پارت یازدهم

68 25 14
                                    

پارت یازدهم:
با شنیدن صدای برخورد چند تقه به در و بعداز اون صدای ظریف منشی مسنشون چشماش رو با
ترس بازکرد.
با استفاده از حواس خوناشامیش که تازه داشت کم‌کم بکار میفتاد،میتونست متوجه بشه که تنها
شخص حاضرتواتاق خودشه.
احساس کرختی و سنگینی زیادی تو کل بدنش داشت.
نگاهش رو اطرافش تو اتاق چرخوند.
اتاق سلطنتی وشیکشون کاملا بهم ریخته وداغون
شده بود.
به سختی سرجاش نشست.
حس میکرد از یک خواب چندصدساله بیدارشده
که اونطور تمام بدنش سنگین و بی حسه!
قسمتی از تاج طلایی تخت بزرگشون شکسته بود،
دوتا از پایه های مبل مورد علاقه ی جونگین کاملا خورد شده و قسمتی از پارچش پاره شده بود.
قسمت بزرگی از فرش زیرپاشون کاملا قرمز رنگ شده بود،لکه‌ها و بوی خون خودش همه جای اتاق
دیده میشد.
پرده‌های قرمز رنگی‌که اطراف تخت رو احاطه کرده بودن،پاره شده و قسمتی ازشون روی زمین افتاده بود،نیمه‌ی دیگشون هم هنوز سرجاش اویزون بود.
نگاهش روی پیراهنی که روز قبل به تن خودش
بود و حالا چیزی جز تکه های پاره و خونین پارچش
ازش نمونده ثابت موند،تمام خاطرات شب قبل،
کارهایی که جونگین کرده بود،صدای خودش و بدتر
از اون صدای سردجونگین،همشون رو کاملا به یاد
اورد.
قلبش درد میکرد.
چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیفته؟
و مهم ترین چیز....
جونگین الان کجا بود؟
حالش خوب بود؟
دوباره نگاهشو تو اتاق نابود شدش چرخوند که
برق طلایی رنگ حلقه جونگین که تضاد فاحشی با سنگ مشکی رنگش داشت،روی میزچشمش رو گرفت.
هون:چرا انگشترش اینجاست ؟
بدنش رو تکون داد و روی پاهاش ایستاد.
به سمت میز رفت.
کاغذ زیر حلقه که پر از کلماتی بادستخط جونگین
بود،توجهش رو جلب کرد.
حلقه جونگین رو وارد انگشت خودش کرد و کاغذ رو برداشت تا نوشته داخلش رو بخونه.
"هون....
اگه داری این متن رو میخونی،یعنی بیدارشدی و حالت خوبه،یعنی من
یه شانس دیگه دارم،
یه شانس دیگه که چشمات رو ببینم،
درواقع یه شانس دوباره که زندگی کنم هون.میدونی که چشمات و اون
هاله رنگین کمونیشون تمام زندگی منه.
اینکه یه خوناشام سلطنتی هستم یا عمرم از همه کساییکه تو سه قلمرو زندگی میکنن طولانی تره و بیشتر از اونا زندگی میکنم دلیل برزندگی
کردنم نمیشه هونا،بدون دیدن چشمای زیبات و چهره درخشانت،حال یه مرده هم بهتر از منه عزیزدلم.
نمیخوام معذرت خواهی کنم،هیچ کلمه ای کاری که کردم رو توجیه نمیکنه هون.
من هیچوقت خودمو نمیبخشم،توهم نبخش هون.
این تنبیه منه هونا،خودموازدیدنت محروم میکنم وهیچ وقت سرراهت
قرار نمیگیرم هون،پس دنبالم نگرد عزیزدلم.
اما هون،من همشو یادمه،میشه تو فراموشش کنی؟
من با یاداوریش بجای هردومون عذاب میکشم.
میدونم باحرفام قلب مهربونت رو شکستم.
خودت میدونی من عاشق صدای خاصتم هون،چطور میتونم بگم از
صدات بدم میاد؟
و اون کلمه....
چطور تونستم اون کلمه رو به تو نسبت بدم؟ تویی که نجات دهنده ی
منی؟
هیچوقت منو نبخش هون،همونطور که خودم نمیتونم انجامش بدم"
کاغذو دوباره روی میزبرگردوند و نگاهشو به حلقه
جونگین که دقیقا مشابه مال خودش بود داد.
از اون مدل فقط دوتا تو کل سه فرمانروایی وجود
داشت که حالاهردو تو انگشتان هون بودن.
اون نوشته ها،شبیه نامه ی خداحافظی بودن.
جونگین حتی نگفته بود که کجا رفته و این که ازش بیخبره، داشت هون رو نابود میکرد.
گوشی روبرداشت و ازیکی از پسران خدمتکار
خواست که به اتاقش بیاد.
اول باید افتضاح بوجود اومده رو جمع میکرد،شاید بااینکار ذهن اشفته ی خودش هم مرتب میشد.
باشنیدن صدای برخورد چندتقه به در از افکارش خارج شد.
هون:بیاداخل.
پسر خدمتکار وارد شد و بادیدن وضع آشفته اتاق،
با تعجب و ترس گفت:سر....سروم چیشده؟
هون:چیزی نپرس سان،فقط اینجا رو مرتب کن و
سفارش یه تخت و مبل جدید بده که درست مثل
قبلیا باشن.
ضعف هون به وضوح مشخص بود،پسرک جلوتر
اومد و دوباره پرسید:شما خوبین؟
هون بی توجه به سوال پسر،گفت:کسی هم نباید چیزی بفهمه سان.متوجه شدی؟
سان تعظیمی کرد:بله سرورم،متوجه شدم.
........................
همراه باچانگ‌ووک درحال قدم زدن تو حیاط‌پشتی
امارت ماه بودن.جونمیون وارد روز چهل‌وهفتم*
بارداریش شده بود.
برامدگی شکمش حالا کاملا مشخص بود.
این روزهاخیلی زودخسته میشد و راه‌رفتن واسش
کار دشواریی بود.
هوا خنک بود،سرمای استخوان‌سوزی نداشت.اما
**بارداری گرگ ها حدودا60-70روزه*
جونمیون باوجود گرمای بدنش،لباس تقریبا گرمی
به تن داشت تا مراقب دخترکوچولوش باشه.
خب نیاکانشون میگفتن سرماخوردن تو روزهای
آخر بارداری واسه‌ی جنین خطرناکه و نه اون و نه
ییفان نمیخواستن کوچکترین ریسکی درباره‌ی
سلامتی گرگ‌کوچکشون بکنن.
دوطرف کتش روبهم نزدیک‌تر کرد:من نگرانم ووک.
این خواب‌ها واین اتفاقات ماه ها قبل از بارداریم
شروع شدن و هنوز ادامه دارن،نگران همزادمم...
ونگران دختر کوچولوم.
چانگ ووک چندقدم جلوتر از جونمیون ایستاد و نگاهش رو به چهره‌ی زیباش داد:من اجازه نمیدم
اسیبی ببینه جونمیون.من قسم خوردم تا اخرین
لحظه ی زندگیت مراقبت باشم وحالا قراره محافظ
پرنسس کوچولو هم باشم.
جونمیون:مطمئنم که مراقبشی....
باحس حضور شخص غیرگرگینه‌ای،ابروهاش رو
بهم نزدیک کرد:اون چی بود؟
چانگ ووک:منم وجود یه خوناشام رو حس میکنم.
جونمیون ناخودآگاه دستاشو روی شکم برامدش قرار دادوبالحن نگران پرسید:تو یه نیمه‌خوناشامی،
میتونی متوجه بشی که....
چانگ ووک:اون...جونگینه!
جونمیون چشمای گردشو تو حیاط چرخوند:چی؟
اون چرا باید اینطور بیاد اینجا؟
چانگ ووک جلوتر رفت،میخواست جونگین رو پیدا کنه که خودش ازپشت نیمکت های انتهای حیاط
خارج شد.
جونمیون:جونگین...حالت خوبه؟
مردد جلو رفت ولی ووک دستش رو کشیدواون رو
پشت خودش نگه داشت،جونگین بنظرنمیومدحال
خوبی داشته باشه.
لباس‌هاش بهم‌ریخته و خاکی وپاچه های شلوارش
خیس بودن.موهاش بهم ریخته و تویه صورتش
پخش بودن و رگ های زیر چشماش رو به وضوح میشد دید.
پوزخندی زد:تو حکم پسرمو داری ووکا،ولی داری
در برابر من از اون محافظت میکنی،فکر میکنی
بهش حمله میکنم؟
خنده ی تلخی کرد و خودش جواب خودش رو داد:
اه درسته،من یه بار انجامش دادم،حتی نزدیک بود تورو هم بکشم،من یه هیولای بی احساسم....
دستشو بلندکرد و روی قفسه سینش فشرد،بالحن
اروم گفت:فقط قلبم درد میکنه.
جونمیون جلوتر رفت اماچانگ‌ووک دستشو گرفت تامانعش بشه.
جونمیون:نمیبینی کاملا فروپاشیدست؟اون بهم آسیبی نمیزنه ووک.
با تردید دست ظریف جونمیون رو رها کرد.
جونگین نالید:نزدیک تر نیا جونمیون.من کاملا غیرقابل کنترل شدم.
جونمیون بی توجه به حرفش،جلوتر رفت و اون رو بغل کرد:مزخرف نگو احمق!
جونگین فقط یک بغل گرم لازم داشت تا بغضش بشکنه،همونطور که گرگ ماه گفت،اون کاملا فروپاشیده و داغون بود.
جونگین:من از خودم میترسم.
جونمیون:یه زمانی تو صمیمی ترین دوستم بودی.
جونگین:هوم...فقط دوسال و بعد از اونکه مینهو متوجه شدمن یه دوست گرگ‌وغیرخوناشام دارم،
برای بیست و هشت سال زندانیم کرد.
جونمیون دستشو نوازشوار روی کمر جونگین کشید:چیشده جونگ؟
جونگین:میشه ازم دور بشی؟خواهش میکنم جونا.
اشک جونمیون باشنیدن اون لحن مظلوم و لی دفاع بی اختیار روی گونش چکید و کمی از جونگین دور شد.
جونمیون قلب فوق العاده مهربونی داشت و خیلی سریع بغض میکرد!
جونمیون:بیا بریم داخل،تو پادشاه خون‌آشامی.
تحت هیچ شرایطی نباید بااین ظاهردیده بشی.هوم؟
با کمک چانگ ووک بدون اونکه دیده بشن وارد قصر شدن.
جونمیون کنارجونگین نشست و دستشو فشرد،پوستش کاملا خشکو حتی کمی زبر شده بود،بنظر میومد اون دست ها توچندساعت گذشته مرتب زخمی شده و بهبود پیدا کردن.
جونمیون:تعریف کن.
جونگین:بهش اسیب زدم...میخوام ازش دور بشم که بیشتر از این اسیب نبینه.
جونمیون:یعنی چه؟
جونگین نگاهشو بین هردوشون چرخوند وبعد همه چیز رو تعریف کرد.خب اون واقعا نیازداشت
باکسی حرف بزنه.
هردو باحوصله حرفاش روگوش کردن و صبرکردن تا تموم بشه.
چانگ ووک:ولی الان غیرقابل کنترل میشی.بدون
مصرف اون داروها....
جونگین:درسته.
جونمیون:اون داره از درون نابودت میکنه...
جونگین:باید یه چیزی به ییفان بدم.
صدای ییفان تو اتاق پیچید:اینجام.
جونمیون سرشو چرخوند و نگاهی به ییفانی که حالا پشت سرش ایستاده بود کرد:از کی اومدی؟
ییفان انگشتای کشیده و بلندشو روی شونه های
امگاش قرار داد:درحدی که متوجه بشم چیشده رو
شنیدم ولی هرسه تای شما حواستون کاملا پرت بود.
جونگین امانت ساندرا رو به ییفان رسوند.
ییفان:فقط تمام تلاشتو بکن که جلوشو بگیری،به زودی یول و هیون رو میبینیم.
جونگین سریع سرشو بلند کردوامیدوار گفت:جدی؟
ییفان سرتکون داد:اره،حافظشون رو کریس احتمالابتونه برگردونه.
چانگ ووک:میخوای کمی تمرین کنیم؟اروم تر میشی.
جونگین:همین قصدو داشتم...
نگاهشو به طرف جونمیون چرخوند و روی شکمش ثابت کرد:ولی شنیدن ضربان قلب اون توله گرگ،
به طرز عجیبی آرومم کرد.ما خوناشام ها قلب نداریم، خیلی کم پیش میاد که صدای تپش قلب کسی رو بشنویم!میدونین که معمولا خوناشام ها ارتباطاتشون فقط با هم نوعانشونه.
اما صدای تپش قلب کوچولوی این توله حس عجیبی بهم میده.حس میکنم قراره رابطه خیلی خاصی باهاش داشته باشم.
جونمیون:معلومه احمق،اون دخترخونده ی تو و هونه.
جونگین با شنیدن اسم هون لبخندص زد:باید برم،احتمالا هون داره تمام قلمرو رو دنبالم میگرده و من نمیتونم حتی نزدیکش بشم.
از جاش بلند شد و همراه با چانگ ووک از اتاق و سپس امارت خارج شد.
ییفان کنار امگاش نشست.
جونمیون خیلی سریع تو آغوشش خزید وعطر گردنشو وارد ریه هاش کرد.
ییفان:حالت خوبه؟
جونمیون هومی کرد،ذهنش اشفته بود ولی نمیخواست الفا رو نگران کنه.
ییفان دستشو نوازش وار روی پهلو تا شکم امگا
کشید:دلم میخواد زودتر ببینمش.
جونمیون:فکر کنم شبیه تو باشه.
ییفان:ولی من دلم میخواد دوتا ماه داشته باشم جون.
جونمیون سرشوبلندکرد:شبیه من؟اما بایدجذابیت
تو رو داشته باشه!
ییفان درحالیکه صورت کوچک جونمیون رو نوازش میکرد،گفت:فکر کنم خودتو تاحالا تو آینه ندیدی امگا؛پوست شیری رنگت،لبای کوچولو و سرخت،
چشمای خاصت وموهای سیلور،جذابترین ترکیبیه که تو عمرم دیدم.دوست دارم موهاش مثل موهای تو سیلور رنگ باشه.
جونمیون لبخند زیبایی زد.
ییفان:میتونم دوتا ماه نقره ای داشته باشم.آه،پرنسس کوچولوم تبدیل به جذاب ترین زن هرسه قلمرو میشه.ازحالا میتونم تصور کنم که مردها....
جونمیون:هییی...اون فقط یه توله گرگ کوچکه!
...........................................
کت تیره رنگش رو پوشید،دکمه های جلوش رو بست و اونو تو تنش مرتب کرد.
برخلاف ظاهر مرتب و چهره سردش که هیچ حسی رو منعکس نمیکرد،درونش آشوب بود.از دو روز قبل هیچ خبری از جونگین نداشت و اون رو ندیده
بود.
دلتنگش بود و بدتر از اون نگرانی بود که مثل خوره به جونش افتاده و داشت دیوونش میکرد.
زمان جلسه ماهانه با وزرا رسیده بود.
این جلسه مهم یکبار درماه برگزار میشد ووظیفه‌ی
پادشاه بود که حتما درش شرکت کنه.
هون مطمئن بود که اونروز جونگین رو میبینه.
از صبح مدام باخودش می‌گفت که تو جلسه ی ماهانه جونگین رو میبینه و بعد از اون دیگه بهش اجازه نمیده که ازش دور بشه.حتی اگه لازم باشه اونو تو اتاقش حبس کنه یا دوباره اسیب ببینه وبا هیولای درونش روبرو بشه.جونگین درهرصورت یک توضیح به هون بدهکار بود.هون تو فکر این بود که اون جلسه رو زودتر از همیشه هم تموم کنه تا بتونه زودتر جونگین رو داشته باشه.
وارد تالار جلسات شد،همه حضار بادیدنش ازجا برخاستن و احترام گذاشتن.
نگاه هون روی صندلی سلطنتی وخالی مخصوص جونگین ثابت موند.
پاهاشو تکون داد و تاصندلی خودش رفت.
سرجاش نشست و پرسید:پادشاه کجاست؟
منشی جونگین احترامی گذاش و جلوتر اومد:
سرورم اشون خواستن شما جلسه رو برگزار کنید.
هون اخمی کرد:و خودش کجاست؟
منشی:ایشون برای بازدید رفتن.
اخم هون غلیظ تر شد،مشخص بود که جونگین سعی داره ازش دور بشه،هیچ عذر و بهانه ای برای عدم حضور تو اون جلسه قابل قبول نبود.
از بین دندوناش غرید:بازدید از کجا؟
ترس توصدای منشی جوون به‌وضوح حس میشد:
خب سرورم...ایشون... پادشاه دستور دادن محل بازدیدشون محرمانه بمونه.
هون نفس عمیقی کشید،مطمئن بود که اون پسر دروغ میگه،مطمئن بود که جونگین داره ازش فرار می‌کنه و مطمئنا اون از قصرسرخ خارج نشده.
هون:باشه،جلسه رو ادامه میدیم.
سه ساعت بعد طولانی ترین و بدترین لحظات زندگی هون بود،اصلا نمیتونست روی حرف های
بقیه تمرکز کنه،حواسش پرت بود و تمام فکرش فقط اون بود که جونگین ممکنه کجا باشه.
جلسه رو زودتر تموم کرد و ازوزیر ارشد خواست به بقیه شکایات رسیدگی کنه.
قدم هاشو با خستگی واضح تو سالن برمیداشت تا به اتاقش برسه که متوجه حرکت کسی شد.
کسی که بااون سرعت حرکت کنه و ازش فرار کنه؟
مطمئن بود باوجود نگهبان‌هاو محافظانشون هیچ دشمنی نمیتونه دراون موقع روز وارد قصر سرخ بشه و افراد خودشون هم حق انجام چنین کاری رو در حضور دو پادشاه نداشتن،پس فقط یک نفر میموند؟
میتونست امیدوار باشه که اون جونگینه؟
ولی چرا اونطور اومده بود؟
فقط میخواست مطمئن بشه که هون زندست؟
هون:توکه میدونی حالم اصلا خوب نیست جونگ ،
زنده بودنم چه فایده ای داره؟

________________________________
بعد مدت ها اپ کردم
یلداتون مبارک خوشگلا مراقب خودتون باشین
بوس پس‌کله همتون💋

The3sovereigntyWhere stories live. Discover now