Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
برای هوسوک عادی شده بود .بلند بلند خندیدن با یونگی وقتی دست هم گرفتن و دارن توی مزرعه میدون. رفتن به باغ های پنهانی که در اعماق جنگل بود و فقط یونکی راهشون بلد بود، و دراز کشیدن روی چمن های سبز و ساعتها تماشا کردن آسمان تا وقتی که ابرها محو بشن و ستاره ها خودنمایی کنن.رفتن به دریاچه هایی که توی غارهای توی دل کوه پنهان بودن، و توی بخش کم عمق تر دریاچه صبر کنه تا یونگی بی سر و صدا توی دریاچه شنا کنه و ماهی بگیره. با دوقلو ها و یونگی توی باغجنگلی بازی کنه و دوقلو ها توی بازی اون و یونگی رو اوما و آبا صدا کنن. وقتایی که یونگی با شوالیه ها یا کسه دیگه ایه با چشم هاشون صحبت کنن و بخندن، قدم زدن های طولانی و ساکت با یونگی که هیچکدوم نمیدونستن کجا میرن و در موردش حرف هم نمیزدند.
البته که هوسوک با یونگی احساس راحتی میکرد، زمانی کا یونگی بود وجه ای از خودش نشون میداد که با آلفا وانگ اجازهاش نداشت.
هوسوک درگیر مرتب کردن و دسته کردن گل هایی بود که یونگی جمعکرده بود. _آلفا مین.....
یونگی روی گره زدن دسته گلی که هوسوک بدستش داده بود، تمرکز کرده بود.
_داشتم فکر میکردم.....شاید...... هوسوک کارش متوقف کرد که باعث شد یونگی هم دست از کارش بکشه و تمرکزش روی هوسوک بزاره.
+بگو هوسوک. حالا تمام تمرکزش روی هوسوک بود.
_شاید من نباید. هوسوک آروم و زیر لبی زمزمه کرد ولی گوش یونگی برای شنیدنش به اندازه کافی تیز بود.
یونگی موهای هوسوک نوازش کرد. +بگو چی اون ذهن خوشگلت درگیر خودش کرده
هوسوک آهی کشید. _آلفا مین، من داشتم فکر میکردم که شاید لازمه برای شمال نامه ای بنویسم. اونها حتما نگرانم هستن. زمان طولانیای شده که من در شمال نبودم پس احتمالا پکام نگرانم هستن. پکام، دوستم، خانواده ام، و....
هوسوک به آرومی نگاهی به یونگی انداخت که داشت با توجه کامل به حرف هاش گوش میداد.
_و آلفام.
هوسوک آخرین کلمه رو تقریبا زمزمه کرد و دید که حالت صورت یونگی تغییر کرد. چشم هاش که با شیفتگی به هوسوک نگاه میکردن یکدفعه مقصد خودشون به زمین تغییر دادن.