Part46( بغلت میکنم)

762 147 235
                                    


پاشو رو پدال گاز فشار میداد و مشخص نبود چند بار از ماشین ها سبقت گرفته و مطمئن بود جریمه میشه!
اما چه اهمیتی داشت وقتی قرار بود چشم های باز جیسونگ رو ببینه؟
چه اهمیتی داشت وقتی قرار بود پسرکشو برای همیشه بدست بیاره؟
رزالین که از سرعت زیاد مینهو وحشت کرده بود لب هاشو تو دهنش کشید و زمزمه کرد:"بابا... اروم تر"

مینهو نگاهشو به رزالین داد و لحظه ایی چشم هاش اشکی شد.
نمیخواست جلوی رزالین گریه کنه ولی این گریه فرق داشت.
اشک های شوق بود.
-"بابایی چرا گریه میکنی؟"

مینهو لب های خشکشو با زبونش تر کرد و همونطور که لبخند به لب داشت زمزمه کرد:"اقای سنجابیت..اون بهوش اومده رز من"
رزالین با خوشحالی سرجاش تکون خورد و فریاد شادی زد:"جدی میگیییی باباییی؟!"
مینهو فقط سرشو تکون داد و سعی کرد اشک هاشو که دیدشو تار میکردن با استین لباسش پاک کنه.
حین اینکه به بیمارستان رسیدن، مینهو ماشینشو گوشه کوچه پارک کرد و اصلا نفهمید چطور تمام راه رو تا بیمارستان رونده بود!
و حتی نمیفهمید چطوری دست رزا رو گرفته و با سرعت سمت بیمارستان دویید!
تا زمانی که خودش رو داخل بیمارستان دید.

تمام مردم و پرستار ها رو کنار زد و با قلبی که کم مونده بود از قفسه سینش بپره بیرون قدم هاشو سمت اتاق جیسونگ تند کرد.
هرچقدر که میدویید انگار مسیرش بیشتر و طولانی تر میشد!
اشک هاش سیلی شده بود رو گونه های قرمز شدش و دست هاش به شدت میلرزید.
نمیدونست از فرط هیجانه یا نگرانی!
تا با چشم های خودش نمیدید باور نمیکرد جیسونگش بیدار شده.
باید با چشم هاش پسرکشو میدید.
باید صداشو میشنید.
باید سرشو میذاشت رو قفسه سینش تا صدای تپش های قلبشو بشنوه.
اینجوری میتونست باور کنه جیسونگ، پسرکش، ماه کوچولوی شب هاش، رز باغچه قلبش، افرودیت زیباش و دلبر بی رحمش چشم های تاریکشو باز کرده.

ناگهان خودش رو پشت در اتاق جیسونگ دید
بی صدا ایستاده بود و ترس وجودشو پر کرده بود.
دست و پاهاش هنوز هم میلرزید.
نمیدونست چرا برای دیدن جیسونگ انقدر نگرانه...
نفس لرزونشو محکم بیرون داد.. اون اصلا امادگی رو به رو شدن با جیسونگ رو نداشت...
همین حین دست های رزالین لای انگشت هاش محکم حلقه شد... و مینهو نیم نگاهی به چهره نگران ولی خوشحال رزالین انداخت.
اون دختر تنها کسی بود که بهش امید میداد.
پس آب دهنشو محکم قورت داد و قدم های کوتاهشو سمت در برداشت.
انگشت های لرزونش لای دستگیره فلزی در حلقه شد و با یک حرکت در رو باز کرد.
با باز شدن در، سرشو اروم بالا اورد و چشم هاش اولین چیزی که دید، چهره کمی اشفته دکتر و پرستار بود.
همین باعث شد قلب مینهو دوباره بجوشه و نگرانی تمام وجودشو پر کنه!
بدون اینکه نگاهشو سمت تخت بچرخونه قدمی جلو برداشت.
بالاخره سرشو سمت تخت چرخوند و با دیدن چهره کمی رنگ پریده جیسونگ که روی تخت نشسته بود، با ناباوری لبخند روی لباش شکل گرفت.
سکوت عجیبی توی اتاق بود تا زمانی که رزالین دست پدرشو رها کرد و با خوشحالی به بغل جیسونگ حجوم اورد.

𝙂𝙖𝙢𝙚Où les histoires vivent. Découvrez maintenant