13

864 82 5
                                    


دردم کم بود، بازجویی آقا هم بهش اضافه شد! دلم می خواست یه جوابی بهش بدم که دیگه همچین سوالی نکنه.

اما بعدش دلم براش سوخت. خب نگران شده بود. چون من وقتی صبح کلاس ندارم، دیر از خواب پا میشم.

تهیونگ ـ خوبم فقط فکر کنم غذای دیشب خوب نبود، باعث شده دل پیچه بگیرم و باعث شه زودتر از خواب پاشم. اگه بازجوییت تموم شده برو میخوام یه کم استراحت کنم تا ظهر که کلاس دارم خوب شم.

جونگکوک ـ مطمئنی از غذای دیشبه؟ آخه ماها هم همون غذا رو خوردیم، شاید چیز دیگه ای خوردی که این طوری شدی. می خوای ببرمت دکتر اگه دردت زیاده؟

وای خدایا یکی منو از دست این نجات بده! سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.

ـ نه چیز دیگه ای نخوردم. الانم اگه استراحت کنم خوب میشم. دکتر هم نیاز ندارم، فقط اگه لطف کنی این بازجوییتو اول صبحی تموم کنی قول میدم زود خوب شم. چیز مهمی نیست.

جونگکوک ـ اگه این طوری فکر می کنی باشه برو استراحت کن، اما اگه دیدی خوب نشدی خبرم کن ببرمت دکتر.

تهیونگ ـ باشه ممنون.

از دست اینا آدم نمی تونه دل درد هم بگیره!
روی زمین نشستم که یهو دردم شدت گرفت. همیشه هیتام با شدت بود و باعث می شد رنگم بپره. حتما الان هم همین طوری شده بودم.

یادش بخیر خونه که بودم وقتی این طوری می شدم، اوما برام کاهنده و مسکن می آورد، خانم چوی برام چیزای خوشمزه درست می کرد، اما حالا چی؟

همین طوری داشتم با خودم غر می زدم که یهو جرقه ای توی ذهنم زده شد!

ریچل! آره ریچل! اون می تونه بهم کمک کنه باید بهش زنگ بزنم .

سریع رفتم سر وقت گوشیم و شمارشو گرفتم. فکر کنم خواب بود، چون چند تایی بوق خورد تا این که جواب داد اونم با صدای خواب آلود.

ریچل ـ هوم؟

با صدای آهسته گفتم:

ـ سلام ریچل.

ریچل ـ شما؟

تهیونگ ـ منم تهیونگ.

ریچل ـ الان موقع زنگ زدنه؟ تو خواب نداری؟ چی می خوای؟ چرا آروم حرف می زنی؟

تهیونگ ـ به کمکت احتیاج دارم ریچل. بچها تو خونه‌ان نمی تونم بلند حرف بزنم. ریچل حواست به من هست؟
خواهش می کنم حواست رو جمع کن. به کمکت نیاز دارم.

ریچل با اضطراب گفت:
ـ چی شده؟ چی میگی؟ اتفاقی افتاده برات؟ اذیتت کردن؟ نکنه فهمیدن تو امگایی؟

تهیونگ ـ وای ریچل بهت میگم حواست رو جمع کن! اگه می فهمیدن که من امگام که دیگه باهات آروم حرف نمی زدم. یه کاری شده که فقط تو می تونی کمکم کنی.

ریچل ـ خیلی خب درست حرف بزن بفهمم چی شده.

و من ماجرا رو براش تعریف کردم، اونم قول داد خودش رو خیلی سریع به این جا برسونه.

منم گوشی رو قطع کردم و منتظر اومدنش شدم. کاش زودتر بیاد. تقریبا یه ساعت، یه ساعت و نیم گذشته بود از زمانی که بهش تلفن کرده بودم و همچنان درد داشتم و همش به خودم میپیچیدم.

توی این مدت بوگوم و جونگکوک هم رفته بودن به کلاساشون و فقط مینهو و من خونه بودیم که صدای
زنگ در بلند شد و بعدشم صدای مینهو اومد که داشت ریچل رو به سمت اتاق من راهنمایی می کرد.

بعدشم که در زده شد و ریچل وارد اتاقم شد و حالم رو پرسید. هیچ وقت به این اندازه از دیدنش خوشحال نشده بودم.

چون امروز برام حکم یه فرشته نجات رو داشت. از داخل کیفش چندتا کاهنده بیرون آورد و گذاشت روی تختم.

یه بسته هم قرص مسکن با خودش آورده بود. رفتم سمتش و ازش تشکر کردم. سریع یه دونه کاهنده هارو استفاده کردم و بعدش هم یه مسکن خوردم تا هر چه زودتر دردم آروم بگیره. 

ریچل هم رفت تا صبحونه برام بیاره. یه ربع بعد ریچل با یه سینی صبحونه و قهوه برگشت داخل اتاق. دردم داشت کم می شد و شدید احساس گرسنگی می کردم.

رفتم بیرون یه آبی به سر و صورتم زدم و برگشتم اتاق. اونم چون از خواب بیدار شده بود اومده بود این جا، چیزی نخورده بود. با هم مشغول خوردن صبحونه شدیم.

داشتیم صبحونه می خوردیم که مینهو در اتاقم رو زد و گفت برم بیرون باهام کار داره. منم اومدم از اتاق بیرون که دیدم با یه لبخند شیطون داره نیگام می کنه.

مینهو ـ خوش می گذره دیگه، نه؟

تهیونگ ـ آره صبحونه خوردن توی اتاق خود آدم خیلی بیشتر می چسبه.

مینهو ـ اون که صد البته، مخصوصا اگه یه همراه زیبا مثل ریچل هم باشه، دیگه بیشتر خوش می گذره.

تهیونگ ـ حسودم نیستیا. کارت همین بود؟ می خواستی بگی الان داری حسرت می خوری که کاملیا این جا نیست؟

مینهو ـ نخیر پررو خان، این جام چون جونگکوک گفت قبل از این که برم کلاس، بیام حالت رو بپرسم و اگه دیدم خوب نشدی بهش خبر بدم، اما این طوری که من می بینم، تو از هممون حالت بهتره!

طفلی جونگکوک چقدرم نگرانت بود. نمی دونست تو خودت بلدی حال خودت رو خوب کنی!

تهیونگ ـ گمشو بی ادب. حالم بد بود، ولی به خودشم گفتم یه کم استراحت کنم خوب میشم. تو هم برو قبل از این که از حسادت همین جا تلف شی.

مینهو ـ باشه غصه نخور دارم میرم که بی سر خر باشین! فقط یه چیزی، سعی کن پسر خوبی باشی و زیاد شیطونی نکنی.

و بعد از این حرف بلند زد زیر خنده. منم با مشت کوبیدم توی بازوی عضله ایش که بیشتر دست خودم درد گرفت تا بازوی اون.

ـ برو تا نزدم لهت نکردم. ریچل این جاست تا قبل از این که بریم کلاس یه کم با هم درس بخونیم.

مینهو با خنده گفت:
ـ خودتی تهیون خان! ولی خودتون رو واسه درساتون زیاد خسته نکنین.
اینو گفت و سریع رفت.

تهیونگ ـ دیوونه چه دل خوشی هم داره!

وقتی برگشتم توی اتاق و واسه ریچل حرفای مینهو رو گفتم، کلی بهش خندید که در مورد ما چطوری فکر می کنه و ما رابطمون چطوریه!


یعنی من عاشق مینهوام
از بس فقط فکرش تو بکن بکنه
ووت و کامنت یادتون نره

𝐭𝐚𝐞𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠Where stories live. Discover now