Part8(شروعِ بازی)

1.5K 316 189
                                    


تا زمانی که خورشید برای بیدار کردن زمین خویش دست بر روی زانوهایش میگذارد و بلند میشود، این منم که با چشمان باز رویای تو را در کنار خویش میبینم...!
با مغزی ساکت نام تو را فریاد میزنم...!
با سینه های مرده عطری که از تو نیست را بو میکشم
از احوالم خبر داری؟
سر انگشتانم آنقدر تب حساسیت دارد که حتی نوازش باد بر آنها، یادآور لمس توست...!

صفحه هفتم دفترخاطرات من
"جیسونگ"
***
مینهو با درد زیاد سرش چشمای سنگینشو به سختی باز کرد...تمام تلاششو کرد تا هشیاریشو حفظ کنه با اینکه داشت بیهوش میشد و گوشاش سوت میکشید سرشو از فرمون ماشین بلند کرد. دست بیجونشو روی شقیقه هاش فشار داد. گرمای خون رو روی صورتش که به پایین چکه میکرد حس میکرد ولی بی اهمیت به اون سرشو بالا اورد و حین اینکه ضعف کرده بود به پشت سرش خیره شد. جیسونگ رو بیجون و زخمی روی صندلی دید!
به سختی از ماشین پیاده شد حین اینکه درد تمام بدنش رو فرا گرفته بود و سرش گیج میرفت با تکیه به ماشین در پشت رو باز کرد..
با ترسی که به وجودش حجوم اورده بود و قلبشو لرزوند دست زخمیشو روی صورت سرد و رنگ پریده جیسونگ کشید و اروم صداش زد:"جیسونگ! ه..هی!؟جیسونگ!"
دستشو روی نبض گردنش گذاشت شوکه شده از ضربان ارومش سیلی نسبتا محکمی به گونه پسر زد و با فریاد صداش زد:"جیسونگ! جیسونگ چشماتو باز کن! جیسونگ!"
باید اون پسر رو هرجور شده نجات میداد...
-"نه نمیذارم! نمیذارم بری!.. برگرد جیسونگ..
چشماتو باز کن!"
دستشو روی قفسه سینه پسر گذاشت و چند بار سعی کرد با فشار دادن قفسه سینش و احیای قلب راه تنفس پسر رو باز کنه
اما با تغییر نکردن وضعیت کلافه اهی کشید و اروم روی صورت پسرک خم شد..
نمیدونست این کار درسته یا نه ولی چاره دیگه ایی نداشت
باید شانسشو امتحان میکرد...
صورت خونیشو سمت پسر بیهوش برد و لب های زخمیشو رو لب های خشکیده پسر کوبید
نفسشو توی دهن جیسونگ ازاد کرد و چند بار این کار رو تکرار کرد..
با هر بار تکرار نبض ضعیف جیسونگ کمی شدت میگرفت و قفسه سینش بالا میومد... برای اخرین بار نفسشو وارد ریه های پسرک کرد.
دستشو روی صورت پسرک گذاشت و سیلی کوتاهی بهش زد
-"چشماتو باز کن جیسونگ!"
جیسونگ خیلی ناگهانی با شوک چشماشو باز کرد و محکم نفس عمیقی کشید. مردمک چشماش لحظه ایی لرزید و حین اینکه نفس نفس میزد با دردی که توتمام وجودش پیچید اشک تو چشمای کهکشانیش جمع شد..
مینهو بی اختیار دستاشو دور بدن بیجون پسر حلقه کرد و سرشو به قفسه سینش چسبوند تا ارومش کنه. جیسونگ دستاشو دور مینهو حلقه کرد و گوشه کتشو تو مشتش فشرد
-"چیزی نیست بچه! همه چی خوبه"
جیسونگ که شوکه و ترسیده تو بغل مینهو به خودش جمع شده بود وقتی شنید مینهو اونو با این لحن صدا کرد قلبش اروم گرفت..
سرشو بالا اورد و به چهره اشفته و صورت زخمی پسر خیره شد:"آ..آسیب دیدی هیونگ!"
-"مهم نیست! تو خوبی؟!"
از کی تا حالا حال پسر براش مهم تر از هرچیزی شده بود؟!
-"م..من خوبم..."
مینهو لبخند بیجونی زد و دستشو لای موهای پسرک کشید:"متاسفم..."
متاسف بود! حس میکرد این تقصیر خودشه که شب قشنگشونو خراب کرده.. ولی تا جایی که میدونست ماشینش هیچ وقت ایرادی نداشت!
همین حین با شنیدن صدای زنگ گوشیش که صفحش شکسته بود ، نگاهی به شماره ناشناس انداخت و با تردید جواب داد:"الو؟!"
صدای خش خش تو گوش مینهو پیچید و مینهو با گیجی دوباره زمزمه کرد:"الو؟؟!"
ناگهان صدای دورگه و کلفتی تو گوشش اکو شد:"این فقط یک هشدار بود لی مینهو ‌‌! اون پسر رو بده به ما!"
مینهو شوکه شده نگاهی به چهره جیسونگ انداخت و با صدای نسبتا بلندی فریاد زد:"تو دیگه کی هستی حرومزاده؟؟!"
و گوشی با بوق اشغال قطع شد...
-"الو؟الو؟؟؟لعنتی!"
-"چیشده هیونگ؟کی بود!؟"
مینهو به اطرافش نگاهی انداخت و دست جیسونگ رو محکم تو دستش گرفت
-"نگران نباش... زنگ میزنم به سونگمین بیاد دنبالمون..توهم نزدیکم میمونی باشه؟!"
جیسونگ که کاملا گیج شده بود خودشو به قفسه سینه مینهو تکیه داد و گذاشت دست های قوی مرد دور بدنش حلقه بشه
مینهو عصبی و اشفته بینیشو لای موهای پسر کشید:"نمیذارم چیزیت بشه..."
بارون با شدت میبارید و همه جا تاریک و سرد بود. مینهو به سرعت شماره سونگمین رو گرفت..تو این موقعیت کسی جز سونگمین نبود که بتونه بهشون کمک کنه
-"سونگمین!"
-"چیشده مینهو صدات چرا ضعیفه!؟"
-"من و جیسونگ تصادف کردیم به کمک نیاز داریم میتونی بیای؟! جیسونگ حالش خوب نیست"
-"برام لوکیشن بفرست زود میرسونم خودمو..."
لوکیشن رو فرستاد و نگران به اطرافش نگاه میکرد.. حس ششمش میگفت اینجا اصلا امن نیست... همش حضور شخصی رو حس میکرد. سمت ماشین رفت و دوباره استارتش زد تا شاید روشن بشه اما ماشین داغون تر از چیزی بود که بخواد روشن بشه
-"لعنت بهش!"
-"هیونگ"
مینهو سمت جیسونگ برگشت:"جانم؟ سردته؟"
-"ن..نه.. اون تماس‌.. چی میگفت؟"
مینهو خودشو سمت جیسونگ کشید و بدنشو تو اغوشش گرفت:"چیزی نبود.. نمیخواد نگران چیزی باشی!"
-"ولی سایه ها...دارن دوباره نزدیک میشن.. خیلی نزدیک"
مینهو برای اروم کردن جیسونگ زمزمه کرد:"چیزی نیست..."
-"ولی هیونگ.. یکی... پشت سرته"
مینهو خواست سرشو برگردونه که همین حین با کوبیده شدن چیز محکمی پشت سرش، روی زمین افتاد و قبل از اینکه بیهوش بشه صدای بلند شلیک و فریاد جیسونگ گوشش رو فرا گرفت
***
نیم ساعت بعد

𝙂𝙖𝙢𝙚Onde histórias criam vida. Descubra agora