🟡Sinister:46🟡

1.3K 373 647
                                    

بعضی چیزها موندگارن و هرچقدر هم که از وقوع اون اتفاق بگذره، درنهایت حداقل سالی یک‌بار دوباره یادآوری می‌شن، بعضی چیزها مثل مرگ یا تولد. هر آدم دو روز از سال رو می‌تونه متعلق به خودش بدونه و اون دو روز هم خلاصه می‌شه تو تاریخ شروع و پایانش. البته هر دو تاریخ بیشتر از خود شخص توسط عزیزانش گرامی داشته می‌شن و مطمئنا هر آدمی دوست داره تاریخ شروع عزیزش رو جشن بگیره تا در تاریخ پایانش اشک بریزه.

اون روز هم روز پایان آه‌یونگ نونا بود. روزی که هجده سال قبل به وقوع پیوسته بود و هجده سال بود که عزیزانش هرساله تو اون تاریخ سر مزارش دور هم جمع می‌شدن. یک روز سرد زمستانی که تناسب خوبی با قلب رنجور اون افراد داشت. روزی که چانیول ازش متنفر بود!

اون روز نحس بالاخره رسیده بود و انتشارات به رسم هرساله تو روز مرگ کیم آه‌یونگ، خواهرِ عزیزِ مالکِ اون شرکت، تعطیل و چانیول و کیوجونگ به همراه خانواده‌ی نونا که چند روزی بود از آمریکا اومده بودن، قرار بود سر مزار آه‌یونگ یادبودی کوچک برگزار کنن.

کیوجونگ و خانواده‌اش زودتر رفته بودن و با چند دقیقه تاخیر چانیول و بکهیون که به خاطر هیونگ عزیزش تمایل داشت تو این مراسم شرکت کنه هم، بعد از اینکه چانیول چند دقیقه‌ای مقابل مزار مادرش توقف کرد و دسته گلی کنارش گذاشت، بهشون ملحق شدن.

چانیول چند قدمی جلوتر از بکهیون راه می‌رفت و اون پسر هم پشت سرش حرکت می‌کرد. نگاه بکهیون تو اون جمع سه نفره اول از همه روی هیونگش نشست. اون مرد خنده‌رو و پرانرژی، برخلاف همیشه این‌بار جدی و محزون با پوششی سرتاپا مشکی کنار مرد و زنی که قطعا پدر و مادرش بودن ایستاده بود. بکهیون فقط با دیدن کیوجونگ احساس کرد قلبش سنگین شده. جای خالی لبخند روی صورت بعضی از آدم‌ها گاهی خیلی بیشتر به چشم می‌اومد.

وقتی بالاخره بهشون رسیدن، سر هر سه نفر به طرفشون چرخید. مادر هیونگ که پالتویی مشکی به تن داشت و توری به همون رنگ هم روی موهای پرکلاغیش وصل کرده بود، بلافاصله جلو اومد و چانیول رو خیلی گرم در آغوش کشید.

ـ دلم برات تنگ شده بود پسرم

صمیمی و گرم اعلام کرد و با لبخندی کم‌جون با چند لحظه مکث خودش رو عقب کشید. شاید اگر در مناسبت متفاوتی همدیگه رو می‌دیدن زن ذوق بیشتری از خودش نشون می‌داد، اما افسوس که هیچ دلیلی جز یادبود عزیز مشترکشون برای تجدید دیدار نداشتن. چانیول با فاصله گرفتن از زن تعظیمی کرد و اون هم لبخندی به لب آورد.

ـ منم همینطور مادر، همه‌چیز خوب بود؟

زن با تکون سر پاسخ مثبت داد و بعد با کنار رفتنش چانیول این‌بار با مردی که کمی عقب‌تر ایستاده بود احوال‌پرسی کرد. با جلو اومدن بکهیون، کیوجونگ به طرفش رفت و کنارش ایستاد.

𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑 [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora