1

2.7K 147 7
                                    

تهیونگ

زمان زیادیه که رو به روی آینه اتاقم ایستادم و دارم به گذشتم، حالم و آینده ای که پیش رو دارم فکر می کنم.

کی فکرش رو می کرد که یه روزی به این جا برسم؟
من، تهیونگ، تنها امگای یه خونواده چهار نفریم. پدرم جراح قلب و مامانم متخصص زنان و داداش تهیون هم که فقط هشت دقیقه ازم بزرگ تره، اعضای خونواده منو تشکیل میدن. آره من و تهیون دوقلوییم و هجده سالمونه.

هر دومون توی رشته ریاضی و فیزک درس خوندیم. زندگی خوبی داشتیم. وقتی به گذشته و خاطرات
خوشش فکر می کنم، اشک توی چشمام جمع میشه.

پدر و مادر خوب، برادر خوب، زندگی خوب، سلامتی، شادی و نشاط، من همه چیز داشتم. درسته رشتم ریاضی بود، اما من عاشق نقاشی بودم. دلم می خواست در کنار معماری، نقاشی رو هم دنبال کنم.

اما برخالف من، داداش دوقلوم، فقط عاشق معماری بود. همه تلاشش این بود که توی این رشته، یکی از مهندسای موفق شه.

درست از یه سال پیش که از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدیم، من و اون شروع کردیم به آماده کردن
خودمون برای دانشگاه.

اما من دلم می خواست توی کره، توی کشوری که متولد شدم و بزرگ شدم، جایی که تمام خاطرات زندگیم اون جا رقم خورده، توی شهر خودم، کنار پدر و مادری که عاشقشون بودم، ادامه تحصیل بدم.

اما تهیون می خواست توی یکی از دانشگاه های خارج از کشور ادامه تحصیل بده و بلاخره تونست بابا و
مامان رو هم راضی کنه و بابا قول داد هر کاری بتونه براش بکنه.

توی این یه سال، هر دومون تمام تلاشمون رو برای
موفقیت انجام دادیم.

بلاخره نتایج اعلام شد و هر دومون توی رشته معماری که مورد علاقه هر دومون بود قبول شدیم.

با این تفاوت که من توی دانشگاه سئول قبول شدم و تهیون تونست توی یکی از کالج های کانادا پذیرش بگیره.

تهیون توی ارتباطاتش با جونگکوک که از دوستای قدیمش بود و پنج سالی بود که برای ادامه تحصیل به کاندا رفته بود.

متوجه شد که جونگکوک و دو پسر دیگه توی یه خونه، نزدیکی کالجی که تهیون توش پذیرفته شده بود، زندگی می کردن و توی همون کالج درس می خوندن و به پیشنهاد جونگکوک و قبول کردن دوستاش، قرار بود تهیون هم بره پیششون و باهاشون هم خونه بشه و این طوری شد که خیال مامان و بابا هم راحت تر شد.

همه چی داشت خوب پیش می رفت. من توی دانشگاه ثبت نام کردم و تهیونم دنبال رو به راه کردن کارش بود.

قرار بود دو هفته دیگه پرواز داشته باشه، اگه اون اتفاق لعنتی نمی افتاد!

ده روز پیش بود که تهیون رفته بود بیرون تا بقیه لوازم مورد نیازش رو تهیه کنه، اما توی راه تصادف می کنه و به کما میره.

𝐭𝐚𝐞𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠Where stories live. Discover now