Last Part(از پیرمرد به پسرکش)

1.4K 152 338
                                    


گوشیش با صدای زنگ گوش خراشی باعث شد مینهو نگاهشو از ساحل رو به روش بگیره.
با دیدن شماره سونگمین ویدیوکال رو وصل کرد.
-"چطوری مرد!"
سونگمین گفت و مینهو لبخندی به چهرش زد:"خوبم. چه خبر میبینم بعد از قرن ها باهام تماس گرفتی!"
سونگمین هومی زیر لب گفت:"مثل تو نامرد نیستم وقتی که میرم خارج زندگی کنم دوستامو فراموش کنم. جیسونگ و رزالین چطورن؟"
مینهو سرشو تکون داد و زمزمه کرد:"خوبن تو چیکار میکنی؟"
-" یه خبر دارم که باید بهت بگم!"
مینهو چشم هاشو ریز کرد و پرسید:"میشنوم!"
دقیقه ایی بعد سونگمین با خوشحالی گفت:"راجب پرونده جیسونگه! من تونستم حل و فصلش بکنم!"
-"اوه بالاخره؟ میدونستم از پسش برمیای ولی چطوری؟"

سونگمین نیشخندی زد:"منو دست کم نگیر. تا وقتی پول داشته باشی قدرت مندی. نه تنها الان پرونده جیسونگ کلا بسته شده حتی حکمشم باطل شده"
مینهو لبخند آسوده ایی زد:"خوبه.. ازت ممنونم سونگمین.. بزرگ ترین کار رو برامون کردی..."
-"خب دیگه قطع میکنم انگار مزاحم خلوتت شدم"
مینهو خیلی کوتاه با پسر خداحافظی کرد و آه آسوده ایی کشید.
موج های ساحل با صدای زیبایی روح خسته هردو رو نوازش میداد.

مینهو نگاهی به بار کوچیک کنار دریا انداخت و لبخند زد. جیسونگ بالاخره به آرزوش رسیده بود و حالا اونا یه بار ساحلی تو یکی از ساحل های معروف المان داشتن و به خاطر اینکه جیسونگ خوش برخورد و مهربون بود، مثل همیشه مشتری های زیادی جذب میکرد و همین باعث میشد مینهو کمی حسودی کنه.
به افکارش خندید. مینهو گاهی از شدت حسادت شبی به بچه ها میشد.
اون تمام توجه های جیسونگ رو برای خودش میخواست.

روی زیرانداز آبی رنگ بین شن های ساحل نشسته بود و نگاهی به رزالین که روی شن های دریا مشغول درست کردن قلعه شنی مورد علاقش بود، خیره شد.
دست های کوچیکش ماسه ایی شده بود و هر از گاهی انگشت هاشو به دامن آبی رنگش میمالوند که باز هم خنده به لب های مینهو میاورد.
غروب خورشید نزدیک بود و مینهو از فرصتش استفاده کرد تا جایی که نور نباتی رنگ خورشید به برگه های دفتر قدیمیش میتابید و خاطراتشو بنویسه.
این دفتر براش از گنج هم با ارزش تر بود.

قلم رو بین انگشت هاش فشرد و با لبخند ملیحی حین اینکه نگاهشو از رزالین و جیسونگ که تو بار داشت سخت کار میکرد برداشت و شروع کرد به نوشتن:"دریای رو به رومون و زیراندازی که زیر پاهامونه، صدای موج‌ها و مرغ‌های دریایی، نوازش باد به پوست صورتم با رقص دلبرانه‌ش بین موهای پرکلاغیت.
خم بشم؟ روی صورتت و ببوسم نفس‌هات رو؟
لمس کنم؟ با انگشت‌هام مژه‌های نامرتبت رو؟
لبخند بزنم؟ به لبخندهات، به دریا و خاک نرمِ ساحل، صدف‌ها و خرچنگ‌ها؟
قبل از بوسیدن گونه‌ت چیو بپرستم؟ کدوم یکی رو؟ تو و خندهات؟! یا دریای عاشقِ آسمون؟
دریا؛ چیزی بود که بعد از اومدن تو بهتر فهمیدمش، چون تو تک تک حرفهایی که بهم زدی غرق شدم. دریا اون حجم آبی نبود که لب ساحل میدیدم، دریا چشم های تو بود. هربار که خواستم توی عشقت غرق بشم لحظه ی آخر نجاتم دادی. ولی شیرینم، قطع نفس هام زیر موج های گرم تو آرزوی منه.
تاری نگاهم وقتی سعی داشتم به قرص ماه از لا به لای ابرهای سفید و خاکستری نگاه کنم، واضح شدن دیدگانم به محض قرار گرفتن چهره و لبخند فرشته مانندت جلوی صورتم، خنکی نسیمی که از سمت دریا می‌وزید؛ و صدای امواجی که خودشون رو به ساحل میرسوندن، بهشتی ترین چیز بود. زیبای شرقی من، قول میدی آخرین نگاه های پر از احساست هم، چشمای من رو نشونه بگیرن؟
وجودت رو همینطور پرستیدنی که هستی، حفظ کن؛ برای متلاشی نشدنِ عشق نهفته، در روح شکننده‌ ی هردوتامون..."

𝙂𝙖𝙢𝙚Donde viven las historias. Descúbrelo ahora