.3.

151 44 8
                                    

پسر با دستپاچگی و نگرانی‌ای که از تک تک حرکاتش پیدا بود درِ کیسه یخ رو بست و کنار جانگکوک نشست تا اونو روی صورتش بذاره: آخه چطور میله‌ی به اون بزرگی رو ندیدی؟ ببین چه بلایی سر خودت آوردی.

بدون اینکه جوابی بده کیسه رو ازش گرفت و خودش روی گونه کبود و ورم کرده‌اش نگهش داشت.

دستِ پسر شروع به نوازشش کرد و تنِ گرمش بهش چسبید. با همون لحن پُرمحبتی که همیشه جانگکوک رو خلع سلاح میکرد گفت: خیلی درد میکنه عزیزم؟

دردِ جسمیش در برابر درد روحی و فشاری که تحمل میکرد هیچ محسوب میشد. چشماشو محکم بست و دست دیگه‌اش رو مشت کرد تا دورِ کمر پسر حلقه نشه.

بوی روغنِ شکوفه پرتقالی که جیمین استفاده میکرد بینیش رو پر کرده بود. دستش نرم و تسکین‌دهنده روی سر و صورت جانگکوک می‌چرخید و حالش رو از اینی که هست بدتر میکرد.

دلش میخواست با تمام وجود بغلش کنه و انقدر به خودش فشارش بده که باهاش یکی بشه، تا کسی نتونه بهش آسیبی بزنه.

نزدیک‌تر شدنش رو که حس کرد دیگه نتونست طاقت بیاره و ناگهان از جا بلند شد. کیسه یخ رو روی کاناپه انداخت و بدون نگاه کردن به پسری که حالا هاج و واج مونده بود گفت: باید برم شرکت. و راهِ خروج از خونه رو در پیش گرفت.

وحشت، نگرانی و غم مثل چنگال‌های یه گرگ وحشی قلبش رو پاره پاره میکردن و بغض گلوش رو فشار میداد.

خوب میدونست پدرش حرفِ بیخودی نمیزنه و باید تهدیدش رو جدی گرفت.

.
.
.

Neroli [kookmin]Where stories live. Discover now