6

204 29 5
                                    

(تهیونگ)
میدونستم بهش فشار زیادی اوردم ولی اون باید قوی باشه و این ها چیزی نیست که بخواد به خاطرش ضعیف بشه و پس بیفته.
وارد عمارت شدم و تونستم هه رین رو کنار یکی از خدمه ها ببینم.
با افتادن نگاهش بهم، دوید سمتم و محکم بغلم کرد...
دختر کوچولوی من...
از زیر بغل هاش گرفتم و بلندش کردم.
«دختر کوچولوی من حالش خوبه؟»
تا خواست دهن باز کنه، خدمتکار از کنار با حرص لب زد
«نه قربان، اصلا نه چیزی میخورن و نه به حرفم گوش میدن... امروز زیادی خستمون کردن ایشون»
نگاه تندی بهش انداختم که ادامه نداد.
به هه رین نگاهی کردم که با شرمندگی نگاهم میکرد و بغض کرده بود.
بوسه ای روی موهاش بلندش زدم و به طرف آشپزخونه راه افتادم.
«میا، برای من و دخترم عصرانه حاضر کن»
میا تنها خدمتکاری بود که بهش اعتماد داشتم و زیادی مهربون و کاربلد بود.
هه رین رو بغلم نشوندم و دستم رو زیر چونه اش گذاشتم تا سرش رو بالا بگیره.
«دخترک من چرا سرش رو پایین انداخته؟»
چونه اش لرزید و قطره های اشکش روی صورتش چکید.
«من... من فقط دلم واسه... اوپا تنگ... تنگ شده»
اوه باید می‌فهمیدم اینطور میشه.
اشک های روی صورتش رو پاک کردم و شقیقه اش رو بوسیدم.
«اوپا زودی میاد پیش ما ولی تو یادت رفته که چیا بهت یاد دادم؟»
سرش رو به نشونه ی نه تکون داد و با انگشت هاش لبه های سارافونش رو به بازی گرفت.
« پس اگه یادت نرفته بعد عصرانه میریم که بهم نشون بدی باشه؟»
بدون منتظر موندن برای جوابش عصرانه ای که حاظر شده بود رو سعی کردم به خوردش بدم تا کمی جون بگیره.
─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─
(جونگکوک)
نمیدونم چقدر گذشته ولی با نگاه کردن به دور و اطرافم که به جز سفیدی چیزی دیده نمی‌شد، حس میکنم هرلحظه می‌خوام بمیرم.
این بدترین شکنجه ای بود که توی عمرم تجربه اش کردم.
با فکرکردن به خواهرم که الان زیر دست های اون مرد چیکار می‌کنه، جوشش اشک هام رو تو چشم هام حس کردم.
مثلا اومده بودم خواهرم رو برگردونم پیش خودم ولی حالا خودم اینجا زندانی شدم.
بدن بدون پوششم داشت حالم رو بهم میزد، طوری که میتونست هرجایی از بدنم رو لمس کنه و من هیچ اختیاری از خودم برای دفاع و پوشش نداشتم، زیادی بیرحمانه بود.
دفعه قبل با دیدن بات پلاگ توی دستش که نشونم داد و گفت:«این بار از این استفاده نکردم بمونه برای فردا»
تمام موهای تنم سیخ شد.
یعنی اینبار وقتی به دیدنم میاد میخواد اون رو...
اوه نمیخوام حتی بهش فکرکنم، چون مطمئنم با یک دیک شق شده کاملا مسخره اش میشم.

─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─
(جیمین)
سعی کردم دستم رو از حصار دست هاش باز کنم و خودم رو نجات بدم ولی اون حتی محکم تر بازوم رو گرفت، طوری که حس میکردم میخواد استخوان هام رو بشکنه.
«انقدر تکون نخور، داری بچه ی بدی میشی»
بچه؟ اون من رو بچه خطاب کرد؟
خواستم لگدی بهش بندازم که اون طناب های قرمز رنگ نزاشت و باعث شد درد بدی رو تو ساق پام حس کنم.
نمیدونم جونگکوک در چه حالیه و دو روزه ازش خبری ندارم ولی مطمئنا اونم مثل من وضعیت خوبی نداره.
میتونم اینو بگم که هر دو توی بد تله ای افتادیم و راه خروجی نداریم.
مردی که من رو توی یک اتاق پر از وسایل شکنجه، روی یک صندلی بسته و زندانیم کرده، زیادی وحشیه و من درمقابلش شانسی ندارم.
مین یونگی... کسی که حتی از شنیدن اسمش لرزه به جونم میفته... دو روزه که منو زندانی کرده و من هیچی در مورد هدفش نمیدونم.
«این کمی درد داره باید تحملش کنی خب؟»
با شنیدن صداش، نگاهم رو به دست هاش دوختم که تونستم  پیرسینگ هایی کوچیک و حلقه ای رو توی دستش ببینم.
اون میخواد چیکار کنه.
با نزدیک شدنش به عضو بدون پوششم، ماجرا رو تا تهش خوندم و سعی کردم پاهام رو به هم نزدیک کنم.
تک خنده ای به حرکت های ناشیانه و بدون نتیجه ام زد و دستش رو روی کشاله رونم کشید.
«آروم باش جوجه، نترس نمیزارم زیاد دردت بیاد»
میخواد دیکم رو پیرسینگ کنه و بعد دردم نیاد؟ من انقدر بچه و احمق بنظر میرسم؟
لوبریکانت رو از روی زمین برداشت و روی دست هاش ریخت و انگشت هاش رو دور دیکم حلقه کرد.
«میخوام کمی خیس باشه تا دردش کم تر بشه، پس تقلا نکن تا دیک خوشگلت زخم نشه»
با حرکات دستش، دیک بی جنبه ام تحریک میشد و پریکامم روی زمین می‌ریخت.
با نزدیک شدن دستش و پیرسینگ ها، چشم هام رو بستم و جیغ بلندی کشیدم.
با حس نکردن دردی، یک چشمم رو باز کردم و نگاه متعجبش رو دیدم.
«من هنوز کاری نکردم چرا جیغ میزنی؟»
اینبار با حس کردن درد بیش از حدی که به دیکم وارد شد بلندترین جیغ عمرم و زدم و دنیا برام سیاه شد.
─╾─╼─⊰•❅•⊱─╼─╼─
(یونگی)
انتظار نداشتم به خاطر دو تا پیرسینگ از حال بره ولی گویا بدنش زیادی ضعیف بوده.
اگه ارباب بفهمه از حال رفته، منو می‌کشه.
بهم گفته بود مراقبش باشم و آسیبی بهش نزنم ولی حالا از حال رفته و مطمئنم گلوش به خاطر جیغ بلندش زخم شده.
دیک و بیضه های خونی اش رو با دستمال پاک کردم و دست و پاهاش رو باز کردم.
بغلش کردم و روی تخت توی اتاق گذاشتمش.
«امیدوارم زود به هوش بیای نینی من»

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Jan 27, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Serial KillerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora