part¹¹

952 94 33
                                    

بومگیو این بار با تردید نسبت به سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود زمزمه کرد
_میتونم بپرسم چرا انقدر مطمئنی که یونجون از پسش بر میومده؟

تهیون کمی به چشم های دوست پسرش که حالا گونش رو روی شونش گذاشته بود و استراحت میکرد نگاه کرد و جواب داد
_ازم خواسته راجب این موضوع با کسی صحبت نکنم ولی ایمان دارم که خودش میدونه داره چی کار میکنه، پس بهتره هر چقدر که میتونیم از این قضیه دور بمونیم بومی، بهتره از دور مراقبشون باشیم و تا وقتی لازم نیست دخالت نکنیم، چیزی که من دارم میبینم زیادی واضحه، انگار اسم دو تا "چوی‌"مون با دردسر گره خورده.

____________________

وارد کافه تریای مدرسه شد و بدون این که سمت غذا های گرم بره تیکه ای نون توی سینی غذاش گذاشت و بی توجه به نگاه هایی که صورت زخمیش رو برانداز میکردن سمت یکی از میز های خالی رفت و نشست
از پنجره ی کنار میز به بیرون خیره شده بود و تمام تلاشش رو میکرد تا ذهنش، افکار به هم ریختش رو سمت موضوعی که ازشون فرار میکرد نبره

_هیونگ حالت خوبه؟
بدون این که نگاهش رو به پسر کوچک تر از خودش بده زمزمه کرد
+ تو به بومگیو و تهیون پیام دادی.
هیونینگ نزدیک ترین صندلی رو عقب کشید و دقیقا رو به روی پسر آزرده خاطرِ اون طرف میز نشست
_هیونگ من ازت معذرت میخوام.. ولی ترسیده بودم، تو بیش از اندازه از دستش عصبانی بودی
این بار سوبین نگاهش رو بدون لحظه ای مکث به چشم های هیونینگ دوخت و با صدای نه چندان بلند ولی جدی ای ادامه داد
_ یه مدت نمیخوام دور و برم پیدات بشه، بهتره با بوم و ته وقت بگذرونی
سینی غذاش رو کمی به جلو هل داد و از جاش بلند شد
قلبش چیزی رو احساس میکرد که شاید بیش از اندازه از شخصیت واقعی سوبین دور بود
یا این که شخصیت واقعیش بالاخره برای بیرون اومدن تقلا میکرد...
قبل از این که بتونه در کافه تریا رو باز کنه و بیرون بره
ورود چند پسر سد راه خروجش شد
میخواست فریاد بزنه و شاید حتی درگیری جدیدی توی مدرسه به وجود بیاره تا بتونه قدرتش رو برای بار هزارم به رخ بکشه یا حتی احساساتش رو سر فردی که هیچ نقشی توی این ماجرا نداشت تخلیه کنه
اما با بیرون اومدن اولین کلمه و بلند کردن سرش نفسش توی گلو خفه شد
_داری چه-

چشم های خاکستری‌ای که فکر نمیکرد توی همچین شرایطی دوباره ملاقاتشون کنه مشغول بررسی کردن زاویه های مختلف صورتش بودن

سوبین نمیخواست بیشتر از این اونجا بمونه اما هاله‌ای از طرف یونجون قدرت حرکت کردن رو از پاهاش میگرفت
یونجون بدون لحظه ای مکث دست باندپیچی شدش رو داخل جیبش فرو برد و بعد از چند ثانیه پمادی رو توی جیب هودی سوبین گذاشت
_زخمای صورتتو باهاش تمیز‌ کن، دکتر میگفت باعث میشه ردی ازشون باقی نمونه
پسر کوچک تر با حرصی که سرمنشاءش‌ خونسردی یونجون بود پماد رو از توی جیبش در آورد و جلوی پای یونجون روی زمین انداخت
کمی به پسر مو مشکی نزدیک شد و کنار گوشش زمزمه کرد
+فکر نمیکنی بهتره این چهره‌ی مزخرفتو واسه آدمایی که باورت میکنن نگهداری؟ چوی یونجون، تو نمیتونی با من بازی کنی
دست باند پیچی شده یونجون رو گرفت و برای مستند کردن حرفش تا جایی که میتونست فشارش داد
یونجون بخاطر حس دردی که از ساعدش شروع میشد و مستقیما ماهیچه های ریه و قلبش رو مورد هدف قرار میداد چشم هاش رو محکم‌ روی هم فشار داد
اما از سوبین فاصله نگرفت.
باید جوابش رو میداد..
پس خیلی آروم سرش رو سمت صورت پسر کوچک تر چرخوند و به سختی چشم هاش رو که حالا بخاطر تحمل درد شدید توی بدنش قرمز شده بودن باز کرد
کمی جلوتر رفت تا نفس هاش پوست گونه‌ی سوبین رو لمس کنن و با صدای پر از دردی که به سختی راه حنجره تا دهنش رو طی میکرد زمزمه کرد
_من نمیخوام باهات بازی کنم سوبین، این تویی که همه چیزو بازی میبینی.

Make me +18Where stories live. Discover now