«یونگی»
بزور داشتم کف دست یونی کوچولو پماد میزدم اونم میخواست با گریه از زیر دستم فرار کنه یک هفته یک فاکینگ هفته توی خونه بودیم دیگه فک کنم باید در اون شرکتو تخته کنیمچون همش داریم ضرر میکنیم پروژه به اونخوبی تو بهترین جا بود که از دستمون در اومد یونجون دیگه محبوبیت سابقو پیشمون نداشت بیشتر مایه دردسر بود..
رفتم بیرون اتاق نانجون بغ کرده رو کاناپه لش افتاده بود به سقف زل زده بود خودش به حرف اومد
_ از یونجونمتنفرم همش مایه دردسره خسته شدم ...
کوک_هعی اخ گفتی!
_باید یه فکری کنیم!!
-چه فکری مثلا؟!
_مسخره نکن یونگی هیونگواقعا خسته شدم این بچه زندگیمونو نابود کرده!
-نامجون جو نده داری در مورد یونجون حرف میزنیا!!
_هیونگ یکم فک کن از ندگی خوشگذرونی از تفریح از کار افتادیم چیزیم برامون مونده اصلا؟!
خب من هنوز یونجونو دوست داشتم ولی خب نمیتونستم بگم نامجون دروغ میگه...
کوک_خب من میگم این ننه باباش گذاشتنش دم در ما ماهم بریم بذاریم جلو این کلیساها
-چی میگی کوک اصلا عقل داری یونجونو بزاریم جلو کلیساااا؟!!!
_ببین یونگی هیونگ من راضیم کوکی راضی یوجین راضی هوسوک راضی جور بابای ناراضی رای با اکثریته!!!
-تو خودت نامجون کسی بودی که حاضربودی بخاطر این بچه حتی ازدواج نکنی چی شد اون همه عشق اتشین؟!
_اونموقه داغ بودم الان تصمیمم عوض شده!!
-هر گوهی دوست دارین بخورین...پاشدم رفتم تو اتاقم نمیدونستم چجور راضیشون کنم بعدم خب حقم میدادم اصلا من چجور این بچه رو تنهایی بزرگ کنم اگه ببرمش شهرستان بگم این بچه کیه؟!
سعی کردم خودمو به اینکه این بچه همیشه نمیتونه پیش ما باشه قانع کنم و دلداری بدم ولی میدونستم همش دروغ بود...
«هوسوک»
رفتم تو اتاق یونجون مظلوم روی اسباب بازیاشخوابیده بود چقدر تو خواب خوشگل بود دستی به لپاش زدم، هنوزم خیلی دوستش داشتم دلم نمیخواست بزارم اینکارو کنن ولی خب تا کی میتونستیم نگهش داریم؟! ما پنج تا مرد مجرد چجور یه بچه رو بزرگ کنیم؟! اگه خانواده هامون بویی از این قضیه میبردن چجور توجیحش کنیم؟!!!
با صدای موبایلم از فکر در اومدم، گوشیو از جیبم دیدم مامانمه پوووف این دیگه چی میخواد با بی حوصلگی جواب دادم
:الو؟!
_سلام پسرم خوبی؟!
:خوبم مامانم کارتو بگو!
_این چه طرف حرف زدن با مادرته ؟!!
:مامان کاری نداری قط کنم هزارتا کار دارم!!
_باشه باشه ببین خالت دختر خانوم پارک رو توی مهمونی دیده میگه انقد خوشکله تاز...
پریدم تو حرفش...
:مامان وا بده دیگه من نمیخوام ازدواج کنم علاقه ایم ندارم بدونم دختر خانوم پارک چه شکلیه ولم کن اه
گوشیو قط کردم نمیدونم مامانم کی میخواد ولم کنه،هروز میرفتم پیش اون چهار راهیی که اون پسری که شبیه عشق اولم بود ببینم ولی هر دفه بدون هیچی بر میگشتم..
![](https://img.wattpad.com/cover/327067451-288-k744476.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
(miracle little )معجزه کوچولو
Fanficراستش وقتی میخوام از تو بنویسم باید بگم که تو برام: شبیهِ یه جعبه نون خامهای گنده شبیهِ یه رنگ زردِ قشنگ که روح آدمو زنده میکنه شبیهِ آخرین تیکه یِ پیتزاشبیهِ خُنکی هوایِ جنگلایِ شمال شبیهِ حسِ آخرین زنگ مدرسه شبیهِ وسطِ هندونه! شبیهِ حس قدم زد...