شرط آپ چپتر بعدی: ۳۰ووت
صحبتهای آخر این چپتر رو حتما مطالعه کنید.-
زمان حال
اوایل ژوئن سال ۲۰۲۲پسرک با سرعت مشغول تایپکردن بود و آخرین کلمات از متن مورد نظرش رو مینوشت. تنها صدایی که در فضای گرم خونه شنیده میشد، صدای دکمههای کیبورد لپتاپ بود. پسر بیستودو ساله دکمه اینتر رو لمس کرد و از خط جدیدی نوشتن رو آغاز کرد. در حالی که تلاش میکرد تنها با دست چپ بدون غلط تایپ کنه، ماگش رو با دست دیگهش گرفت و اون رو به لبهاش رسوند. ماگ رو همراه با سرش مقداری کج کرد و مایع تلخ سردی که از گلوش پایین رفت، باعث شد بین ابروهاش چین بیوفته. پسر از خیر بقیه قهوه سرد شدهش گذشت و ماگ روی میز گذاشته شد. با هر دو دست آزادش جملهی "اگه سوال دیگهای داشتی، باهام تماس بگیر." رو تایپ کرد و بلافاصله روی گزینه ارسال کلیک کرد. متن بالا و بلندی که نوشته بود، به چند پیام تبدیل و در نهایت برای مخاطبش ارسال شد.
«صبح...آآآآآ... به... خیر...»
مینسو بین صبح به خیر گفتنش خمیازه کشید و حضور خودش رو اعلام کرد.نگاه مینهو با شنیدن صدای خواهرش، از روی لپتاپ کنده شد و روی دختری نشست که مثل همیشه در به هم ریختهترین حالت ممکن بود:
«صبح به خیر. دیشب خوب خوابیدی؟»مینسو "هوم" نامفهومی در جواب مینهو گفت و بعد وارد دستشویی شد.
حالت خوابآلود مینسو، باعث لبخند زدن مینهو شد. پسر بیستودو ساله به پشتی صندلی تکیه داد، دستهاش رو کشید و نفس عمیقی گرفت. چشمش به ساعت گوشه لپتاپ که شش صبح رو نشون میداد، خورد. ساعت یک شب روی همین صندلی نشست و به جز زمانی که برای خودش قهوه دم کرد، از این جا بلند نشده بود. کار به قدری درگیرش کرد که اصلا متوجه گذر زمان و طلوع نصفه و نیمه خورشید نشده بود. در طول این پنج ساعت، به سوالات دانشجوها جواب داده بود و بر خلاف چیزی که تصور میکرد، نتونست به همه ی اونها پاسخگو باشه. توی ذهنش، به تعداد پیویهای باز نشده و وقتهای آزاد امروزش فکر میکرد تا با دانشجوها قرار ملاقات تنظیم کنه و رو در رو جواب سوالاتشون رو بده. البته این درگیری ذهنی، نمیتونست مانع از این بشه که آماده کردن صبحانه برای خواهرک عزیزش رو فراموش کنه.
با گذشت پانزده دقیقه، سه تا ساندویچ تخم مرغ و آووکادو آماده شدن و روی اپن آشپزخونه قرار گرفتن، دوتا برای مینسویی که باید به مدرسه میرفت و یکی برای خود مینهو. پسر بزرگتر مشغول شستن ماهیتابه بود که مینسو از دستشویی دل کند و بالاخره بیرون اومد.
دختر پانزده ساله حوله دور سرش رو محکم کرد و با حوله دیگهای صورتش رو خشک میکرد:
«اوپا... از دیشب تا حالا بیدار بودی؟»مینهو شیر آب رو بست. با پارچه کنار سینک رطوبت دستش رو گرفت و به سمت مینسو برگشت:
«آره. کارهام زیاد بود و مجبور شدم بیدار بمونم.»
YOU ARE READING
「 𝖯𝗁𝗈𝖻𝗂𝖺 」
Fanfiction۱۴ روز زمان بُرد تا هان جیسونگ به خاطر لی مینهو کارش به بستری شدن تو بیمارستان برسه، و همینطور ۱۴ روز دیگه طول کشید تا لی مینهو به خاطر هان جیسونگ مهمون تختهای بیمارستان بشه. هان جیسونگی که چشم دیدن لی مینهو رو نداشت و لی مینهویی که بیشتر از هر...