4

978 95 4
                                    

با عجله لباسمو صاف کردم و ایستادم. وای بلاخره دیدمش، واقعا قیافش محشر بود!

یه آلفای قد بلند و چهارشونه، با هیکلی تو پر و موهای قهوه ای که زده بود بالا، با پوستی سفید و چشمایی به رنگ آبی.
کلا تیپ و قیافش خیلی توی چشم بود. غرق در قیافه و تیپش شده بودم که دیدم یهو از سر جاش تکون خورد.

اومد جلو و جلوتر و بعد رو به روم ایستاد. با چشم های آبی بی احساسش بهم زل زد.

بوگوم ـ جونگکوک این تهیونگ که می گفتی همینه؟ همچین از این دوستت صحبت کردی، ما گفتیم کی هست! اما حالا دارم می بینم یه آلفاس که از بس لاغر و ظریفه، آدم فکر می کنه یه امگا رو به روش ایستاده.

ببینم جونگکوک تو این دوستای عتیقه رو از کجا پیدا می کنی؟ خب اینا مهم نیست، ببین بچه جون، اگه الان این جا و توی این خونه ای، به خاطر اینه که دوست جونگکوکی، ولی برای این که بتونی این جا بمونی، باید بدونی که این جا یه سری قوانین خاص
خودش رو داره که همه باید رعایتش کنن.

یک، این که هیچکس بدون هماهنگی با من مهمون دعوت نمی کنه.

دو، این جا مهمونی نمی گیری.

سه، هر روز نوبت یکی هست که میز نهار و شام و صبحونه رو آماده کنه و ظرفا رو بشوره.

چهار، با صدای بلند آهنگ گوش نمیدی. پنج، اگه خواستی شب تا دیر وقت بیرون باشی، بهتره دیگه نیای خونه.

فعلا همیناست، اگه چیز دیگه ای یادم اومد بعد بهت میگم. چیه نکنه زبونت رو موش خورده؟ چرا اِنقدر
ساکتی؟ ببینم نکنه غیر هیکل زیبات، زبون هم نداری؟

نفسم گرفت. خیلی بی ادب بود! می خواست با تهیون هم این جوری حرف بزنه؟ بدتر از خودش تو چشماش زل زدم.

ـ اگه منم الان این جام، فقط و فقط به خاطر جونگکوکه ، چون اون یه دوست بی نظیره و فکر می کردم با افرادی دوست و همخونه بشه که شعورشون خیلی بالاتر از این حرفاست که با مهمونشون اِنقدر با گستاخی صحبت نکنن، اما دیدم نه، جونگکوکم ممکنه دچار اشتباه بشه.

با چشمای آبی شیشه ایش خیره نگاهم کرد. چشمای وحشی داشت. لبش با لبخندی کج و کوله شد که بدتر از صد تا اخم بود.

ـ زبونت بد جوری درازه، ولی عیب نداره، خودم کوتاهش می کنم!

تا خواست چیز دیگه ای بگه، جونگکوک پرید وسط حرفش.

ـ بابا خب خدایی بد زدی تو غرورش. لال که نیس، جواب میده!

بدون این که به جونگکوک نگاه کنه و همچنان که به من زل زده بود، جونگکوک رو مخاطب قرار داد.

ـ تو ساکت، خودش شیش متر زبون داره. لازم نیست تو ازش دفاع کنی. سعی کن تو دست و بالم نباشی، چون من یه کم اعصاب درست و حسابی ندارم.

بعد هم موهای پر پشتشو  با دست کنار زد و بی حرف ترکمون کرد و این یه اعلان جنگ بود. بره به جهنم، پسره ی از خود راضی!

وقتی بوگوم در اتاقش رو بست، یهو مینهو از خنده منفجر شد.

وا این چش شد؟! چرا همچین کرد؟!

با دست جلوی دهنشو گرفته بود تا صداش بلند نشه، اما خب من و جونگکوک که شنیدیم.

جونگکوک ـ چته؟ تو به چی داری این طوری می خندی؟

مینهو در حالی که سعی می کرد خندشو آروم کنه، گفت:

ـ خدایش خنده دار نبود؟ کم مونده بود دود از کله بوگوم بلند شه! تا حالا کسی جرات نکرده بود باهاش این طوری صحبت کنه.

جونگکوک ـ خب که چی؟ تو بوگوم رو با اون اخلاق گندش نمی شناسی؟ نمی دونی اگه با یکی سر لج بیفته تا از دور خارج نکندش سر جاش نمی شینه؟

تو تهیون، مگه بهت نگفتم مواظب رفتارت باش؟ بهت نگفتم سعی کن باهاش کل نندازی؟ پس چی شد؟ چرا گوش ندادی؟ تو نمی شناسیش، من می شناسمش، می دونم چقدر کینه ایه.

بهت اخطار دادم، اما خودت گوش ندادی. دیگه خود دانی.

اینو گفت و در حالی که عصبانی و ناراحت بود رفت توی یکی دیگه از اتاقا و درش رو بست.

یعنی اِنقدر بد بود؟ با حرفای جونگکوک ترس به سراغم اومد! اگه بیرونم می کرد، اگه باهام لج می کرد و می خواست اذیتم کنه، چی کار باید می کردم؟ اونم حالا که جونگکوک از دستم دلخور بود!

مینهو ـ حق با جونگکوکه، فکر کنم تو باید از این به بعد بیشتر حواست رو جمع کنی. اون خیلی اخلاق درستی نداره.
خب حاال بهتره باهام بیای بریم اتاقت رو بهت نشون بدم. حتما خیلی خسته ای، پرواز طوالنی ای داشتی.

و خودش جلوتر از من رفت به سمت یه اتاق انتهای راهرو.

منم که حسابی خسته بودم، دنبالش راه افتادم. در اتاقو باز کرد و گفت:

ـ اینم اتاقت. امیدوارم راحت باشی توش. هر چی لازم داشتی، یا هر کاری داشتی، من توی اون یکی اتاقم.
و با دستش به اتاق رو به رویی اشاره کرد.

تهیونگ ـ مرسی مینهو. هر چی بوگوم بد اخلاقه، تو به جاش خیلی خوبی . خوشحالم که همخونه هایی مثل تو و جونگکوک دارم.

مینهو ـ خواهش میشه . خب من میرم اتاقم، تو هم برو استراحت کن. فعلا.

اینو گفت و رفت داخل اتاقش. من موندم و یه اتاق حدودا پونزده متری. رفتم داخل و درش رو بستم.

درسته از اتاق خودم توی خونه مون کوچیک تر بود، ولی به دل می نشست. رو به روی در یه تخت یک نفره بود، سمت چپ تخت یه پنجره بود که احتمالا به حیاط باز می شد، یه میز آرایش هم سمت چپ پنجره بود و کنارش یه کمد بود که توش لباسام رو می تونستم بذارم.

رنگ خود اتاق آبی بود، اما رنگ رو تختی و پرده اتاق سورمه ای بود.

خیلی خسته بودم، دلم می خواست فقط بخوابم و فردا وسایلم رو سر جاش بذارم. حتی حوصله نداشتم لباسام رو
عوض کنم. با همون لباسا خودمو انداختم روی تخت. داشت چشام بسته می شد که یهو یادم اومد قرار بود رسیدم، به مامان و بابا خبر بدم، اما به کل فراموش کرده بودم! زودی رفتم گوشیمو روشن کردم و با خونه تماس گرفتم.

با اولین بوق گوشی رو برداشتن. معلوم بود خیلی منتظر تماس من بودن. بعد از صحبت با مامان و بابا و گوش کردن به توصیه هاشون و قول دادن بهشون که مواظب خودم باشم، تلفن رو قطع کردم و از فرط خستگی با همون لباسا به خواب رفتم.

امیدوارم خوشتون بیاد
ببخشید که دیر این پارتو آپ کردم
تمام پارتا پاک شده از اول دارم ادیت میزنم

𝐭𝐚𝐞𝐡𝐲𝐮𝐧𝐠Where stories live. Discover now