4

143 21 2
                                    

«جیمین پاشو پنج دقیقه دیگه می‌رسیم»
بعد از تحویل گرفتن چمدون جیمین، هردو کنار هم از فرودگاه بیرون اومدند و به طرف تاکسی رفتند.
همین که دستگیره در تاکسی رو گرفت، دستی روی دستش نشست
«ارباب جوان...»
جونگکوک سرش رو بلند کرد و به مردی که ارباب جوان خطابش کرده بود نگاهی انداخت.
لبخندی با اظطراب بهش زد و بدون توجه به دست مرد، در تاکسی رو باز کرد.
«ببخشید فکرکنم اشتباهی گرفتید... من عجله دارم»
مرد سیاه پوشی که تا الان با لبخند بهش نگاه می‌کرد مچ دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید.
«من وظیفه دارم شمارو به خواهرتون برسونم ارباب جوان... پس لطفاً با من بیاید»
با شنیدن اسم خواهرش، دستگیره در رو ول کرد که جیمین هم پیشش اومد
«چیشده کوک ایشون کی هستن؟»
«هیونگ میگه منو میبره پیش خواهرم»
متعجب به مرد نگاه کرد که متوجه مرد سیاه پوش دیگه ای کنار خودش شد.
سرش رو برگردوند و تونست اون رو خیره به خودش ببینه.
«کاری داشتید؟»
تعظیمی کرد و کاغذ سفید تا شده ای رو به دست جیمین داد.
«این چیه؟»
«لطفا بخونیدش، خودتون متوجه میشید»
اوکی ای زیر گفت و کاغذ رو باز کرد.
کاغذ سفید خالی از هر جمله ای بود که باعث می‌شد گیج بشه ولی نقاشی کودکانه ای که کشیده شده بود رو خوب می‌شناخت.
«کوک... این نقاشی مال هه رین نیست؟»
کاغذ رو به کوک داد و با دیدن پر شدن چشم هاش یقه ی مرد رو گرفت
«شما کی هستید... بگید اون بچه کجاست»
کوک دست جیمین رو گرفت و از مرد جداش کرد
«هیونگ... نکن»
جونگکوک در رو بست و با جیمین به همراه مرد کنارش به طرف ون سیاهی رفتن که مچ جیمین گرفته شد.
هردو به مردی که کاغذ رو به جیمین داده بود نگاهی کردن.
«چی میخوای؟»
«جناب پارک جیمین باید با من بیان ارباب جوان... ایشون نمیتونن با شما بیان»
رو به کوک گفت و منتظر جدا شدن جیمین از کوک شد.
« برو کوک ولی بهم خبر بده حتما»
تکخند عصبی به جیمین زد و دستش رو محکم تر گرفت
«چی رو برو... من تنهایی چطوری برم؟ جیمین من...»
دوباره چشم های پراز اشکش شروع به باریدن کرده بود و دل ویکتور که داخل ماشین نشسته بود و از دوربین وصل شده به کت محافظ ها بهش نگاه میکرد رو ریش ریش میکرد.
«شیشش... آروم باش کوک... من تنهات نمیزارم داداشی، نترس... فقط باید الان بری هه رین کوچولومون رو بیاری پیشمون باشه؟»
با دست های کوچیک و تپلش اشک های ریخته شده روی صورت کوک رو پاک میکرد و سعی میکرد راضیش کنه.
سری به معنای موافقت تکون داد و بینیش رو بالا کشید...
─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─
از ون سیاه رنگ پیاده شد و به عمارت رو به روش خیره شد.
یعنی همچین کسی خواهرش رو به سرپرستی گرفته؟
یک لحظه برای گرفتن خواهرش دو دل شد...
اون نمیتونست هیچوقت زندگی خوبی برای خواهرش بده و حتی چندسال هم توی پرورشگاه گذاشته بود ولی الان اینجا و توی این عمارت اون میتونست شاد باشه و زندگی خوبی داشته باشه.
خواهرش این عمارت رو به برادرش ترجیح می‌داد؟
با قدم های آهسته به سمت ورودی حرکت کرد که درها باز شدن و سالن باشکوه عمارت نمایان شد.
قبل از ورودش گفت عمارت ولی حالا که ستون های پوشیده شده از طلا و پله های مرمری و لوستر های بزرگ پایین اومده رو می‌دید، باید می‌گفت اینجا کاخ پادشاهیه و اربابش، پادشاه...
«ارباب جوان»
با شنیدن صدای ضعیفی به خودش اومد و دختری قدکوتاه رو که لباس فرم سیاه و سفیدی پوشیده بود رو دید.
«بله؟ متاسفم نشنیدم»
دختر لبخندی زد و دوباره تکرار کرد:
«گفتم بفرمایید ببرمتون پیش بانوی جوان»
بانوی جوان؟
نکنه خواهرش رو می‌گفت؟
پشت سر دختر از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقی که برخلاف اتاق های دیگه، درش صورتی رنگ بود رفت.
چند تقه به در زد و با راهنمایی دختر به داخل اتاق رفت.
اتاقی پر از عروسک های بزرگ و کوچیک و تختی که آرزوش بود خودش برای خواهرش می‌خرید.
هه رین روی تخت دراز کشیده بود و گویا خواب بود که متوجه حضورش نشده.
به سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست...
دستی به موهای بلندش کشید و لبخندی به لبای صورتی رنگش که توی خواب غنچه کرده بود، زد
«خوش اومدی پسرم»
با شتاب سرش رو رو به عقب چرخوند و تونست مرد قد بلندی رو تکیه زده به چارچوب در ببینه.
کت و شلوار سیاه رنگش و نیم بوت های چرمی هم رنگش که از دور هم مشخص بود مارکه، همگی نشون از ثروت بیش از حد مرد بود.
عصای دستی که با سر اژدها شکلش از همون اول چشم های کوک رو به خودش خیره کرده بود.
همون عصای معروفی که تو خواب هاش دست مرد بود و حالا میتونست اون رو از نزدیک ببینه و واقعی بودنش رو حس کنه.
با بشکنی که جلوی صورتش زده شد به خودش اومد و مرد رو در نزدیکی خودش دید.
«ب... له؟ چی گفتین؟ ببخشید حواسم یهو پرت شد»
لبخندی که روی صورت مرد رو به روش شکل گرفت رو نمیتونست معنی کنه و همین موضوع رو ترسناک میکرد.
«اشکالی نداره... گفتم بهتره بریم یک جای دیگه صحبت کنیم، هه رین خوابه ممکنه صدای ما بیدارش کنه»
با ترس و لرزی که به جونش افتاده بود به دنبال مرد از اتاق خارج شد و توی سالن پذیرایی روی مبل سلطنتی سه نفره نشست.
برخلاف انتظارش مرد دقیقا کنارش نشست و عصاش رو به دسته ی مبل تکیه داد.
«ممنون که دعوتم و پذیرفتی و به اینجا اومدی پسرم»
پسرش؟ به نظر نمیومد اختلاف سنی زیادی داشته باشند ولی بی توجه به این مسئله جونگکوک به طرف مرد چرخید و سعی کرد به ترسش غلبه کنه.
«راستش اومده بودم اینجا تا... تا»
نذاشت ادامه بده و حرف کوک رو قطع کرد.
«تا هه رین رو بگیری؟»
اوه انگار زیادی تابلو بازی درآورده بود که مرد فهمیده بود برای چی اینجاست.
سعی کرد توجهی به عصای مرد که دائم توی چشمش می‌رفت، نکنه و حرفش رو بزنه.
«بله چون خواهرم فقط به مدت کوتاهی قرار بود توی پرورشگاه باشه تا دوباره من بیارمش پیش خودم»
دستی به دندون های طلایی اژدها کشید و عصاش رو به زمین کوبید که کوک از ترس توی جای خودش پرید.
«هه رین از الان دختر منه جونگکوک شی و ازتون خواستم بیاید اینجا و یک مدتی بمونید تا هه رین احساس راحتی بکنه»
چشم های سرخ رنگش که جونگکوک از بدو ورود ندیده بود رو بهش دوخت و ادامه داد:
«گفتم اتاق مهمون رو برات آماده کنن»
از روی مبل سلطنتی بلند شد و بدون نگاه دیگه ای به پسر اونجا رو ترک کرد.
.
.
.
.
.
دوباره طول اتاق رو طی کرد و سعی کرد به یاد بیاره.
اون چشم ها...
موقعی که توی اتاق مرد رو دیده بود چشم هاش سرخ رنگ نبود ولی چرا اونموقع چشم هاش به رنگ سرخ دراومده بود؟
احتمال میداد خون آشام باشه...
ولی نه امکان نداره مگه تو فن فیک زندگی میکنیم...
نه نه حتما اشتباه دیده... اره حتما اینه.
با تقه ای که به در خورد افکارش رو کنار زد و اجازه ورود داد.
«ارباب ویکتور گفتن برای شام بیاید پایین»
سری تکون داد و به دنبال خدمتکار به سالن غذاخوری رفت و تونست خواهرش رو روی صندلی سمت چپ ارباب ویکتور ببینه.
هه رین با دیدن برادرش جیغ خفه ای کشید و خودش رو تو بغلش انداخت.
هق هق هاش با بغل کردن برادرش بلند شد و کوک هم نتونست خودش رو نگه داره و زد زیر گریه.
«اوپا... من... من میترسم»
جونگکوک با حس نگاه خیره ی ارباب، خواهرش رو از بغل بیرون آورد و اشک های روی صورتش رو پاک کرد.
«گریه نکن عزیزم...»
اشک های خودش رو پاک کرد و لبخندی به صورت گریون دخترک زد
«نگاه داداشی هم گریه نمیکنه... من اینجام نیازی به ترسیدن نیست»
دست کوچیکش رو توی دست هاش گرفت و به سمت میز بردش.
بی توجه به نگاه های ارباب، روی صندلی نشست و خواهرش رو بغل خودش نشوند.
گونه اش رو بوسید و عطر بچه گونه اش رو بویید.
«شروع کنید»
با دستور ارباب، شروع به غذا دادن به خواهر کوچولوش کرد که بین لقمه هاش، سکسکه میکرد.
─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─
روی تخت دراز کشید و خواهرش رو محکم بغل کرد.
«اوپا دیگه قرار نیست منو تنها بزاره مگه نه؟»
لبخند غمگینی زد و حلقه ی دست هاش رو دور خواهرش تنگ کرد.
«نه عزیزم اوپا دیگه...»
حرفش با باز شدن یهویی در اتاق نصفه موند...
سرش رو از روی بالش برداشت و با دیدن ارباب ویکتور که به چارچوب در تکیه داده بود، از جاش بلند شد.
«چیزی شده؟»
عصای توی دستش رو چرخی داد و رو به هه رین گفت:
«عزیزم برو تو اتاق خودت بخواب»
جونگکوک فورا بینشون قرار گرفت و نذاشت ارتباط چشمی پدر و دختر ادامه پیدا کنه.
«هه رین از تنهایی خوابیدن می‌ترسه»
کوک رو کنار زد و به سمت دخترک رفت و از روی تخت بلندش کرد.
«دختر من نباید از چیزی بترسه و اگه می‌ترسه خودم خوبش میکنم»
جلوی چشم های از حدقه دراومده ی جونگکوک اتاق رو ترک کرد و به طرف اتاق صورتی رنگ دخترش رفت.
هه رین رو روی تختش گذاشت و جلوش چمباتمه زد تا هم قد دخترش بشه.
«کارت عالی بود دخترک باهوش من»
لبخندی زد و موهاش رو نوازش کرد.
«بابایی، اوپا ازم ناراحت نشه ازم که بهش دروغ گفتم»

Serial KillerWhere stories live. Discover now