part¹⁰

527 62 6
                                    

بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه که برای یونجون و سوبینی که توی شوک فرو رفته بود به اندازه یک عمر گذشته بود
کشیده شدن شونه سوبین و کوبیده شدن مشت محکمی توی صورتش کل فضای پیش اومده بین دو پسر رو از بین برد

یونجون نمیدونست دقیقا داره چه اتفاقی میفته شاید اونقدرا هم که فکر میکرد هوشیار نبود

اما بومگیو رو میدید که با چشم های اشکی تیکه آهن رو از روی دستش برمیداشت و با چهره‌ی ترسیده ای به sی که الان دیگه بخشی از وجود یونجون شده بود نگاه میکرد و تهیون با تمام قدرت صورت سوبین رو با مشت هاش نقاشی میکرد و هیونینگ تلاش میکرد دو پسر رو از هم جدا کنه

در نهایت صدای سوت ممتدی که مدتی گوشش رو مورد نوازش قرار داده بود و سیاهی که چشم هاش رو در بر میگرفت آخرین قطرات هوشیاری رو از وجودش سر کشید

_____________

تهیون یک بار دیگه مشتش رو دقیقا روی گونه‌ی غرق خون سوبین پایین آورد
پسر بزرگ تر آروم زیر بدن سنگینی که روی قفسه سینش نشسته بود تکون خورد و خودش رو کمی بالا کشید و وقتی متوجه ناتوانی دست هاش شد دوباره وزنش رو رها کرد، پشتش محکم روی زمین کوبیده شد و چتری های خیسش از صورتش کنار رفتن
قبل از این که تهیون فرصت دیگه ای برای کوبیدن مشت بعدی توی صورتش داشته باشه
دستش توی هوا متوقف شد
هیونینگ تمام مدت سعی میکرد از پشت سر بدنش رو عقب بکشه و مانع ادامه پیدا کردن حرکاتش بشه اما اینبار کسی که بالای سرش ایستاده بود بومگیو با چشم های مملو از ترس و بهت بود

+یونجون تکون نمیخوره..باید از اینجا ببریمش
ترسی که توی صداش موج میزد باعث گشاد شدن مردمک چشم تهیون شد
بدون لحظه ای مکث از سر جاش بلند شد و سوبین رو با هیونینگی که بالای سرش نشسته بود و سعی میکرد بدنش رو از روی زمین بلند کنه تنها گذاشت

پسر کوچک تر خونی که از گوشه چشم وارد چشمای سوبین شده بود رو پاک کرد و آروم صورتش رو تکون داد تا مطمئن شه هنوز هوشیاره

سوبین هوشیار بود، حداقل خودش اینطور احساس میکرد اما ذهنش توی یک نقطه‌ای از گذشته گیر کرده بودجایی که شاید حتی تمام اتفاقاتِ بعد از اون به سختی براش استدلال شده بودن
یونجون..چرا یونجون گیجش میکرد؟

به سختی خودش رو از بین دست‌های هیونینگ بیرون کشید و از گوشه چشم تهیون و بومگیو رو دید که یونجون رو از ساختمون بیرون میبردن

هیونینگ کمی نزدیک تر رفت و همین که متوجه لرزیدن شونه های سوبین شد ابروهاش رو بالا داد، بدت سوبین رو سمت خودش چرخوند و با دیدن چهره‌ی پسر از این که فکر کرده بود گریه میکنه احساس حماقت کرد.
سوبین دوباره روی زمین دراز کشید و همونطور که گوشه لبش رو پاک میکرد قهقهه های بی سابقه ای سر داد و چشم هاش رو بست. بعد چند ثانیه بین صداهای ناهنجاری که به وجود میاورد زمزمه کرد

Make me +18Where stories live. Discover now