شروع؟دوباره.

26 13 6
                                    


صدای بوسه ها و ناله‌هاشون تنها چیزی بود که سکوت اون مغازه رو میشکست
-اخر فهمیدی کیو بین این قفسه‌ها گیر میندازم لیوم؟فقط تو عزیز من.
زین گفت و بوسه هاشو به سمت گردن لیام ادامه داد و بیشتر به دیوار پشت سرش فشردش
و لیام هیچ کاری جز ناله کردن از دستش بر نمیومد..
..
لباس هایی که هرکدوم یه گوشه‌ی پرت شده بودن و دو پسری که نفس‌نفس زنان کف اون مغازه نیمه برهنه دراز کشیده بودن
همگی گواه از اتفاقی که افتاده بود میدادن..
کمی بعد زین بیشتر از قبل لیامو توی اغوش خودش کشید و روی موهای اشفته‌اش رو بوسید
+دلم برات تنگ شده بود
-من بیشتر شیرین من
+میدونم دیره اما خیلی دوستت دارم
-من خیلی بیشتر دوستت دارم..
هردوی اونا تا وقتی که نور مهتاب تبدیل به پرتو های سحرگاهی خورشید شد زمزمه های عاشقانشونو زیر گوش هم ادامه دادن
ولیکن صبح شده بود و لیام دیگه لیامِ زین نبود.
تمام صبح رو هم در اغوش هم گذروندن اما دیگه وقت رفتن رسیده بود..
پس بدون حرف هردو مشغول پوشیدن لباس هاشون و مرتب کردن خودشون شدند..
زین درد می‌کشید
لیام حسش می‌کرد
پس قبل از اینکه برن بیرون برای اخرین بار لب هاشون رو بهم چسبوند..
حتی زمان هم به احترام این لحظه‌ی مقدس می‌خواست بایستد..
برای اخرین بار پیشونی هاشون رو بهم چسبوند و روی لب هاش زمزمه کرد
+زینی من درستش می‌کنم کتاب ما  وقتی تموم میشه که زین زینِ لیام باشه و لیام لیامِ زین..بهم اعتماد می‌کنی؟
-می‌کنم لیام..بهت اعتماد می‌کنم
هردوشون زمانی که از مغازه بیرون میومدن لبخندی به درخشانی همون خورشید بالاسرشون داشتن
+راستی زی..دفترت یه نگاهی بهش بنداز
لیام بعد از گفتنش دستی برای زین تکون داد و از اونجا دور شد
زمانی که زین به طور کامل لیام رو با چشم هاش بدرقه کرد دوباره داخل معازه رفت و دفترش رو برداشت با دیدن کاغذ علامت خورده‌ لبخندی زد و اونو باز کرد
به سرعت دست خط لیام رو تشخیص داد
"روزی می‌رسد که میدانم خورشید از هر روزنه‌ی وجودت خودش را میان قلبت جای می‌دهد..
و همه جارا روشن می‌سازد..
اگر هنوز هم جای خالی‌ای میان قلبت یافتی بدان
مرا اندک خانه‌ای میان جانت کافیست.."
نمیتونست صبر کنه تا دوباره روزهاش رو همراه با لیام شروع کنه
منتهی اینبار از تخت خواب خونه مشترکشون.

•پایان•
-written by heart

Written by heartWhere stories live. Discover now