فردا که شد
برات میگم که این روز ها چقدر منتظرت بودم.
فردا که شد
برات میگم که چقدر دلتنگت بودم.
فردا که شد
برات میگم میگم که چقدر دلم گرفته بود و خسته بودم.
راستی...
کاش فردا شدنی باشه.
صفحه بیست و دو دفترخاطرات من
"جیسونگ"
***
-"اینی که میگی...استیون هادسون! اسم واقعیش چیه!؟"-"میخوای بدونی؟ مطمئنی؟با این مشخصاتی که بهت دادم خودت میتونی به راحتی اون شخص رو پیدا کنی پس از من نپرس!"
سونگمین کلافه دستی لای موهاش کشید:"میدونم.. فقط...نمیتونم باور کنم...فقط میخوام حدسم اشتباه باشه.."
-"حدست اشتباه نیست سونگمین.. اون تهجونگه...لی تهجونگ "
سونگمین که فهمیده بود حدسش درست در اومده ناامید نفسشو بیرون داد
وضعیت بد تر از این نمیشد
-"سونگمین.. سوالاتتو پرسیدی میتونی دیگه تمومش کنی"صدای مینهو بود که تو اتاق پیچید و سکوت رو شکست.
جیسونگ با دیدن مینهو صورت گریونشو ازش برگردوند و اشک هاشو سریع پاک کرد. نمیخواست مینهو حال بدشو ببینه اما نمیتونست پنهونش کنه.الان بدجوری به اغوش مینهو نیاز داشت، اما میدونست مینهو تمام وجودشو داره ازش محروم میکنه.
-"باشه. دیگه کافیه.. من میرم"
سونگمین گفت و نیم نگاهی به مینهو انداخت:"خوبی؟!"
مینهو دست سونگمین رو گرفت تا از اتاق دور شه،
نمیخواست جیسونگ بفهمه زخمی شده.-"خوبم.. زیاد زخمم جدی نیست."
-"من هنوزم منتظر رضایتتم. تصمیمتو بگیر مینهو! تا الان که به زور جیسونگ رو نبردم زندان به خاطر اینه که نمیخوام به احساساتت بیشتر از این صدمه بزنم"مینهو بدون هیچ حرفی فقط سرشو تکون داد و به رفتن سونگمین خیره شد.
با بسته شدن در اهی از درد کشید و سیگارشو از جیبش در اورد و با فندک روشنش کرد. طعم سیگار دردشو کم تر میکرد.با قدم های اروم سمت اتاق جیسونگ قدم برداشت و با دیدن چشم های اشکی جیسونگ، تازه فهمید چقدر دلش برای بوسیدن پلک هاش تنگ شده.
تازه فهمیده بود چقدر میخواد عطر گردنشو بو کنه و بدنشو محکم بین بازوهاش تو اغوش بگیره.
جیسونگ با ورود مینهو به چهره رنگ پریدش خیره شد و بی اختیار از جاش بلند شد و سمت مینهو قدم برداشت.
دستشو روی صورت سرد و خیس از عرقش کشید:"مینهو...حالت خوب نیست!؟"جیسونگ نگران بود... نگران مرد رو به روش.
حتی اگه اون مرد ازش متنفر بود، بازم براش مهم نبود. تنها چیزی که مهم بود حالش بود.
مینهو چیزی نگفت فقط نمیتونست دیگه در برابر اون لب ها خودشو کنترل کنه.
نمیدونست چی میخواد...
اما هردو به هم کشش عجیبی داشتن...
هردو داشتن از دلتنگی تلف میشدن...
قبل اینکه مینهوچیزی بگه، جیسونگ لب های خشکشو روی لب های مینهو گذاشت و اروم بوسید.
هر لحظه منتظر پس زده شدنش توسط مینهو بود، اما وقتی چشماش از تعجب گرد شد که مینهو دستشو پشت سر جیسونگ گذاشت و باهاش همراهی کرد.
مینهو همچنان با تردید جیسونگ رو میبوسید اما نباید این اتفاق میوفتاد!
لحظه ایی بعد، مینهو سرشو از جیسونگ فاصله داد و لب هاشو از لب های شیرین جیسونگ جدا کرد.
-"منو نبوس... بذار همه چی راحت تر تموم شه.. اینجوری دردش کم تره"
مینهو با بی حسی گفت و خواست از اتاق بیرون بره اما جیسونگ گوشه استین لباسشو تو مشتش فشرد.
-"صبر کن هیونگ..."
جیسونگ اروم زمزمه کرد
-"من رو از جدایی میترسونی هیونگی؟ بهم گفتی نمیزاری خداهم منو ازت بگیره یادته؟ میدونم ازم متنفری اما هرچیزی که مربوط به توعه برای من قشنگه هیونگ..حتی اگه بهت نرسم بازم قشنگه..میگی شاید دیوونم..اره.. شاید دیوونم چون چه باشی چه نباشی، من عاشقتم"
DU LIEST GERADE
𝙂𝙖𝙢𝙚
Mystery / Thriller> قطعا کار کردن توی یک آسایشگاه روانی اون هم به عنوان بهترین روانشناس، سختی های خودشو داره! اما چی میشه اگه لی مینهو، مرد متاهل سی ساله ایی که بالاخره تونسته توی این آسایشگاه به عنوان روانشناس کار کنه، پرونده بیمار مرموزی به اسم هان جیسونگ رو به دست...