Part1(بیمار پر دردسر)

5.4K 560 236
                                    

مقدمه

کودک زیبایی که مشغول بازی با شن های دریا بود..
کودک زیبایی که مشغول بازی با عروسک هایش بود..
کودک زیبایی که مشغول بازی با قطار چوبیش بود...
و چه کودکان زیبایی...قربانی این جملات کثیف شدند:
-"بیا بریم اون گوشه برات بستنی بخرم!"
-"بیا بریم اونجا باهم یه بازی جدید بکنیم!"
و چه بیخیر دستان کوچک و معصومانه آنها بین دستان کثیف و جهنمی آن انسان غریبه زندانی شد
و اینگونه بود که آن کودک رقص وحشیانه انگشت های سرد مرد غریبه را روی بدنش حس کرد و تمام وجودش به نابودی کشیده شد...
قلبش مانند گنجشک کوچکی لرزید و در ارزوی آن بازی.. و آن بستنی شیرین...ماند!
تلخ شد!
تمام افکار شیرینش!
خاکستری شد!
تمام ارزو های رنگی اش!
و نابود شد!
تمام امید و اعتمادش!

این فیک رو با تمام احترام تقدیم میکنم به قربانیان پدوفیلیا...قربانیان معصومی که بدنشون با هر لمس به خون اغشه شد... وچشم های پر امیدشون، اشکی شد.
امیدوارم لذت ببرین و بهش عشق بدین.
***
پنج سال قبل*

-"تیتر خبر امروز!
اتفاق وحشتناک در نیویورک.. زن و مردی با دو بچه پنج ساله و پونزده ساله خود زندگی میکردن به طرز فیجعی به قتل رسیدن و جنازه های انها پیدا نشده است...فقط پیکر بیجان پسر 5 ساله آنها که به طرز وحشت ناکی کشته شده بود پیدا شد.. پسر 15 ساله آنها خوشبختانه زنده ماند...هنوز کسی نمیداند قاتل چه کسی بوده و قربانیان کجا هستند... پلیس هم اکنون در حال تحقیق راجب این پرونده مخوف است"
***
زمان حال

قدم های بلند و منظمشو سمت اتاق مدیر اسایشگاه گرفت و حین اینکه به در اتاق رسید چند تقه به در زد
-"بیا داخل!"
با شنیدن اجازه مرد، در اتاق رو باز کرد و ادوارد با لبخندی که به لب داشت که چروک های کنار چشمشو بیشتر نشون میداد به پسر خیره شد
-"این یونیفرم دکتری کاملا لایقته مینهو! حالا شدی دکتر نمونه این اسایشگاه.. جوان ترین دکتراسایشگاه که فقط سی سالشه"
مینهو لبخند کوتاهی رو لب هاش نشست و تشکر کرد:"خیلی ممنون رئیس..ولی به خاطر اینکه روز اول کاریمه کمی استرس دارم!"
پیرمرد بلند خندید و از جاش بلند شد. سمت مینهو قدم برداشت و حین اینکه یقه لباس مینهو رو مرتب میکرد زمزمه کرد:"اتفاقا باید اعتماد به نفستو بیشتر کنی! چون میخوام بهت یه بیمار مرموز رو معرفی کنم! هیچ دکتری نتونست باهاش اُنس بگیره چون با کسی ارتباط نمیگیره.. ولی به نظرم اون پسر آرومیه اگر بتونه به دکترش اعتماد کنه!"
مینهو شوکه شده به مرد رو به روش که مشغول به تمیز کردن عینک ته استکانیش شده بود خیره شد و با نگرانی زمزمه کرد:"ولی رئیس! این زیادیه! وقتی اون دکتر ها نتونستن باهاش کنار بیان من که هیچ شانسی ندارم!"
-"اول پروندشو بخون مینهو! من ازت یه دکتر ضعیف نساختم به خودت بیا! قوی باش و امتحانش کن اینجوری هیچ وقت روانشناس خوبی نمیشی.. چالش هارو بپذیر!"
مینهو آهی کشید و کلافه پرونده بیمار رو از روی میز برداشت.
نگاهی بهش انداخت و زیر لب زمزمه کرد:"
"نام و نام خانوادگی بیمار: هان جیسونگ
سن:20
مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی و معتاد به مواد ال. اس. دی
شماره اتاق:134"
مینهو متعجب سرشو بالا اورد و زمزمه کرد:"این همون بیماری نیست که پنج ساله اینجا بستریه و هنوز بهبود پیدا نکرده؟!"
-"درسته.. کم کم داریم ازش ناامید میشیم.. اون همکاری نمیکنه و اینکه هیچ تلاشی برای درمانش نمیکنه! اون یه پسر پرورشگاهی بود ولی خوب... خانواده ناتنیشو وقتی بچه بوده از دست میده..."
مرد میانسال روی صندلیش نشست و بعد از مکثی ادامه داد:"خانوادش به قتل رسیدن و این ضربه روحی بیمارش کرد."
مینهو هیستریک وار خندید:"ولی... من از پس این پرونده سنگین بر نمیام!"
-"فقط یه چالش در نظرش بگیرش! همین الانشم به زنده بودن اون پسر هیچ امیدی نیست"
مینهو کلافه دستی به موهاش کشید:"باشه..قبوله ولی فقط برای چند روز! باید برم چکش کنم"
بعد از ادای احترام از اتاق بیرون اومد. حین اینکه به عکس های اون پسر بیست ساله تو پروندش نگاه میکرد سمت اتاق 134 حرکت کرد.
***
درد!
خون!
تاریکی!
هارمونی های قرمز!
صدای موزیک بلند بود.. جوری که حس میکرد از گوش هاش داره خون میاد..
مچ دست ضعیفش بین انگشت های پدرش قفل بود و سعی میکرد دستشو از دست مرد جدا کنه اما زورش نمیرسید
دقیقه ایی بعد همراه پدرش وارد اتاق تاریکی شد که تمام تنشو لرزوند.. پس با صدای لرزونش زمزمه کرد
-"ب..بابایی! ما چرا اینجاییم!؟"
-"چیزی نیست.."
پسر بچه نه ساله بغضش شکست و با گریه زمزمه وار گفت:"و..ولی من از اینجا میترسم بابا.. میشه بریم خونه؟!"
مرد جلوی پسر کوچیکش چمباتمه زد و دستشو روی موهای نرمش کشید و زمزمه کرد
-"هیش گریه نکن..قراره یه همبازی جدید پیدا کنی... مگه دوست نداری بازی کنی!؟"
پسرک حین اینکه فین فین میکرد سرشو تکون داد:"اهوم"
همین حین با نزدیک شدن مرد میانسالی پدر پسرک از جاش بلند شد
بدون اینکه چیزی به اون بگه، مرد دسته بزرگی از دلار رو به پدر پسرک داد
-"م..ممنونم! ساعت هشت میام دنبالش"
اینو گفت و پسرک رو با اون مرد تو اتاق تنها گذاشت..
"میای باهم بازی کنیم؟!"
مرد با لبخند به ظاهر مهربونی گفت و
پسربچه نه ساله لبخند گرمی زد
-"اهوم. چه بازی ایی؟!"
-"مثلا لباس های همو در بیاریم"

𝙂𝙖𝙢𝙚Where stories live. Discover now