"اولین بار"

31 10 2
                                    


امروز یه دختر نوجون اومده بود که  انرژیش منو یاد‌ تو‌می‌انداخت
برام جالب بود خیلی
حرف زدن باهاش رو‌ دوست داشتم
فقط فکر کنم فکر کرد که من دیوونه‌ای چیزیم
اخه گفت خیلی جالبه که با این‌ سن کتاب‌فروشی داشتن رو دوست دارم
و من همون موقع گفتم که دوست ندارم.
خب واقعاام نداشتم..من کتابفروشی داشتن رو با تو دوست داشتم
به خاطر تو دوست داشتم
به خاطر اون پسر خوش قیافه‌ای که اولین بار تا دیدمش هوش از سرم پروند..
همون پسر مو فرفری‌ای که تا توی دانشکده افسری دیدمش باهاش دوست شدم
بیشتر که حرف زدیم فهمیدم چقدر شبیهیم.
جفتمون اونجا بودیم با اینکه نمی‌خواستیم
من به اجبار پدرم و شغلی که نسل اندر نسل داشت بهمون می‌رسید
و تو به خاطر عدالتی که هیچوقت درحقت موقع مرگ پدرت اجرا نشد و امید داشتی با دستای خودت اجراش کنی..
گرچه من کنار کشیدم
فکر کنم الان مایه ننگ خوانواده باشم
اما حداقل هنوز صدای اون پسر شکلاتی تو سرم هست که داشت از ارزو هاش برای داشتن یه گل‌فروشی یا حداقل کتاب‌فروشی می‌گفت..

Written by heartWhere stories live. Discover now