3

1K 104 16
                                    

وقتی متوجه رضایت بابا و آروم شدن اوضاع شدم، رفتم به سمت آشپزخونه و مامان رو صدا زدم. می خواستم متوجه ورودم بشن.

با شنیدن صدام هر دو ساکت شدن.
مامان ـ من توی آشپزخونم تهیونگ
تهیونگ ـ سلام صبح بخیر.

بابا با اخم و دلخوری بدون این که نگام کنه فقط به یه سلام و صبح بخیر اکتفا کرد و دوباره مشغول خوردن چاییش شد.
مامان ـ سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. بیا بشین صبحونه حاضره یه چیزی بخور.

تهیونگ ـ مرسی گرسنم نیست، باید برم به کارام برسم.
مامان ـ اول یه چیزی بخور بعد برو.
تهیونگ ـ نه اوما دیرم میشه.
بابا از جاش بلند شد و گفت:
ـ من دارم میرم، اگه می خواین با من بیاین سریع حاضر شین.

و خودش رفت توی حیاط تا ماشینش رو ببره بیرون. من مشغول جمع کردن میز شدم و مامان رفت تا آماده شه.

توی راه تا رسیدن به بیمارستان، هیچ کدوممون حرفی نزدیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، اونا هم همراه من اومدن
یه سر به تهیون زدن و بعدش هر کدومشون رفت اتاق خودش. فقط من موندم و تهیون. کنار تختش نشستم و براش از تموم خاطرات بچگیمون گفتم. بعدش براش از تصمیمم گفتم. بعد یه ساعت که پیشش بودم،ازش
خداحافظی کردم.

دل کندن و جدا شدن ازش برام خیلی سخت بود.
فقط تا پروازم چند ساعت باقی مونده بود. استرس تموم وجودم رو گرفته بود. لباسام رو پوشیدم.

از همین لحظه قرار بود آلفا باشم، قرار بود بشم تهیون. چمدونم رو برداشتم و رفتم پایین. بابا داشت جلوی پنجره قدم می زد. معلوم بود عصبیه، بی قراره، نگرانه. رفتم نزدیک تر و صداش کردم.
ـ آبا؟
با یه کم مکث برگشت سمتم.
ـ دیگه باید خداحافظی کنیم، الانه که جیمین بیاد دنبالم. همه چی درست میشه، نگران نباشین. جونگ‌کوک هم اون جاست، اون هوامو داره. منم حواسم هست.

بابا ـ نمی دونم چطور می تونم بذارم پسر کوچولوی نازم برای یه مدت نامعلوم ازم دور بشه و بره جایی که هیچ کسی رو نمی شناسه؟ توی یه خونه با سه تا آلفای جوون زندگی کنه. چطور راضی شدم که تنها بره؟

با گفتن این حرف، منو محکم توی آغوش گرمش کشوند تا نتونم اشکایی که توی چشمش حلقه زده بود رو ببینم.

دوباره آروم کنار گوشم گفت:
ـ بهم قول بده اون جا مراقب خودت باشی و هر وقت به هر دلیلی نتونستی ادامه بدی و برات مشکلی پیش اومد، بهم بگی. اون وقت خودم هر جور شده برت می گردونم. قول میدی به آبا؟

توی چشمای نگرانش نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم:
ـ قول میدم آبا جونم.
سرمو گذاشت رو سینش و سرم و موهامو چند بار بوسید.

با صدای مامان از توی بغل بابا بیرون اومدم و رفتم سمتش و این بار توی بغل مامان غرق بوسه شدم. با بلند شدن صدای زنگ در حیاط، از بغل مامان بیرون اومدم.

𝐭𝐚𝐞𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠Where stories live. Discover now