جدال سنگینی بین منطق و قلبش درجریان بود. منطقش برای رفتن التماس میکرد و قلبی که تا اون لحظه حضور زیادی تو زندگی و تصمیماتش نداشت برای موندن. دستش میون زمین و هوا بلاتکلیف بود. نمیدونست بندازتش و به راهش ادامه بده یا بالا ببرتش و با باز کردن در پسرکی که تو اتاق گریه میکرد رو دریابه.
چطور طی یکماه بکهیون چنین بلایی رو سرش آورده بود که برای توجه بهش دچار تردید شده بود؟ چه چیزی درمورد اون آدم وجود داشت که قلب چانیول رو وادار به تصمیمگیری کرده بود؟
ـ اوپا چیزی شده؟
با صدا شدنش توسط چهیونگ دستی که معلق مونده بود پایین افتاد و به سمت خواهرش برگشت. بیرون کشیده شدنش از افکار گیج و مبهمش باعث شد چند لحظهای زمان ببره تا بتونه پاسخی بده.
ـ عا.. هیچی نشده
کوتاه گفت و برای کنجکاو نکردن چهیونگ فورا به سمت آشپزخونه چرخید.
ـ میخواستی بری پیش بکهیون اوپا؟
چهیونگ پشت سر برادرش وارد آشپزخونه شد و بعد از رفتن به سمت سینک ظرفشویی و همینطور که توی دستش مایع میریخت تا اونها رو بشوره پرسید. چانیول که نشسته روی زانوهاش درحال گذاشتن وسایلی که خریده بودن داخل فریزر بود سرش رو به نشونهی منفی تکون داد.
ـ نه فقط حس کردم یه صدایی شنیدم ولی چیز مهمی نبود
ـ به نظرت نباید بهش سر بزنیم؟ حس میکنم ناراحت شد از دستمون. اونطوری رفت تو اتاق یه جوری بود آخه. نباید برم سراغش؟ حس میکنم بیاحترامیه که حالشو نپرسیم
چهیونگ افکار بهمریخته و درهمش رو با اضطراب و تندتند بیرون ریخت و با باز کردن شیر آب دستش رو زیرش گرفت. چانیول که همزمان با اتمام سوالات خواهرش کارش با جابهجایی وسایل به پایان رسیده بود با خنده از جاش بلند شد.
ـ چیه تنهایی با اوپا خوش نمیگذره که میخوای یکی دیگه رو از اتاقش بکشی بیرون؟
ـ اوپا! چه ربطی داره!
چهیونگ بعد از بستن شیر آب چرخید و با لحنی معترض به برادرش توپید. چانیول عاشق وقتهایی بود که خواهرش حرصی میشد و حالا که این شرایط دوباره رخ داده بود بهخنده افتاد و با همون خنده به طرف باقی نایلونهایی رفت که جلوی ورودی آشپزخونه رها شده بود.
ـ اون پوستکلفتتر از این حرفهاست که بخواد ناراحت شه پس توجهی بهش نکن
چانیول بدون نگاه به خواهرش گفت و باقی وسایل رو هم به طرف یخچال برد تا سرجاشون بذاره.
چهیونگ اما هنوز مردد بود. مدل رفتار بکهیون تو این دو روز حسابی حساسش کرده بود و شک نداشت چیزی غیرطبیعی این وسط در جریانه، وگرنه چه لزومی داشت یکی از اقوام مادری برادرش تو خونهی چانیول باشه و رفتار برادرش با اون آدم فرقی با رفتارش با درودیوار خونه نداشته باشه؟
KAMU SEDANG MEMBACA
𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑 [Completed]
Fiksi Penggemarـ میگن ما کلی زندگی موازی داریم. زندگیهایی که ممکنه شرایطمون توش کاملا متفاوت با چیزی که الان هستیم باشه. مثلا ممکنه یه جهانی باشه که تو توش مامان داری، یا مثلا بابابزرگی داری که عاشقته. شاید تو یکی از زندگیهای موازیمون تو اون بچه لوس خوشبخته باشی...