Part47(طعم خوش داشتنت)

773 143 177
                                    


آسمون آبی بود... نور خورشید همه جا میتابید و هوا، نه گرم بود نه سرد.
بوی غنچه های بهاری مشامشو تازه میکرد‌. فصل بهار شکوفه های قشنگی رو توی حیاط خونه پدید اورده بود. دیگه خبری از بارون و سرما نبود... باد ملایم گاهی صفحه دفترشو به هم میزد.
قلموی توی دستشو گرفت و حین اینکه به صدای خنده های رو به روش گوش میداد، ریز خندید و نفسشو اروم بیرون داد.

یک هفته از اینکه جیسونگ از بیمارستان مرخص شده بود میگذشت.
نگاهی به جیسونگ و رزالین که داشتن تو حیاط بین چمنزار میدوییدن و بازی میکردند انداخت. چی قشنگ تر از فصل بهار در کنار دوتا دلبرش!؟
جیسونگ زیبا بود... اون واقعا زیبا بود...مخصوصا حالا که میخندید.

-"ماه کوچولوی من...تو‌ انقدر‌ زیبایی‌ که‌ دلم‌ میخواست‌ اگه‌ میتونستم‌ حتی‌ از‌ نفس‌ کشیدنتم‌ عکس‌ بگیرم!"
زیر لب با خودش زمزمه کرد و لبخند زد.
عینکشو روی چشم های ضعیفش گذاشته بود و قلمو رو، روی صفحه نباتی رنگ دفتر کشید. بی وقفه با همون لبخند گرمی که روی لباش جا خشک کرده بود نوشت:"از‌ وقتی‌ دیدمت‌ شدی‌ دلبر بی رحم قلبم‌ ...شدی‌ روحم ، شدی‌ زندگیم، از‌ وقتی‌ دیدمت‌ ،فهمیدم‌، داشتن فرشته‌ توی زندگیم‌ یعنی‌ چی‌‌، نفس‌کشیدن‌ یعنی‌ چی.
وقتی‌ دیدمت‌ تو‌ اون‌ جفت‌ چشمای مشکیت غرق‌ شدم.. تو‌ اون‌ صورت بی نقصت غرق‌ شدم..
شدی‌ نوری‌ که‌ تو تاریکی‌ زندگیم‌ و تابیدی..
شدی‌ ماه زندگیم!
تو بلد بودی! بلد بودی کاری کنی بین گریه قَهقَهه بزنم، با وجود بی‌خوابی تا خود صبح حرف بزنم، با تموم خستگی چند ساعت قدم بزنم، وسط گریه لبخند بزنم، با سر درد عمیق بخوابم، توی اوج ناامیدی ادامه بدم، و وقتی همه جا تاریکه روشنایی رو پیدا کنم و به سمتش برم... تو تنها کسی هستی که منو بلدی...وقتی تو هستی همه چیز فرق داره...
انگار همه چیز قشنگ‌ تره، خوشیا طولانی‌ترن، غما کمترن،‌ خنده‌هام بیشتره، خیابونا بوی بارون میدن، آدما خوشحال‌ترن، میخوام بگم فارغ از زمان و مکان و شرایط، با تو همه چی خوبه...همه چی!"
صفحه چهل و هفت دفترخاطرات من
"مینهو"

خواست باز هم قلمورو روی صفحه کاغذ تکون بده که با شنیدن صدای شخصی اشنا سرشو بالا اورد
-"هی.. چطوری؟!"
سونگمین با قدم های بلند بهش نزدیک میشد و کنارش روی صندلی نشست:"انقدر غرق نوشتن بودی متوجه نشدی اومدم. چند بار صدات کردم نشنیدی.. چی مینویسی؟!"
مینهو لبخندی زد و به دفتر بین انگشت هاش نگاه انداخت:"چیزی نیست"

و همین حین سونگمین لبخند گرمی رو به مرد نشون داد:"پس بالاخره همه چی تموم شد؟"
مینهو سرشو تکون داد و حین اینکه نگاهش هنوز بین رزالین و جیسونگ میچرخید زمزمه کرد:"وقتی بهش فکر میکنم که چه چیز هایی رو گذروندیم قلبم درد میگیره... هنوزم متعجبم که چطور همه اونهارو گذروندیم... و جیسونگ.. اون از پسش بر اومد..."
سونگمین خندید و دستشو روی شونه مینهو گذاشت:"از الان به بعد همه چی قراره بهتر هم بشه... ولی مینهو..راجب جیسونگ.. فهمیدم که خوب با تو و رزالین کنار اومده اما تو نمیخوای هیچ کمکی به برگردوندن خاطراتش بکنی؟!"

𝙂𝙖𝙢𝙚Where stories live. Discover now