میشناسمت.

23 13 2
                                    


خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کرد لیام خودش رو‌ توی بیمارستان پیدا کرده بود و منتظر بود که اون پسر چشم طلایی بالاخره چشم‌هاش رو باز کنه تا کمی از استرسش کم بشه
کمی پیش بیمارستان با خانواده‌ی اون پسر تماس گرفته بود پس باید اماده‌ی رویارویی با خانواده‌ی زین بعد از این چند سال هم میشد..
همه‌ی این افکار تا زمانی ادامه داشت که چشمش به دفترچه یادداشت سورمه‌ای رنگ افتاد
بدون‌شک زین ناراحت نمیشد اگه لیام چند صفحه از اون دفتر رو می‌خوند نه؟
به هرحال یه زمانی بهترین دوست های هم بودن..
پس ادام رو جای خودش گذاشت تا با خانواده‌ی زین صحبت کنه و سوالات لازم رو بپرسه و خودش بعد از نیم نگاهی به اتاق اون پسر از درهای بیمارستان خارج شد و پیاده‌روی بی مقصدش به صرف خوندن دفترچه رو اغاز کرد.
یک هفته گذشته بود
الان حال زین بهتر شده بود و درحال تخمین میزان خسارت وارد شده به مغازه‌اش بود
گرچه فکرش اصلا باهاش همراه نبود
فکرش دگیر سرگرد پینی بود که با اینکه مسئول این پرونده بود اما یکبار هم خودش رو نشون نداده بود
فکرش درگیر دفترچه‌ای بود که نهایتا یه هفته از وقتی که شروع به نوشتن داخلش کرده بود می‌گذشت..خود اون دفتر میتونست بره به درک اما نوشته‌هاش..حرف هایی که با لیامش زده بود بی اندازه براش ارزشمند بودن
تو همین فکر ها بود که صدایی اونو به خودش اورد
+ اقای مالیک؟
میدونست که حتی اگه از اون اتش‌سوزی جون سالم به در نمی‌برد این همون صدایی بود که دوباره زنده‌اش می‌کرد
-سلام روز بخیر،چطوری میتونم کمکتون کنم؟
+راستش پین هستم مسئول..
-میشناسمت لیام.
حرفشو قطع کرد بعد از کمی مکث دوباره پرسید
-چطور میتونم کمکت کنم؟
+هیچی من فقط..من فقط اون شب اینو توی دستات دیدم و خب امانت پیشم مونده بود خواستم برات بیارمش.حدس زدم..حدس زدم برات مهم بوده که اینطوری با خودت اوردیش بیرون.
پس دفترش تمام مدت دست صاحب اصلیش بوده..
-همینطوره و ازت ممنونم
دفتر رو از لیام گرفت
هیچکدوم دلشون نمی‌خواست این دیدار تموم شه
هرکدوم به دلایل مختلف..
+عام..داشتم فکر می‌کردم بد نباشه اگر بتونیم مثل قبلا یک شب رو باهم بگذرونیم
لیام همینطور که دفتر رو توی دست های زین میذاشت گفت
-اما کتابخونه..
+مشکلی نیست،اونقدری نسوخته که نتونیم واردش بشم،به علاوه شاید بتونم برای تمیزکاری یا تعمیرش یه کمکی بهت بکنم..البته اگه دوست داشته باشی..
معلومه که دوست داره..زین یه بار اینجارو با لیامش ساخته بود حالا دوباره باهم احیاش کنن؟عاشقشه.
-عالیه ممنونم ازت..فردا شب همینجا ببینمت؟
+عالیه میبینمت
اخرین کلماتی بود که لیام قبل از تکون دادن دستش و دور شدنش از اونجا به زبون اورد..
بعد از این همه سال که لیام غیب شده بود دوباره تصمیم گرفته بود برگرده پیش زین؟
شوخیه نه؟
اما قلب زین انقدر خوشحال بود که به زین اجازه‌ی بیشتر فکر کردن رو نداد

Written by heartWhere stories live. Discover now