون اصلا جونگین من نیست!
نگاهشوبه چشمای وحشت زده دخترداد:بروبیرون.
بقیه برنامه هام واسه ی امروز رو کاملا کنسل کن.
دختر احترام سریعی گذاشت و از اتاق رفت.
هون اکثر اوقات آروم بود ولی عصبانیتش واقعا
ترسناک بود.
بعداز رفتن اون دختر،چند نفس عمیق کشید.
دکمه های طلایی کت تیره رنگش رو باز کرد و کت
رو روی تخت انداخت.
نمیدونست بخاطروجودقدرت جادوشه یاعصبانیت
یا همزمان بودن این دوعامل،ولی دمای بدنش
واقعا داشت بالا میرفت.
درحالیکه استین های پیراهن مشکیش رو بالا میداد،با همون چهره ارومش که هیچ حسی ازش دریافت نمیشد،اتاق رو ترک کردوبه طرف اقامتگاه
متروکه ی پشت قصر که زمانی برای ملکه جسی بود،رفت.
به لطف قدرت جادوییش کاری کرده بود که حضورش رو کسی احساس نکنه و همین باعث میشد که جونگین متوجه برگشتش به قصر و حتی نزدیک شدنش بهش،نشه.
درواقع هون ماهیت خودش رو مخفی کرده بود.
پشت در اون امارت متروکه ایستاد.
اخرین باری که اونجا بود مربوط میشد به صدها سال قبل.
خاطرات خوبی از اون مکان نداشت.به همین دلیل درطول سال های گذشته حتی از جلوی در اون امارت هم رد نشده بود.یاداوری اون خاطرات رو اصلا دوست نداشت ولی حالا مجبور بود وارد بشه و احتمالا باز هم قرار بود صحنه های جدیدی به خاطرات بدش از اون مکان افزوده بشه.
در رو باز کرد و باقدم‌های اروم وارد سالن شد.
همین الان هم ذهنش پر از صداهای ترسناک شده بود.
صدای فریادهای ملکه جسی،جونگین جوان،و برادر
کوچک‌ترش...
صحنه‌ی کشته شدن مادر و برادرش،عذاب‌ها و
تحقیر ملکه جسیکا توسط مینهو....
إحساس میکرد صداهای تو ذهنش دارن بلند و
بلندترمیشن و دیوارهای امارت دارن بهش نزدیکتر
میشن.
از سالن عبور کرد و به تالار رسید.
فقط ورود به اون تالار و دیدن چهره‌ی جونگین کافی بود تا تمام صداهای ذهنش خاموش بشن.
درواقع دیدن اون صحنه باعث شده بود ذهنش
کاملا خالی بشه.
هون شک داشت که اون واقعا جونگین باشه.
چشم چپش کاملا قرمز شده بود و قرنیه چشم راستش اون درخشش خاص و همیشگیش رو
نداشت.
انگار که روی اون رنگ خاص و اتشین یک لایه‌ی
مشکی‌رنگ نشسته بود.
صورت،گردن و بالاتنه برهنش پر از لکه‌های خونی
بود که هیچکدوم متعلق به خودش نبودن.
برهنه وبا چندخوناشام غریبه و جوون که هیچکدوم
هم درکی از کار خودشون نداشتن،احاطه شده بود
و درحالیکه داشت عضوش رو تو بدن دختر زیرش
حرکت میداد،همزمان نیش‌هاش رو تو گردن یکی از پسرها فرو کرده و درحالیکه چشماش رو بسته داشت تمام خونش رو میمکید.
فقط چندثانیه کافی بود تا بدن بی‌جون اون پسر روی زمین بیفته.
دختر دوم با لبخند عشوه‌گرانه‌ای جلوتر رفت و
باخم کردن سرش،گردنش رو مقابل دندون ها و
لب‌های خونی جونگین قرار داد.
هون پاهای بی‌حس شدش رو حرکت داد.
هم ناراحت بود و هم عصبی.
مطمئنا شخص مقابلش جونگین خودش نبود.
شاید توهم زده بود ولی اون میتونست مینهو رو
تو اون چهره تاریک ببینه.
فقط یک حرکت دستش کافی بود تا همه اون
خوناشام‌های جوون بیهوش روی زمین و کنار
تخت جونگین بیفتن.
نگاهش رو به شخصی که مزاحم حال خوبش شده بود،داد.
بادیدن هون پوزخندی زد:پس هرزه‌ی اصلی بالاخره
پیداش شد.
هون:خفه شو جونگین...
جونگین:من جونگین نیستم...

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now