می خوام لمست کنم نیلوفر
میخوام غرق بشی توی مردابت
توی همون مرداب ریشه زدی و دیدم بزرگ شدنتو.
دیدم رشد کردن و زیبا تر شدنت رو.
پس بمون که بدجوری تو قلب مردابت خودت رو جا کردی، نیلوفر آبی منصفحه سی و چهار دفترخاطرات من
"مینهو"
***قطرات اشک حرف های نگفته جیسونگ بودن که روی گونه هاش میریخت و انقدر این اشک ها داغ بود که پوست صورتشو میسوزوند.
انگشت های سرد مرد روی صورت خیسش مینشست و رد اشک های قدیمی و ریزش اشک های جدیدشو پاک میکرد.
هرچند اون دست ها میلرزید... اما جیسونگ باز هم زبری دست مینهو رو روی پوست لطیف صورتش حس میکرد.هیچکدوم حرفی از بین لب هاشون بیرون نمیوند. فقط صدای اروم گریه های جیسونگ و نفس های تند مینهو تو اتاق سرد اکو میشد، اما باز هم سکوت سنگینی حکم فرما بود.
پسر بزرگ تر با لبخند تلخی، حین اینکه لب هاش هنوز هم از شدت بغض میلرزید فقط به چهره پسر کوچیک تر نگاه میکرد و گونه های اشکیشو بوسه بارون میکرد.دست های کشیده و خوش تراشش رو از صورت جیسونگ پایین برد و اون انگشت هارو نوازشوار روی پاهای بی حس جیسونگ کشید.
میخواست حرف بزنه... میخواست کلی سوال ازش بپرسه...میخواست حرفای قلبشو بریزه بیرون اما... لب هاش خشک و حنجرش بی حس شده بود.
نیاز داشت تمام روز رو فقط به چشم های جیسونگ که خیلی وقت بود نوری دیگه توشون پیدا نمیشد زل بزنه.
و حتی نمیدونستن چند دقیقه یا ساعت شده که بدون هیچ حرفی فقط به هم زل میزدن.مینهو اینبار دستشو لای موهای جیسونگ کشید و بالاخره با لرزش غمناکی زمزمه کرد:"بذار موهات بلند بشه دلبر... تا مثل موج های دریا بتونم ازش ارامش بگیرم"
جیسونگ با چشم های اشکیش لبخند کوتاهی زد و همین حین مینهو دستشو روی لب های ورم کرده پسر کشید:"اینجوری نخند..میترسم از قشنگی خنده هات بمیرم"
جیسونگ نگاهشو به چشم های نم دار مینهو داد و با لحن ارومی گفت:"اگه من نخندم... تو دوباره با اشک هات قلبمو خیس میکنی"
-"وقتی اینجوری حرف میزنی میترسم...میترسم بازم یهو بری و دیگه هیچ وقت نبینمت جیسونگ..."
-"یعنی...هنوزم دوستم داری؟"جیسونگ با تردید سوالی که خیلی وقت پیش تو ذهنش بود رو پرسید. مینهو بدون هیچ مکثی، لبخندی زد و حین اینکه موهای جیسونگ رو نوازش میکرد زمزمه وار گفت
-"بدجوری دچارتم... این پیرمرد بد عاشقته...همیشه گفتم... به عشق اعتقادی ندارم"
دست های جیسونگ رو بین انگشتاش گرفت و کمی اونهارو فشرد و ادامه داد:"شاید چون حسش نکرده بودم ....شایدم عاشق ترین فرد شهر بودم و شکست خوردم و از عشق فراری بودم ....نمیدونم
ولی یه چیزی هست که میخوام جلوی همه داد بزنم بگم ...من همون پیرمردی بودم که با نگاه اول به چشمای بی رحمت، دلمو باختم.."
-"چرا بی رحم..؟"جیسونگ پرسید و مینهو لبخند کوتاهی زد
-"چون چشمات واقعا بی رحم بود ....خیلی بی رحم...منه پیرمرد سرد رو با یه نگاه از پا در آورد...پیرمردی که خسته بود.خسته برای عاشقی و دل باختن. میگی قدرت تو بود که اینطور یک دل نه بلکه صد دل عاشقم کرد؟باید بگم آره...قدرت تو عاشقم کرد. قدرت تو کاری کرد که هر عشق دورغینی از زندگیم محو بشه.."
اشک های جیسونگ دوباره روی گونه هاش ریخت و بین هق هقاش گفت
-"ولی...من بهت دروغ گفتم... همیشه بهت دروغ گفتم مینهو... از همون اولش همه چی بینمون با دروغ ساخته شده بود...چطور میتونی هنوزم باهام انقدر خوب رفتار کنی..."
YOU ARE READING
𝙂𝙖𝙢𝙚
Mystery / Thriller> قطعا کار کردن توی یک آسایشگاه روانی اون هم به عنوان بهترین روانشناس، سختی های خودشو داره! اما چی میشه اگه لی مینهو، مرد متاهل سی ساله ایی که بالاخره تونسته توی این آسایشگاه به عنوان روانشناس کار کنه، پرونده بیمار مرموزی به اسم هان جیسونگ رو به دست...