∘ 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋 𝟢𝟣 ∘

481 100 5
                                    

-

اوایل ژوئن سال ۲۰۲۲

ساعت هشت‌؜ونیم صبح بود و پسر نوزده؜‌ساله نفس‌؜نفس‌؜زنان تو پیاده؜‌رو منتهی به دانشگاه قدم برمی؜‌داشت. ماهیچه؜‌های پشت پاش منقبض شده بودن و کف پاش هم شدیدا درد می؜‌کرد. قلبش به اندازه؜‌ای تند می؜‌زد که احساس می؜‌کرد ممکنه دیگران حتی از روی لباس متوجه ضربان؜‌های قلبش بشن. واقعا نایی برای ادامه دادن نداشت. اما تنها چیزی که به اون رو به جلو رفتن وادار می؜‌کرد، ورودی بزرگ دانشگاه توی دیدرسش بود. تا این جا رو پیاده اومده بود و خیلی مسخره می؜‌شد اگه برای طی کردن فاصله باقی مونده تاکسی می؜‌گرفت تا چند صد متر اون طرف؜‌تر پیاده بشه.

پسر نوزده؜‌ساله از تصمیم دیشب خیلی خیلی پشیمون بود. وقتی فهمید صبح خبری از ماشین نیست و کسی نمی؜‌تونه اون رو تا دانشگاه برسونه، تصمیم گرفت یک ساعتی زودتر بیدار بشه و مسیر خونه تا اون جا رو پیاده بره. می؜‌دونست یک ساعت پیاده؜‌روی، برای آدمی که پیاده؜‌روی کردنش؜‌ها فقط در حد جابه؜‌جا شدن از این کلاس به اون کلاسه، کار آسونی نخواهد بود اما دیگه فکرش رو هم نمی؜‌کرد به این حال و روز بی؜وفته. البته این حقیقت که فاصله خونه تا محل تحصیلش رو هم دست کم گرفته بود، توی خسته شدنش بی؜‌تاثیر نبود. شاید به این خاطر بود که هر روز با ماشین می؜ومد و هیچ وقت درست و حسابی متوجه مسیر نشده بود و شاید هم به خاطر این بود که توی محاسبه مسافت و زمان افتضاحه. دلیلش هر چیزی که بود، پسر نوزده؜‌ساله حالا چند صد متری دانشگاهش قرار داشت و داشت تمام زورش رو می؜‌زد تا خودش رو زنده به کلاس ساعت نُه برسونه. البته احتمالا اگه کمی دیر می؜‌کرد هم مشکلی به وجود نمی؜‌اومد، چون استاد کلاس ساعت نُه با جیسونگ آشنایی داشت، ولی در هر صورت بهتر بود سریع؜‌تر خودش رو برسونه تا لازم نباشه به استاد رو بزنه.

وقتی به مارکت نزدیک دانشگاه رسید، لبخند بزرگی زد و با شوق وارد شد. ایده بدی نبود بعد از این همه پیاده؜‌روی خودش رو مهمون یه آیس آمریکانو بکنه! هم نفسی تازه می؜‌کرد و هم قهوه امروزش تامین می؜‌شد.

پسر نوزده؜‌ساله بعد از ورود به مارکت با صدای نسبتا بلندی سلام کرد و بدون نیاز به شنیدن جواب، راهش رو کشید و به سمت قسمت نوشیدنی؜‌ها رفت. با دیدن قوطی زردرنگ از برند کان؜تاتا، چشم هاش برق زدن و بی؜‌معطلی اون رو از یخچال برداشت و به سمت محل حساب کردن رفت.

دخترک پشت دستگاه حسابی اخم؜‌هاش تو هم بود و با پسر سیزده-چهارده ساله که طرف دیگه ایستاده بود، بحث می؜‌کرد:
«گفتم نه! نمی‌شه!»

پسرک حالت مظلومی به خودش گرفت و گفت:
«نونا خواهش می؜‌کنم! لطفا همین یک بار رو به من بفروش، قول میدم دیگه این ورها پیدام نشه!»

«به من نگو نونا! من تو رو نمی؜‌شناسم دانش؜‌آموز! برو پی کارت! ما به دانش؜‌آموزها سیگار نمی؜‌فروشیم!»

「 𝖯𝗁𝗈𝖻𝗂𝖺 」Where stories live. Discover now