3

159 19 0
                                    

با باز کردن چشم هاش، تونست سقف سفید و بوی مواد ضدعفونی رو تشخیص بده و این حقیقت که الان توی بیمارستان هستن رو بهش بکوبونه.
قبل از حال رفتنش صدای جیمین رو می شنید که به آمبولانس زنگ می‌زد و درخواست کمک میخواست ولی بعدش دیگه نفهمید چی شد.
در اتاقش باز شد و کوک تونست قامت جیمین رو ببینه که با خوشحالی به سمتش میاد.
«اوه کوک بلاخره بیدار شدی»
به زور لب های خشکش رو از هم فاصله داد و اخم کوچیکی به خاطر سردردش کرد
«نگران نباش هیونگ، خوبم... فکرکنم»
جیمین به کوک کمک کرد تا به بغل بچرخه و راحت دراز بکشه، خودش هم روی صندلی کنار تخت نشست و مشغول نوازش موهای پسر شد.
«تو چت شده کوک، اون از اون روز که خواب یک مرد رو دیدی و ادعا میکردی گفته محافظه توعه اینم از امشب که رفته بودی به یک تابلو خیره شده بودی و بعدش هم از حال رفتی... نمیخوای بهم بگی چی شده؟»
چشم های پر شده از اشکش رو بست و چونه اش لرزید.
بس بود خوددار بودن...
یک امشب رو میخواست راحت گریه کنه و حرفاش رو به تنها امید زندگیش بگه.
«ه... هیونگ... من نمیدونم... رفتم اونجا بعد... بعد اون نقاشی رو دیدم... من توی خواب صورت... صورت اون مرد رو ن... ندیدم ولی وقتی به... به اون تابلو نگاه کردم حس کردم خودشه... صداش هی توی سرم اکو میشه... من نمیدونم باید چیکار کنم»
هق هق هاش رو با گذاشتن دستش روی دهنش خفه میکرد تا صداش بلند تر نشه.
جیمین از روی صندلی قهوه ای رنگ بلند شد و روی تخت کنار کوک نشست.
دستش رو توی دست های خودش گرفت و با دست دیگش اشک ریخته شده روی صورتش رو پاک کرد.
وقتی کوک گریه میکرد حس میکرد کسی داره قلبش رو توی مشتش مچاله میکنه... اون پسر زیادی سختی کشیده بود و هنوزم که هنوزه به خاطر خواهرش شب و روز گریه می‌کنه ولی به روی خودش نمیاره.
«شیششش... آروم باش پسر خوب من اینجام... جیمینی اینجاست عزیزم مگه من میزارم اتفاقی برات بیفته ها... گریه نکن که منم گریم میگیره و باید بگم جناب جئون برعکس شما من موقع گریه کردن بسی زشت میشم»
به دنبال حرفش خندید تا کمی پسر رو آروم کنه و نتیجه هم داد.
حالا پسر هق هق نمی‌کرد و فقط آروم اشک می‌ریخت تا دل پرش رو خالی کنه.
*********
«حالش چطوره نامجون؟»
همونطور که توی حیاط عمارت راه می‌رفت پرسید، مشاورش قدمی به جلو برداشت و با همون اقتدار گفت:
«حال ایشون خوبه قربان و مرخص شدن و با دوستشون پارک جیمین به خونه رفتن»
خوبه ای زیر لب گفت و سوار آستون مارتین دی بی 6 شد.
فقط تیم ساعت طول کشید تا ماشین جلوی پرورشگاه قدیمی ای نگه داره و ارباب از ماشین پیاده بشه.
اولین چیزی که با باز شدن در ماشین به زمین برخورد کرد عصای دستی ارباب بود که با سر اژدها شکل و رنگ طلاییش باعث می‌شد ناخواسته‌ افرادش حتی از اون عصا هم بترسن.
طوری که یاقوت های سرخی که جای چشم های قرمز رنگ اژدها رو پر میکردن واقعا زیبا و در عین حال مخوف بود.
ارباب با همون اقتدار همیشگی از ماشین پیاده شد و پشت سرش، افرادش به صف شدن.
در آهنی و زنگ زده ی پرورشگاه به دست مشاورش باز شد و اولین قدم رو به داخل برداشتن.
با راهنمایی نامجون، به اتاق مدیر پرورشگاه رفتن و حالا ارباب ایستاده جلوی مدیری بود که با خوشحالی تعظیم نود درجه ای میکرد.
«چی باعث شده ارباب ویکتور افتخار بدن و بیان اینجا»
با چاپلوسی تمام گفت و خنده ای کرد.
«اومدم یک دختر رو به سرپرستی قبول کنم هان»
هان مدیری بود که ویکتور انتخابش کرده بود و حالا باید جبران می‌کرد.
«البته ارباب کدوم رو میخواید؟»
عصای دستیش رو چند بار اروم به زمین کوبید و گفت:
«جئون هه رین»
*******
با زنگ خوردن گوشی قدیمی اش از بغل جیمین دراومد و به سمت تلفنش رفت.
با دیدن شماره ی آشنایی سریع تماس رو وصل کرد که صدای مضطرب فرد پشت خط رو شنید
«جونگکوک، بردنش... مدیر خواهرت رو به یکی داد برد»
گوشی از دستش افتاد و به سمت جیمین خوابیده روی تخت رفت و محکم تکونش داد
«جیمین... جیمین بلند شو... فروختتش»
جیمین همون‌طور که چشماش رو می‌مالید بلند شد و روی تخت نشست.
«چته کوک... کی رو بردن؟ کی رو فروختن؟»
هق هقی کرد و زانوهاش رو بغل کرد.
«خواهرم رو به یکی دیگه دادن جیمین... اون قول داده بود... گفته بودن به کسی... به کسی نمیده تا وضعم خوب... بشه و من پیش خودم... بیارمش»
جیمین با شنیدن جملات پسر از تخت پایین افتاد و بدون اهمیت به درد خفیفی که تو ناحیه ی نشیمن گاهش پدیدار شده بود، بلند شد و به سمت کمد رفت
«بلند شو کوک... میریم کره... گریه کردن فایده نداره بلند شو»
به زور کوک رو بلند کرد و به سمت فرودگاه رفتن...
کارما همیشه یک بچ بود که دست از زندگی فلاکت بار این پسر برنمی‌داشت.
*****
تقه ای به در خورد و با اجازه ارباب، نامجون سراسیمه وارد اتاق شد.
«ارباب جونگکوک به همراه دوستش جیمین سوار هواپیما شدن و دارن به کره میان»
پوزخندی از موفقیت دوباره اش زد و رو به یونگی که رو به روش روی مبل های راحتی چرم نشسته بود لب زد:
«مواظب جیمین باش یونگ... میدونی که اگه اذیت بشه کاری به این که عاشقشی ندارم و از دستت میگیرمش»
یونگی لبخندی از اینکه بالاخره میتونست معشوقه اش رو داشته باشه زد و از جاش بلند شد
«چشم... ممنونم ارباب»
ویکتور دستی به شونه یونگی کشید.
«کادو تولدت از طرف من باشه یونگی»
تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد...
مارلبرو بین انگشت هاش رو خاموش کرد و از پشت پنجره توی اتاقش به بیرون خیره شد.
اون پسر قرار نبود فقط همسرش بشه...
اونقدری روش کار میکرد تا همه بفهمن ارباب جانشین و همسری داره
جئون هه رین شاه بعدی این امپراتوری خواهد شد و تهیونگ از اینکه دخترش رو آماده کنه هیو اجتنابی نداشت.
«نامجون»
مشاورش رو صدا زد که نامجون از کنار در جلو اومد و تعظیمی کرد.
«بریم فرودگاه... میخوام به پسرم خوش آمد بگم»

Serial KillerWhere stories live. Discover now