1부

39 7 1
                                    

‌« هِی!! کسی اون اطراف نیست؟ من اینجا گیر افتادم »
« محض رضای فاک واقعا هیچ مادرفاکری نیست؟؟ اینجا بو میده »

تا حالا شده زمانی که فکر کنی بدشناس تر از این نمیشی کارما با پوزخند بهت
ثابت کنه که میتونی؟

زندگی ·اون· کاملا هول محور بدشناسی میگذشت و میگذره؛ از زمانی که به‌خاطر داشت تا الان که یک دانشجو و دنسر خیابونی شده بود روزانه بار ها پشت سر هم بدشناسی میآورد؛ بدشناسی هایش به حدی رسیده بود که حتی تقریبا مطمئن شده بود دلیل سینگلیش اینه که بدون در جریان بودن خودش، با بدشناسی وارد یک رابطه ی تاکسیک شده وگرنه دلیل منطقی دیگه ای برای بدشناسی هاش نمی‌تونست پیدا کنه- هرچند همین دلیل هم، دلیل غیرمنطقی‌ای هست شاید زندگی قبلی وجود داشته و اون یک‌قاتل سریالی روانی بوده و خیلی از خانواده ها رو بدون فرزند یا والدین کرده و خداوند متعال در زندگی جدیدش، با پیوند دادنش به بدشناسی تلافی اش رو در آورده و شاید خدا حتی مانند فوجوشی‌هایی که با دیدن مومنت از طرف کاپل موردعلاقشون ذوق زده میشوند و با ذوق سر خودشونو تو بالشت فشار میدن و جیغ  میزنند، با دیدن مومنت های شیرین بین بدشانسی و پارک جیمین ساعت ها فن‌گرلی-فن‌بویی میکرد

جیمین بار دیگه مشتشو محکم به در زنگ زده ی دستشویی کوبوند، فکرش رو هم نمی‌کرد زمانی که بخاطر استرس زیادش و کشیدن یک نخ سیگار به دستشویی پناه برد، در دستشویی روش قفل شه و دیگه کسی از کنار دستشویی قدیمی ته کالج نگذرد و اون، توی سرما فقط با هودی اورسایز قرمز و مشکی اش تنها بموند
« جهنم و ضرر قول میدم به کسی که درو باز کرد سه بار بدم »
برای آخرین بار داد زد و کمک خواست و وقتی بازم خبری نشد ناامید خودش رو به در زنگ زده تکیه داد، با دستای لرزشون به خاطر سرما، نخ جدیدی از پاکت سیگار وینستونش برداشت و انتهای فیلتر سیگار رو بین لب های حجیم اما پوست پوسته و خشک شده اش گذاشت و فندک قرمز و مشکی رنگش رو جلوی سر سیگار گرفت، چند بار تلاش کرد که فندک رو روشن کند اما با دیدن فیتیله ی خالی از گازش، نفسشو  با ناله ی از سر بیچارگی، بیرون داد و پشت سرش را به دیوار کوبوند
همون‌طور که داشت با ناامیدی سیگارش رو بین انگشت های کوتاهش تکون میداد متوجه حرفی که چند مینِ پیش زده بود شد، چشماش گرد شد و دستاشو بدون توجه به سیگار، توی هم مشت کرد
« فاک خدایا فقط همین یه بار، لطفا کسی نفهمیده باشه چی گفتم »
جیمین میون حرف زدنش با خودش و خدای فوجوشی‌اش متوجه صدای پایی از پشت در دستشویی شد و بلافاصله ساکت شد
بعد از چند دقیقه که مطمئن شد واقعا کسی اون اطراف هست، سیگار له شده ی بین دست‌هاش رو روی زمین انداخت و دست هاش رو به سرعت تکوند و باز شروع کرد به کوبوندن مشت هاش به در فلزی
« وایسا! اگه مجبور شم به چوی بدم چی!؟ اصلا کیرش راست میشه تو این سن؟؟ »
با رسیدن فکر ‹چوی›، پیر مرد فرسوده ای که با اسم مدیر شناخته میشد ولی تنها کاری که میکرد دید زدن پاهای دختران کالج از زیر دامنشان و حتی چشم داشتن به باسن پسرها بود، به ذهنش عرق سردی روی ستون فقراتش نشست
دست‌گیره ی در چند بار چرخید و بعد از کمی زور از بیرون باز شد و مهلت بیشتر فکر کردن به احتمالات خیالی رو به جیمین نداد
تضاد بین فضای روشن خارج از دستشوییِ انبار شکل و نم‌گرفته با فضای  تیره ی درون دستشویی باعث شد چهره شخصی که فرشته‌ی نجات جیمین- یا شاید هم فرشته‌‌ی مرگ باسن عزیزش- بود در لحظه ی اول میان نور و ناواضح دیده شه
پسر چشم هاش رو چندین بار روی هم فشار داد تا بتونه به نور خارج از دستشویی عادت کنه، بلکه بتونه چهره ی ناجی اش رو ببینه
با از بین رفتن هاله ی نور و دیدن یکی از دخترهای سال پایینیش، چشم هاش گرد شد و «اوهـ»ـی از میون لب‌هاش خارج شد
( انتظار داشتید مین یونگی باشه ؟ زرشک )
« شایدم زیاد بدشناس نیستم »
با پوزخند محوی در ذهنش گفت و به شخص مقابلش چشم دوخت
دختر موهای لخت و قهوه ای رنگش رو پشت گوشش داد و دست پاچه شروع به حرف زدن کرد
« اوه‌ هی سلام جیمین شی »
« من- من داشتم میرفتم خونه که متوجه این گربه‌ی سیاه شدم و دنبالش کردم که رسیدم به دستشویی و شما »
لحن هول شده و گونه های سرخ دخترک نشون میداد که روی جیمین کراش داره- هرچند کسی نبود که شیفته ی پسر درسخون و زیبای مدرسه که بخاطر رنگ موهایش حتی مورد توجه تر از قبل بود نشه
با صدای خر خر کوتاهی، پسر بزرگتر نگاهش رو از روی دختر خجالت زده گرفت و به پایین داد و با دیدن گربه ی سیاه رنگ و تمیزی با چشم های سبز که مستقیما بهش خیره شده بود، خنده ای کرد
روی زانو هاش نشست و دستش رو بین موهای سیاه رنگ و نرم گربه برد
« پس در واقع ایشون ناجی من بوده شاید هم شما بودین، در هر صورت از جفتتون‌ ممنونم »
بعد از زدن حرفش، از روی زانوهاش بلند شد و تعظیم نصفه و شُلی کرد و همون‌ طور که تره هایی از موهای بلوند و قرمزش رو بالا میزد ادامه داد
« من دیگه میرم فعلا »
بند کوله پشتی اش رو طبق عادت یک‌ طرفه روی دوشش انداخت و هدفون سفیدش رو روی گوشش گذاشت و از دختر ، بدون دادن مهلت حرفی به اون، دور شد

همون‌طور که زیر لب با آهنگ مورد علاقش" Daddy issues " لب خونی میکرد وارد کوچه ای که خوابگاهش در آنجا قرار داشت شد
با نزدیک شدن به خوابگاه، آهنگش رو قطع کرد و هدفونش رو دور گردنش انداخت
دست هایش رو که بخاطر سرما بی‌حس شده بودند رو چند بار مشت کرد تا از بی‌حسی دران و بعد از توی جیبش کلید ورودی رو درآورد
زمانی که تصمیم داشت وارد آپارتمان شه، متوجه صدایی از پشت سرش شد و با دیدن علت صدا و چشم های سبز آشنا ای چشم‌هاش برای لحظه ای- از روی تعجب- گرد شدند
« یاا بِلَک کَت تو کل مسیرو دنبالم بودی؟ »
با دو دلی به خوابگاهش و بعد به گربه نگاه کرد و بعد بدون توجه به در نیمه باز رو زانو نشست و بعد از چند لحظه با تردید دست هاش رو برای گربه باز کرد
« اهم.. دوست داری بیایی پیش من؟ بالاخره تو منو نجات دادی نذاشتی تو دستشویی بپوسم و به کسی بدم تازه هوا خیلی سرده- ناجیم مریض میشه »
بعد از زدن حرفش، برای طبیعی جلو کردن لبخند احمقانی ای روی لب هاش نشوند ولی انتظار نداشت گربه ی سیاه رو به روش  متوجه حرفش شود و مستقیماً بین دست هاش بیاد
با تعجب خنده ای کرد و گربه رو از روی زمین بلند کرد، با صدایی که گربه از خودش تولید کرد متوجه شد اون رو درست بلند نکرده، میون دست‌هاش جا به جاش کرد و وارد ساختمان خوابگاهش شد
بعد از این از آسانسور استفاده کرد و به طبقه ی ۳۰ ئم رسید، گربه ی سیاه رو روی زمین گذاشت تا بتونه در سوئیتش رو باز کنه
کفش های استار قرمز رنگ موردعلاقش رو گوشه ی جا کفشی گذاشت و بعد از چک کردن اینکه تمیزند‌ گفت
« هی بیبیای من مراقب خودتون باشید تا فردا »
جیمین خواست گربه ی سیاه رو بلند کند و با خودش داخل خونه ببرد که متوجه شد اون زودتر از خودش وارد سوییت شده پس با لبخند محوی پشت سرش رفت و در رو بست
با یکم نگاه به قیافه ی گربه ی عجیب ولی بانمک روبه روش فکری به ذهنش رسید
سمت آشپزخونه و ظرفی رو از توی کابینت ظرف گرد کوچکی برداشت و با شیر پرش کرد
شیر رو گذاشت توی ماکروویو و منتظر گرم شدنش شد و توی همون حالت، چرخید و کمرش رو به اوپن تکیه داد
جیمین با دیدن گربه ی سیاه کل مدت پشت‌ تو آشپزخونه ایستاده بود برای لحظه ای بالا پرید
« اینجا بودی؟ ترسیدم »
چند لحظه بعد که ضربان قلبش اروم‌ شد با لبخند مهربونی رو که چشم هاش رو حلالی میکرد رو به گربه گفت
« بلک کت خوشگل چند لحظه اینجا صبر می‌کنی تا من برم حمام؟ »
با صدای بوق کوتاه ماکروویو تکیه‌اش رو از روی اوپن برداشت و شیر گرم شده رو در آورد
روی زانو هاش نشست و ظرف شیر رو جلوی گربه گذاشت و برای بار سوم توی اون روز، موها و سر نرم گربه ی چشم سبز رو به روش رو ناز کرد
با خر خرای از سر رضایت گربه، دوباره خنده ای روی لبش نشست
« چقدر امروز لبخند میزنم یعنی بالاخره بدشناسی باهام کات کرده؟ »
دستشو از روی گوشای گربه‌ ی سیاه که مشغول خوردن شیر شده بود برداشت و از سرجاش بلند شد
موقع خارج شدن از آشپزخونه رو به گربه گفت
« نوش جونت من رفتم فعلا با-بای »
توی مسیر آشپزخونه تا حمام دستاشو بالای سرش برد و به صدای شکستن قلنج های کمرش گوش داد
« چقدر امروز سرد بودد فقط یه دوش آب گرم می‌تونه خوشحالم کنه »
جیمین در حمام رو باز کرد و داخل حمام پرید و بدون تلف کردن وقت، سریع هودی و شلوار جین زاپ‌دارش رو در آورد
بعد از چک کردن اینکه آب نمیتونه از وان بیرون بره، آب گرم رو باز کرد و بعد از پر شدن وان داخلش نشست
موقعی که همه ی این اتفاقات رخ میداد شخص دیگه ای در خونه ی پارک جیمین قرار داشت، شخصی که جیمین از بودنش توی خونه مطلع نبود

𝖲𝖺𝗏𝗂𝗈𝗋 𝖼𝖺𝗍Where stories live. Discover now