«جونگکوک»
با اون قیافه ای که یونگی هیونگ به خودش گرفت دیگه تخم نکردیم چیزی بگیم بهش
گریه بچه هه تمومی نداشت دستمو بردم از سبد اوردمش بیرون خیلی کوچولو بود اصلا نمیدونستم چجور درست بغلش کنم یکم تکونش دادم ساکت شد...
یوجین+یعنی بچهکدوممونه؟!
هوسوک:مال من که نیست من از خودم مطمعنم!
نامجون_مال منم که اصلا حرفشونزنین!!
همه نگاها چرخید سمت یونگی هیونگ..
+چتونهه؟!به چی زل زدین؟! نکنه فک کردین مال منه؟! نه تروخدا تعارف نکنین!
هوسوک:چرا فک نکنیم هیونگ؟! شاید مال توعه!!
یونگی-چرتو پرت نگو هوسوک!اصلا شما دیدین من با کسی باشم؟!
_اره زیاد..
-اره بودم ولی برای من فرق میکرد مثل شما نبود.
خب حرف حق جواب نداشت راست میگفت تو روابطش خیلی محتاط بود._خب حالا میگین با این بچه چیکار کنیم؟!
یونگی-هیچی چیکار میتونیم بکنیم بشینین اسم دوست دختراتونو بنویسین ببینیم ننه بچه کیه!نصف شبی مارم علاف کرده!خب حرف یونگی هیونگواقعا هیچ حرفیو دیگه برامون نذاشت انگار هیچ کدوممون مطمعن نبودیم از خودمون....
کوچولویی که تو بغلم بودو گذاشتم تو سبد رفتم پیش بقیه بچه ها.
یوجین+کوکی توام بیا بنویس اسمشونو!
نشستم شروع کردم به نوشتن....
هوسوک دستشواورد بالا
:من تمومم..
یوجین+مگه اسم فامیله انقد ذوق مرگی براش؟!
نامجون_حالا چندتا شد نوشتی؟!
هوسوک:۷۵تا
نامجون_اووو همش هفتادو پنج تا؟!
هوسوک به مسخره سرشوخم کرد برای نامجونهوسوک:شرمنده دیگه داداش کم کاری از ما بوده حتما دفعه دیگه جبران میکنم! یونگی هیونگ تو چندتا شد؟!!
یونگی-۲۳تا
نامجون_برای من۸۰تا
هوسوک:داداش همچین خودتم زیاد تر من نبودی اینجور کلاس میذاشتی برام که!
نامجون_خفه بابا
یوجین+منم ۸۰تا
هوسوک: کوکی تو چندتا شد؟!
_تقریبا نودو چهار تا
همشون دهنشون باز موند..
یونگی-هوفف چخبره ؟!خیلین که چند ماه تمیز علاف میشیم !صدا بچه دوباره بلند شد..
بنظر گشنه میومد،یوجین پرید رفت تو یخچال بطری شیرواورد ازش گرفتم که بزارم لب دهن بچه که با داد یونگی هیونگ برگام ریخت شیشه از دستم افتاد...
-احمقققق مگه میخوای بکشیش؟!مگه مث ماس که شیرو سَر بکشه! بعدم کصخل این از این شیرا نمیخوره که!
_خب هیونگ مگه چندتا شکم زاییدم که بدونم بعدم از کدوم شیرا میخوره؟!
یوجین+از شیر مادرش میخوره بزغاله جون!
_حالا این موقه سینه ننشو از کجا پیدا کنم؟!
یوجین+دلبندم باید بهش شیر خشک بدی بخوره
به هوسوک هیونگ اشاره کردم که اماده شه بریم، انقد توخیابونا گشت زدیم که یدونه داروخونه باز پیدا کردیم..
: واو پسر عجب داروخونه ایه که این موقه شب بازه؟!
_ایکیو شبانه روزی!

BẠN ĐANG ĐỌC
(miracle little )معجزه کوچولو
Fanfictionراستش وقتی میخوام از تو بنویسم باید بگم که تو برام: شبیهِ یه جعبه نون خامهای گنده شبیهِ یه رنگ زردِ قشنگ که روح آدمو زنده میکنه شبیهِ آخرین تیکه یِ پیتزاشبیهِ خُنکی هوایِ جنگلایِ شمال شبیهِ حسِ آخرین زنگ مدرسه شبیهِ وسطِ هندونه! شبیهِ حس قدم زد...