نظرات سریع جابهجا میشدن و هرچقدر تلاش میکرد تا چیزی رو از قلم نندازه درنهایت چشمهاش حریف سرعت سرسامآور حرکتشون نمیشد. از این حجم استقبال از لایو خندهاش گرفته بود. نمیتونست باور کنه تصمیم یهوییش برای حاضر شدن مقابل دوربین و گرفتن لایو، اون هم یهویی و بدون اطلاع قبلی با چنین استقبال زیادی روبهرو بشه و نزدیک به دههزار بیننده داشته باشه.
موضوع لایو رو به کتاب جدیدش اختصاص داده و از کسانی که حضور داشتن خواسته بود هرسوألی که دارن رو ازش بپرسن تا بهشون پاسخ بده.
«چرا فقط 100 نفر؟ پس بقیه که بخوان کتابت رو بخونن باید چیکار کنن؟»
سوأل خوبی بود و از اونجاییکه فکر میکرد احتمالاً گرهی ذهنی باقی افراد حاضر توی لایو باشه، بهعنوان اولین پرسش انتخابش کرد تا جواب بده.
ـ بهدلایلی ترجیح دادم اولین سری چاپ با تعداد بسیار محدود باشه. کتاب تاریخ 28ام مجدد زیر چاپ میره و اینبار 5000 نسخه ازش چاپ میشه. میتونین از 27ام توی سایت برای پیشفروش دوم ثبتنام کنین. درضمن نسخهی الکترونیکیش هم توی سایت بارگذاری میشه تا ازش استفاده کنین.
«میشه درمورد کتابت و موضوعش بیشتر توضیح بدی؟ راسته که درمورد خودت نوشتی؟»
دیدن این سوأل لبخندی روی لبهاش نشوند. فرصت خوبی پیش اومده بود تا کمی بیشتر درمورد متن کتابش بگه، با اینکه اولش هم این قضیه رو گوشزد کرده بود اما خالی از لطف نبود که یکبار هم شخصاً بازش کنه.
ـ بله، این کتاب با الهام از زندگی خودم نوشته شده. البته باید بگم بهخاطر ارتباط محدودی که با شخصیتهای کتاب داشتم نمیتونستم حقایق رو از دیدگاه اونها بنویسم پس صرفاً احساسات نقش اصلیش هستن که حقیقت دارن. برخلاف آثار قبلیم به احساسات زیادی توی این کتاب پرداخته میشه. امیدوارم بعد از خوندنش دیدگاه جدیدی نسبت به رفتارهاتون و آسیبی که ممکنه به بقیه بزنن پیدا کنین.
حس کرد تا همینحد توضیح کافیه پس دوباره روی نوشتههای متحرک صفحه تمرکز کرد تا سوألی دیگه رو شکار کنه.
«بازم مراسم امضا میذاری؟ من نتونستم توی پیشفروش ثبتنام کنم. همین که سایت رو باز کردم سولداوت شد»
از تماشای هیجان مخاطبینش برای خوندن «گهوارهی سیاه» لذت میبرد و با تمام وجود امیدوار بود این کتابش هم مثل «صلح بیگانه» جایگاه مطلوبی بین مردم پیدا کنه. با استناد به آثاری که بعد از مرگ خالقشون مورد استقبال عموم واقع شده بودن، برآورد میکرد که کتابش مورد اقبال واقع بشه.
«اوپا فقط برای دیدنت دارم از بوسان میام سئول. خیلی هیجانزدهام برای 27ام»
لبهاش با خوندن این جمله بیاختیار آویزون شدن. قرار نبود توی مراسم حضور داشته باشه و تمام کتابها همین الانش هم امضا و بستهبندی شده بودن تا درغیابش بهدست کسانی برسن که برای گرفتن امضاش کتاب رو تهیه کرده بودن. برای اولینبار توی عمرش حس کلاهبردارها رو داشت.
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑 [Completed]
Fanficـ میگن ما کلی زندگی موازی داریم. زندگیهایی که ممکنه شرایطمون توش کاملا متفاوت با چیزی که الان هستیم باشه. مثلا ممکنه یه جهانی باشه که تو توش مامان داری، یا مثلا بابابزرگی داری که عاشقته. شاید تو یکی از زندگیهای موازیمون تو اون بچه لوس خوشبخته باشی...