چهیونگ بالاخره بعد از کلی غر زدن و اصرار برای فهمیدن حقیقت، خوابش برده بود. چانیول اما برعکس اون دختر نتونسته بود چشم روی هم بذاره. فکرش پیش پسر اتاق بغلی بود. بکهیون سر میز شام حاضر نشده بود و چانیول با اینکه تظاهر میکرد اهمیتی نمیده اما کمی نگرانش شده بود. بکهیونی که میشناخت به این سادگی ناراحت نمیشد و اینکه اینطوری واکنش نشون داده بود قطعا نشوندهنده این بود که اینبار همهچیز فرق داره.
چرخید و چراغخوابی که روشن بود رو خاموش کرد. شاید از بین رفتن نور کمک میکرد تا بخوابه. چشمهاش رو مصرانه روی هم گذاشت و سعی کرد ذهنش رو خالی کنه. نباید به بکهیون و رفتارهاش اهمیت میداد. نباید اجازه شکل گرفتن هیچ احساسی جز نفرت و انزجار رو تو وجودش میداد! هر احساسی غیر از این دو حس ممکن بود اون رو برای انتقامی که تو سر داشت متزلزل کنه و چانیول به هیچ عنوان این رو نمیخواست! اون نباید ذرهای تردید به دلش راه میداد و چیزی که سالها براش برنامه ریخته بود رو برای ترشح یه مشت هورمون بهم میزد.
اما احساسات دیگری هم درون قلب اون پسر وجود داشتن که برخلاف تصور چانیول که گمان میکرد کاملا مردهان، ظاهرا فقط به خواب عمیقی فرو رفته و حالا ذره ذره درحال هوشیارشدن بودن. احساساتی که چانیول هرچقدر هم در تلاش بود تا نادیدشون بگیره اما درنهایت با صبر و حوصله درحال مقلوب کردن صاحبشون بودن.
چندباری از این پهلو به اون پهلو شد. بارها سعی کرد روی سناریوهایی که باید توی کتابش مینوشت تمرکز کنه اما درآخر بدون اینکه حواسش باشه باز هم ذهنش به سمت بکهیون کشیده شده بود. با کلافگی سر جاش نشست. با این وضعیت به هیچعنوان قرار نبود خوابش ببره! خودش رو میشناخت، ذرهای مشغول بودن ذهنش نظم خوابش رو کامل از بین میبرد. باید برای کمک به ذهن آشفتهاش کاری میکرد. میتونست به بهونهی آبخوردن بیرون بره و سرکی هم به اتاق اون پسر مزاحم بکشه و وقتی خیالش راحت شد که حالش خوبه دوباره برگرده و سرجاش بخوابه! با این فکر از جاش بیرون اومد.
کمی خارج شدن از اتاق کافی بود تا چشمش به در باز اتاق کار بیفته. آخرین باری که از اونجا گذشته بود، مطمئن بود اون در هنوز بسته بود و حالا باز بودنش نشون میداد بکهیون احتمالا به دلیلی از اتاقش بیرون اومده. نفسش رو با آسودگی بیرون داد. هرچی نبود طرفش بکهیون بود و چانیول از اولش هم این موضوع رو زیادی تو سرش بزرگ کرده بود. حالا که بیرون اومده بود بهتر بود کاری که قصدش رو داشت انجام بده، پس به سمت آشپزخونه رفت تا کمی آب بنوشه اما حتی زمان نوشیدن آب هم نتونست جلوی خودش رو برای نگاه کردن به در نیمه باز اتاق بکهیون بگیره. از اینکه تا این حد به بکهیون توجه نشون میداد اصلا حس خوبی نداشت.
لیوان خالی رو داخل سینک گذاشت و خواست به سمت اتاقش برگرده که چشمش به تراس افتاد. موقع خروج از اتاق اون سمت رو ندیده بود و حالا که مقابلش بود توجهاش رو جلب کرده بود. تشخیص قامت بکهیونی که به لبهی تراس تکیه زده بود سخت نبود. توجهاش بعد از خود بکهیون اینبار به لباسش جلب شد. اون احمق با اون پوشش کم اون بیرون چه غلطی میکرد؟
YOU ARE READING
𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑 [Completed]
Fanfictionـ میگن ما کلی زندگی موازی داریم. زندگیهایی که ممکنه شرایطمون توش کاملا متفاوت با چیزی که الان هستیم باشه. مثلا ممکنه یه جهانی باشه که تو توش مامان داری، یا مثلا بابابزرگی داری که عاشقته. شاید تو یکی از زندگیهای موازیمون تو اون بچه لوس خوشبخته باشی ک...