یادته اون روزی رو که بهت گفتم بابامو راضی کردم که انصراف بدم؟
چشمای قشنگت گرد و پر از اشک شده بود
هرکار میکردی تا منصرفم کنی چون معتقد بودی که بدون من نمیتونی اینجا دووم بیاری
اما تا بهت گفتم با پساندازم میخوام یه کتابفروشی کوچیک بزنم
متعجب شدی و یه دفعه بلند شروع به خندیدن کردی
پریدی بغلم و با شیطنت تو گوشم زمزمه کردی"حالا کیو قراره بین قفسه ها اونجا گیر بندازی؟"
من که خیلی وقته که انصراف دادم
توام خیلی وقته که اینجا به دیدنم نیومدی
راستشو بگو سرگرد پین،پس الان چجوری بی من دووم اوردی؟
و سوال جالبی پرسیدی
الان که نیستی من قراره کیو بین قفسههای اینجا گیربندازم؟