5

137 19 0
                                    

با سرگیجه بدی که حس میکرد چشم هاش رو باز کرد و تصویر تاری از یک اتاقک کوچیک رو دید.
کمی چشم هاش رو به هم فشرد و باز کرد که دیدش درست شد و تونست اتاقی با دیوار های تماما سفید رنگ رو ببینه.
گوشه ی اتاق، کمدی کوچیک قرار داشت که حتی اونم سفید بود و باعث می‌شد ناخودآگاه سرگیجه اش بدتر بشه.
دست هاش رو از کنار سرش کشید که حس کرد دور مچش چیزی بسته شده و نمیتونه تکون بده.
نگاهی به دست هاش انداخت و متوجه طناب زخیمی اطراف مچش شد که به تخت وصل شده بود.
اتاقک نه پنجره ای داشت و نه ساعتی که بتونه بفهمه الان چه وقت از روزه.
به خودش نگاه کرد بدون هیچ لباسی و لخت روی تخت بود و حتی پاهاش هم از فاصله گرفته و بسته شده بودن.
چندباری سعی کرد دست و پاهاش رو تکون بده ولی فقط باعث شد طناب های زخیم، زخمی روی تنش به جا بزارن.

(تهیونگ)
خرگوش کوچولوی من...
وقتی بیدار شد و خودش رو تو اون حال دید شوکه شد ولی جیغ و دادی نکرد.
همینه که باعث میشه شیفته اش بشم و بپرستمش.
اون خرگوش منه...
مال منه و من قراره به خوبی ازش محافظت کنم.
از پای لپ‌تاپ بلند شدم و به سمت اتاقی که پسرم توش زندانی شده بود رفتم.
در رو باز کرد که نگاهش بهم افتاد...
برعکس انتظارم این بار هم جیغ و داد نکرد و فقط بهم خیره شد.
«چی ازم میخوای؟»
بی حرف بهش نزدیک شدم که اینبار تن صداش کمی بلندتر شد.
«بگو از من چی میخوای که راحتم نمیزاری؟ حتی تو خوابم»
کنارش رو تخت سفید رنگ نشستم و گونه اش رو نوازش کردم.
«خواب؟»
صورتش رو کنار کشید و اجازه نداد بیشتر از این لمسش کنم.
«آره خواب... من تو خوابم هم تو رو دیدم»
تکخندی به تفکراتش زدم و با انگشت هام زخم روی گونش رو نوازش کردم.
«پسرم چرا فکر میکنه اون ها خواب بودن؟»
ایندفعه نتونست اون حالت خونسردش رو حفظ کنه و با تعجب که عصبانیت زیادی چاشنیش بود سعی کرد دست هاش رو از شر اون طناب ها خلاص کنه.
«تو... تو کی هستی؟ روحی؟ جنی؟ خون آشامی چیزی هستی مردک؟»
نتونستم خودم رو کنترل کنم و قهقه ی بلندی از شیرین زبونی های پسرک روی تخت، سر دادم.
اینبار مقصد دست هام رو تغییر دادم و موهای شب رنگش رو نوازش کردم
موهایی که به اندازه ی موهای یک نوزاد نرم و زیبا بود.
«اون ها خواب نبودن جونگکوکم و من هم نه روحم نه جن نه خون آشام»
تقلاهاش بیشتر شد که با دست هام گرفتمش و سعی کردم نزارم به خودش اسیبی بزنه ولی حتی قدرت دستام هم نتونست از تقلاهاش کم کنه.
مجبور شدم روی تخت، روش خیمه بزنم و با بدنم کنترلش کنم.
همین که دوباره خواست تقلا کنه عضو بدون پوشش و کوچولوش به شلوارم کشیده شد و کوک متعجب از حرکت ایستاد.
با فهمیدن اینکه چیکار کرده خجالت زده نگاهش رو ازم گرفت و با گونه های سرخ رنگش دیگه تقلا کردن رو کنار گذاشت.
«خوبه... بهتره تقلا نکنی تا منم بتونم خودمو درمقابل تن ظریفت کنترل کنم»
مک خیسی به لاله ی گوشش زدم و از روش بلند شدم.
به سمت کمد سفید رنگ گوشه ی اتاق رفتم و وسیله ای که میخواستم رو برداشتم و دوباره کنارم پسرم روی تخت نشستم.
«خب جونگکوکی من حاظره تا حقایق رو بشنوه؟»

(جونگکوک)
اون چشم ها و اون لبخندهای ترسناک...
امروز عصای مرگ آورش دستش نبود و مثل دیروز کت و شلوار سیاه رنگی پوشیده بود.
وقتی تقلا کردم و عضوم به عضو پوشیده شده لش از روی شلوار کشیده شد میخواستم همونجا زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.
خیلی خجالت زده شدم ولی اون فقط نیشخند مزخرفی زد و از روم بلند شد.
وقتی گفت حاظرم حقایق رو بشنوم، با خودم فکر کردم مگه من چقدر از شرایط به وجود اومده ناآگاهم.
ولی با دهن باز کردنش فهمیدم ضربه ی بدی از دوستانم خوردم.
«میدونی چطور شد اون شب به خوابت اومدم؟ اوه خواب... تو فکر می‌کنی خواب بود ولی نه پسرم نه... اون خواب نبود و من واقعا اونجا بودم... تو انقدر ترسیده بودی که حتی نفهمیدی جیمین شب از خونه رفته و صبح برگشته بود»
با فکر به اتفاقات اون شب موهای تنم سیخ شد.
درسته صبحش من دیده بودم که جیمینی از بیرون اومد ولی انقدر ترسیده بودم که فقط بغلش کردم و گریه کردم تا خالی بشم.
«جیمین... چرا رفته بود... یعنی چرا بیرون بود؟»
انگشت های دست چپش رو به کشاله ی رونم رسوند و نوازش کرد و در همون حال جوابم رو داد:
«ظاهرا برادرش کارش داشته»
«پ... پس تو گالری... اونجا تابلو...»
انگشت های دستش به نوازش عضو خوابیده ی پسر مشغول شد و همون‌طور که با علاقه به عضوش خیره شده بود گفت:
«خب اینجاست که میفهمی نباید به هرکسی که بهت می‌خنده اعتماد کنی پسرکم... پارک سوکجین... اون بود که همیشه کارهارو برام درست می‌کرد میدونی در عوض چی؟»
انگشت هام یخ بست...
این امکان نداشت... جین هیونگ خیلی باهام مهربون بود و اون... اون چندین بار بهم پیشنهاد کمک داده بود و حتی خواسته بود برام ماشین و خونه بخره تا هه رین رو بیارم پیشم
دلم میخواست حرف های مرد رو باور نمیکردم ولی خودم هم میدونستم حقیقت دارن.
اونجا گالری اون بود و من وقتی میخواستم به سمت اون تابلو اونم توی اون تاریکی برم... حس کرده بودم من رو دید و خیلی نامحسوس جیمین رو به طرف خودش کشید.
وقتی که داشتم از هوش میرفتم هم فقط جیمین بالا سرم بود.
«هه رین... خواهرم رو چطور...»

ایندفعه دست هاش از روی عضوم برداشته شد و به طرف سینه ام که از ترس و اظطراب بالا پایین می‌شد، اومد.
ناخن کمی بلند شده اش رو به سر نیپلم فشار داد که از دردش آخ محکمی از دهنم در رفت.
«هه رین دختر منه، همونطور که تو پسرمی...»
از جاش بلند شد و همون‌طور که از اتاق خارج می‌شد وسیله ای که از توی کمد درآورده بود رو توی دستش تکون داد.
«این بار از این استفاده نکردم بمونه برای فردا»
اتاق رو ترک کرد و من موندم و حقیقت تلخی که به صورتم کوبیده شده بود.

Serial KillerOnde histórias criam vida. Descubra agora